eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
362 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا بقیه الله فی الارضه💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یوم الله حماسه ۹دی روز بصیرت و میثاق امت با ولایت🇮🇷 گرامی باد✨🌷
🇮🇷🇮🇷راهپیمایی بزرگ ۹ دی🇮🇷🇮🇷 حضور با شکوه امت حزب الله در راهپیمایی مجازی ۹ دی 🇮🇷هم حضور حداکثری و هم اطلاع رسانی حداکثری🇮🇷 💥شروع راهپیمایی ۸ دی ماه ساعت ۱۴ 💥پایان راهپیمایی و صدور بیانیه ۹ دی ماه ساعت ۲۱ جهت حضور روی لینک زیر کیلیک نمایید. http://yun.ir/9day لطفا به اشتراک بگذارید.
خیلی از رفقایی که تازه به ما اضافه شدن از زندگینامه ی چیزی نمیدونن... از امروز زندگینامه ی شهید رو شروع میکنیم ان شاءالله مطالعه کنید🌹 شاید با یکی از داستان هاش متحول بشید و راهتون عوض بشه...🙂
❤️ 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥ به نام خالق او🍃 مجید قصه امروز ما درهوای گرم روز آخر مردادماه سال69 درمحله یافت آبادتهران به دنیا آمد.❤️ تک پسر خانواده و عزیزکرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش دربین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.☺️👌🏼 بچه های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می کرد.⚽️ وحالا بچه های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند،اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند... :) او همه بچه های محله یافت آباد بود. پیران محل مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می دید و به کمک احتیاج داشتند،کمکشان می کرد وحتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند،آنهارا تا پای یخچالشان می برد تا نکند اذیت شوند.🙂 باهمه مردم محل دوست و رفیق بود با هرکسی زود دوست می شد و با شوخ طبعی هایش دل هر کسی را می برد تا ابدیت پیش خودش.💞 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❥ ~•••↓🌿🌼🌿↓•••~ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جسورانه دل رهبر شکستند ... گمان کردند در کوفه نشستند  علی هفتاد ملیون یار دارد هزاران مالک و عمار دارد✌️🏽👊🏼 💚 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🖤 جایِ تمام شهر خودم گریه می کنم از بس که خالیست در این خانه جای تو💔 ─━✿❀✿♣✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#هوالعشق❤️ #قسمت_پنجاه_و_نهم فردای اون شب علی به محمد خبر داد که تصمیم من عوض شده و مامان و بابام با
*بانویی از تبار شهدا*: ❤️ یک ماه از اون روز میگذره و تقریبا همه چیز برای همه عادی شده... بابام هنوزم باهام سرسنگینه... مامانم نگرانه... علی دلگیره... و این وسط فقط فاطمه اس که حالم رو درک میکنه و تکیه گاهی واسه گریه هام... محمد مثل اون دو هفته بازم هر روز زنگ میزنه و التماس میکنه تا باهام حرف بزنه و مامان هردفه با شرمندگی جوابشو میده... حال و روز خودمم که..... هی... بگذریم.😔 توی اتاقم پشت به پنجره نشسته بودم و به آهنگ آخرین قدم حامد رو گوش میدادم و نم نم اشک گونه هامو خیس کرده بود...😭 *بیا بجرم عاشقی بکش منو نرو... نگاه کن این تن نحیف و زار و خسته رو... تورو به جون خاطرات خوبمون بمون... تورو به جون خاطرات تلخمون نرو...* مامان در اتاق رو زد و اومد تو اشکامو پاک کردم و اهنگ رو قطع کرد. مامان: فائزه جان بابا کارت داره برو پیشش😔 _نمیدونید چیکارم داره☹️ مامان: برو خودش بهت میگه. برو مادر😞 _چشم😣 از اتاق بیرون رفتم و کنار بابا نشستم. خیلی جدی و محکم گفت: فردا آخرین روز محرمیت تو و محمدجواده. تا امروز فقط حق فکر کردن داشتی. اگه تصمیمت عوض شده بهش خبر بدم و اگرم هنوز سر همون تصمیمی باید همه این مسخره بازیا رو تموم کنی. غذا نخوردن و حال خراب و اشک رو میندازی بیرون. اونم دیگه حق نداره از فردا زنگ بزنه خونه . امشب بهش خبرمیدم. توهم تا شب بیشتر فرصت فکر کردن نداری. متوجه ای؟😒 _بله بابا😔 بابا: حالا برو خوب فکراتو بکن. امروز بشه فردا حتی اگه نظرتم برگرده دیگه با من طرفی.😑 دوباره برگشتم اتاقم و همونجا نشستم... امروز فردا ساعت دوازده شب صیغه محرمیت من و محمد تموم میشه... هه... چرا اصلا این موضوع یادم نبود که هنوز محرمشم... پس بگو... آقای طلبه بخاطر محرمیت این قدر اصرار داشت و هنوز ادعای عشق میکرد... 😢 حرفای بابارو تو ذهنم مرور کردم... نه... محمد منو نمیخواد... حاضر نیستم با خودخواهی من اون بدبخت شه... شب به مامان گفتم تا به بابا بگه من هنوز سر تصمیمم هستم... شب تا صبح نخوابیدم نماز خوندم... تنها چیزی بود که آرومم میکرد😭 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم. از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم. وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود. نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم😭 از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم. معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد... حالم رو بدتر میکردن...😞 فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم...😭 خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام...😭 خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش... یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد... *فائزه... 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...🚶 مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...😢 بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم. دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت... دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود... دوباره من بودم و حس شیرین عشق... شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز... یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود... به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود... محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...😔 توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید.... خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...😭 محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم😭 به اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید... مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم... از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغذم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد... سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه... دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم. صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن💃 محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم🏃 اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش😣 بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی😡چیکارم داری😡 چرا مزاحمم میشی😡 چرا دست از سرم بر نمیداری😡 ازت متنفرم محمد میفهمی😡متنفررررم😭 یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم😣 تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود😭 چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم😭 چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود😭 اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...😭 محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...😢 حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم😡 با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت😔 _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و مرگ😡 مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 〖آیہ هاۍدݪ❥〗
🌸͜͡❥•• [ هےشهدآ ازاون‌بالابالاها ] 🙃 واسہ‌ماپادرمیونےمیکنن🍃👣 هےماازاین‌پایین‌پایینا. ‌°✨ با‌گناه‌خرابش‌میکنیمـ🔥..! 〖آیہ هاۍدݪ❥〗
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#حرفِـ‌قشنگـ 🌸͜͡❥•• [ هےشهدآ ازاون‌بالابالاها ] 🙃 واسہ‌ماپادرمیونےمیکنن🍃👣 هےماازاین‌پایین‌پایینا. ‌
یہ‌ڪاناݪ‌متفاوت😌🌱 اهݪ‌دݪا‌تشریف‌بیارن🙃✨ اینجا‌میخوایم‌حاݪ‌دݪتون‌رو‌خوب‌کنیم😎 یہ‌سر‌نمیزنید!؟⇩ 💡‌🤓⇨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/945619003Cb92b6b8ce8
سلام🖐🏻♡ ما و بروبچ دهه هشتادی؛ یه پاتوق زدیم برای خودمون اگه دوست دارین یه تحولی در خودتون ایجاد کنید باید برنامه داشته باشین باید دنبال نکات ناب زندگی باشین👐🏻↬ ما ها دوست داریم به هم کمک کنیم دست همو بگیریم همدیگرو تا جایی که جز رضایت"امام زمان[عج]" رو در هیچ کاری نبینیم... حالا اگه دوست دارین که دست به دست هم بدیم تا یه بچه واقعی درحد توانمون باشیم، ↯✌️🏻 بسم الله ما این جایم✋🏻⇜ https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c منتظرتونیم☝️🏻♡ دهه هفتادی ها هم اومدن خوشحال میشیم👐🏻♡↬