eitaa logo
شَهیدمَجیدقُربانخانی🇵🇸"حرمدافعان‌حرم"
363 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰ 😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @F_Mokhtari_1382 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
●●●● ●●● ●● ● 🦋بسم رب الشهدا و صدیقین🦋 - خدایا یا پاکش کن،یا خاکش کن!😞 - مجید ،به خدا قسم پاک شده،باورکن! عموسعید خداحافظی کرد👋و رفت👣،به سمت تویوتایی که از قبل منتظرش بود. چند قدم رفت و ایستاد. دستی برای مجید تکان داد👋 و دوباره خداحافظی کرد. توی آن ظلمات شب🌌،تنها نور چراغ های ماشین بود که غلظت تاریکی را گرفته بود. حاج سعید درماشین را که بست و خواستند را بیفتند، صدای مجید را شنید که پرده ی شب را میشکافت و پیش می آمد : - حاج سعید ،حاج سعید،عموسعید! به مولا قسم خودت فردا میبینی این دردسر رو ،هم میکنن،هم میکنن!✋😓 مجید ازبین تجهیزات،چراغ قوه ای 🔦را که پیدا کرده ، به پیشانی اش بسته بود. توی تاریکی شب🌙،برای شوخی و خنده، به اتاق مرتضی کریمی آمد.👀 با ادا و اطوارش که وارد اتاق شد، صدای خنده ی بلند بچه ها😂😂😅، تا چند اتاق دیگرهم رفت. همه به کار مجید میخندیدن و او هم نور چراغ را،تیز میکرد توی چشم بچه ها. از خنده ،غش و ریسه میرفتند.🤣 شلوغی و هیاهو، اتاق را پر کرده بود. چند دقیقه نگذشته بود، که..... .... @Majid_ghorbankhani_313
🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدیک نیسان داشت که باهاش کارمیکرد و روزی اش رو در می اورد.🍃 پشت دخل هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر را میشناسد،نان مجانی به دستش بدهد.😇 آقامجید ازآن دست بچه های جنوب شهری لوطی مسلکی بودکه دست خیرش زبانزد است. مجید بچه ی زبر و زرنگی بودو درآمد خوبی داشت. غیرازنیسان،یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بودواگر مستمندی رو میدید،هرچه داشت به او می بخشید.🙂 فکرهم نمیکرد که شایدیک ساعت بعد خودش به اون پول نیاز داشته باشه. گاهی طی یک روزکلی با نیسانش کارمی کرد،اما روز بعدپول بنزینش رو از من می گرفت!(عطیه)😕 ته توی کارش را که درمی اوردی می فهمیدی کل درآمد یک روزش رابخشیده است. واقعا دل بزرگی داشت،تیکه کلامش این بود که↓ 《》💚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ~•••↓🌿🌼🌿↓•••~ @Majid_ghorbankhani_313
آن سوی مرگ 7.mp3
8.19M
🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️ 👌 ─━✿❀✿♣️✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدیک نیسان داشت که باهاش کارمیکرد و روزی اش رو در می اورد.🍃 پشت دخل هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر را میشناسد،نان مجانی به دستش بدهد.😇 آقامجید ازآن دست بچه های جنوب شهری لوطی مسلکی بودکه دست خیرش زبانزد است. مجید بچه ی زبر و زرنگی بودو درآمد خوبی داشت. غیرازنیسان،یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بودواگر مستمندی رو میدید،هرچه داشت به او می بخشید.🙂 فکرهم نمیکرد که شایدیک ساعت بعد خودش به اون پول نیاز داشته باشه. گاهی طی یک روزکلی با نیسانش کارمی کرد،اما روز بعدپول بنزینش رو از من می گرفت!(عطیه)😕 ته توی کارش را که درمی اوردی می فهمیدی کل درآمد یک روزش رابخشیده است. واقعا دل بزرگی داشت،تیکه کلامش این بود که↓ 《》💚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ~•••↓🌿🌼🌿↓•••~ @Majid_ghorbankhani_313
❤️ این صدای آشنا کیه😳 این صدا... این صدای... این صدای علی😭 به سمت صدا بر میگردم با دیدن علی خودمو تو بغلش پرت میکنم و میزنم زیر گریه😭 _علی😭 علی: جان علی😢 _علی دلم برات تنگ شده بود... خیلی زیاد... علی: الهی فدای دلت بشم گریه نکن عزیزدلم تو گریه کنی منم گریم میگیره ها😢 _چشم گریه نمیکنم😢 از بغل علی بیرون اومدم توی چشمای عسلی جواد یه غم به بزرگی دریا دیده میشد...😭 نگاهشو ازم گرفت..😢 علی: فائزه جان نمیخوای معرفی کنی ؟🤓 _علی جان این آقا امروز خیلی به من کمک کردن😊 از صبح من و فاطمه از کاروان جا موندیم آقا سیدمحمدجواد زحمت کشیدن از صبح دارن مارو میبرن این ور و اون ور😊 علی: آقامحمدجواد خیلی ممنون واقعا شرمنده کردی داداش😃 سید: خواهش میکنم وظیفه بود جای خواهر بنده هستن😔 به خداقسم یه جوری با غم داشت حرف میزد😳 جوادی که دیدم این قدر با غرور حرف میزد صداش غم داشت حالا😳😔 علی: واقعا لطف کردی داداش هرچی بگم کم گفتم😘 علی رو به کرد و گفت : فائزه جان فاطمه کوش پس😳 _رفته داخل مسجد😊 علی: فائزه جان تا من با آقامحمدجواد آشنا میشم بیشتر توهم برو دنبال فاطمه بیاین باهم بریم😜 _چشم😊 با اجازه... وارد مسجد جمکران شدم... زبون آدم از وصف اونجا عاجزه... بوی یاس میومد... بوی نرگس... بی اراده زانو زدم و سجده کردم... از سجده که بلند شدم چشام خیس بود... بلند شدم و دو رکعت نماز شکر برای اینکه تونستم جایی که پاهای مولام روش قدم گذاشته رو لمس کنم خوندم... نمازم که تموم شد به طرف محراب رفتم بعد تبرک پلاکم دنبال فاطمه گشتم... توی اون شلوغی تونستم تشخیصش بدم... نشسته بود یه گوشه و داشت دعا میخوند... _فاطمه😍 فاطی: فائزه کاروانا رفتن...😭 بدبخت شدیم...😭 _فاطمه...😊 فاطی: چیه😭 _علی اینجاست☺️ فاطی😳 _بخدا راس میگم پاشو بریم 😊 فاطی: وای خدا😍اخ جووون علی😍 _هوی دختر حیا کن ناسلامتی من اینجا نشستم ها😡 فاطی: برو بابا😜 بدو بریم پیشش از مسجد اومدیم بیرون و به سمت در ورودی رفتیم سید و علی کنار هم بودن و داشتن صحبت میکردن😁 چقدرم باهم صمیمی شدن ها صدای خنده شون تا اینجا میاد😳 از پشت بهشون نزدیک شدیم فلطمه نزدیک علی شد. فاطی: سلام علی آقا😊 علی: سلام فاطمه خانم😍 خوبی عزیزم؟ فاطی: ممنون شما چطوری😊 فاطی: ای وای ببخشید اقاجواد سلام سید: سلام فاطمه خانوم این چرا یهو صمیمی شد😳فاطمه خانوم😡 بعد به من میگه خانوم😢 علی: سادات... کجایی ؟؟ تو فکری😉 _همینجام علی جان...😔 📲 @Majid_ghorbankhani_313
❤️ 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدیک نیسان داشت که باهاش کارمیکرد و روزی اش رو در می اورد.🍃 پشت دخل هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر را میشناسد،نان مجانی به دستش بدهد.😇 آقامجید ازآن دست بچه های جنوب شهری لوطی مسلکی بودکه دست خیرش زبانزد است. مجید بچه ی زبر و زرنگی بودو درآمد خوبی داشت. غیرازنیسان،یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بودواگر مستمندی رو میدید،هرچه داشت به او می بخشید.🙂 فکرهم نمیکرد که شایدیک ساعت بعد خودش به اون پول نیاز داشته باشه. گاهی طی یک روزکلی با نیسانش کارمی کرد،اما روز بعدپول بنزینش رو از من می گرفت!(عطیه)😕 ته توی کارش را که درمی اوردی می فهمیدی کل درآمد یک روزش رابخشیده است. واقعا دل بزرگی داشت،تیکه کلامش این بود که↓ 《》💚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ... ~•••↓🌿🌼🌿↓•••~ @Majid_ghorbankhani_313
🌱 🦋 °|• بچه های بسیج و قهوه خانه •|° قهوه خانه اش محل رفت و آمد همه جور جماعتی بود و گاهی بچه های بسیج برای گرفتن یک خلافکار می‌دانستند که قهوه خانه ی مجید بهترین جا برای دستگیری یک نفر است... بچه های بسیج کم کم پایشان به قهوه خانه ی مجید باز شد و در آنجا بروبیایی پیدا کرده بودند و با او رفیق شده بودند.🍃 مجید هم کم کم با آنها هم صحبت و دوست شد و با املت و چای رایگان از آنها پذیرایی می‌کرد🙂 🌹 ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🕊🦋 🌾 •ــــــــــــــــ🍃🌹🍃ـــــــــــــــ• [پسرم ملقب به «حر» شهدای مدافع حرم است] پدرشهید: خیلی خوشحال هستم که مجید برگشته است و انشاالله تمام پیکرهایی که برنگشته، به زودی برگردد... 🍃 خدا را بابت این موضوع شکر می‌کنم. افتخار می‌کنم که پدر مجید هستم.🌹 پسرم ملقب به «حر» شهدای مدافع حرم است وقتی پیکرش را دیدم گفتم خوش اومدی پسرم :) •ــــــــــــــــ🍃🌹🍃ـــــــــــــــ• ♥️ ─━✿❀✿🌻✿❀✿─━ @Majid_ghorbankhani_313
🌼 🕊 پدر شهید: لحن حرف زدن مجید خاص بود. بگویی نگویی داش مشتی حرف می‌زد. من و مادرش را به اسم کوچک صدا می‌زد. به من می‌گفت آقا افضل، مادرش را هم مریم خانم صدا می‌زد. یا مثلاً از بین دایی‌هایش، تنها به دو نفرشان دایی می‌گفت و سه تای دیگر را به اسم کوچک صدا می‌زد... 🌱 ♥️ ❅-----❅-----❅-----❅-----❅ @majid_ghorbankhani_313
♥️ 🌱 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق او🍃 مجیدیک نیسان داشت که باهاش کارمیکرد و روزی اش رو در می اورد.🍃 پشت دخل هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر را میشناسد،نان مجانی به دستش بدهد.😇 آقامجید ازآن دست بچه های جنوب شهری لوطی مسلکی بودکه دست خیرش زبانزد است. مجید بچه ی زبر و زرنگی بودو درآمد خوبی داشت. غیرازنیسان،یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بودواگر مستمندی رو میدید،هرچه داشت به او می بخشید.🙂 فکرهم نمیکرد که شایدیک ساعت بعد خودش به اون پول نیاز داشته باشه. گاهی طی یک روزکلی با نیسانش کارمی کرد،اما روز بعدپول بنزینش رو از من می گرفت!(عطیه)😕 ته توی کارش را که درمی اوردی می فهمیدی کل درآمد یک روزش رابخشیده است. واقعا دل بزرگی داشت،تیکه کلامش این بود که↓ 《》💚 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ ❅-----❅-----❅-----❅-----❅ @majid_ghorbankhani_313