eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
363 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدسلام کردوگفت: - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦 +جونم مجید،کاری داری.☺️ - بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌 +مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕 روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝 (وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》) {بسم رب الشهداو الصدیقین سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم. صحبتم با حضرت امام خامنه ای، مسلمین‌جان‌می‌دهم. واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید. والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹} مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن. اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣 خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن: - نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒 - آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦‍♂ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدسلام کردوگفت: - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦 +جونم مجید،کاری داری.☺️ - بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌 +مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕 روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝 (وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》) {بسم رب الشهداو الصدیقین سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم. صحبتم با حضرت امام خامنه ای، مسلمین‌جان‌می‌دهم. واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید. والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹} مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن. اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣 خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن: - نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒 - آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦‍♂ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#داداش_مجید❤️ #شهیدمجیدقربانخانی🌹 #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
❤️ 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدسلام کردوگفت: - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦 +جونم مجید،کاری داری.☺️ - بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌 +مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕 روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝 (وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》) {بسم رب الشهداو الصدیقین سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم. صحبتم با حضرت امام خامنه ای، مسلمین‌جان‌می‌دهم. واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید. والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹} مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن. اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣 خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن: - نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒 - آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦‍♂ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
#حوالیِ‌او♥️ #قسمت_چهارم🌱 #شهید_مجید_قربانخانی🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خال
♥️ 🌱 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدسلام کردوگفت: - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد. +جونم مجید،کاری داری.☺️ - بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌 +مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕 روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝 (وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》) {بسم رب الشهداو الصدیقین سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم. صحبتم با حضرت امام خامنه ای، مسلمین‌جان‌می‌دهم. واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید. والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹} مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن. اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣 خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن: - نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒 - آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦‍♂ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ❅-----❅-----❅-----❅-----❅ @majid_ghorbankhani_313