✨آیٺ الله بهجٺ (ره) :
هرقدر ڪہ نمازهایٺ منظم
و اول وقٺ باشد ؛!
امور زندگیٺ
هم تنظیم خواهد شد✨
مگر نمےدانے ڪہ رستگارے و
سعادٺ با نماز قرین شده اسٺ؟🕊
🕊التماسدعای...فرج🕊
.
#منبر_کوتاه📿
#سخن_بزرگان📜
#نماز_اول_وقت
1_1147239431.mp3
3.06M
•°🌱
رفیقاربعینفصلغمیادته...💔(:
🏴|#اربعین...
کربلایی حسن عطایی
#محرم
#امام_حسین
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#تـلنـگـر ☝️🏻💫🦋
وقتی امام زمان خود را نشناسید
فرقی نمیکند
کربلا باشد یا هرجائی که هستید؛
قربة الی الله او را خواهید کشت .....
✧════•❁❀❁•════✧
#اربعین
#محرم
#امام_حسین
#امام_زمان
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واکنش امام خمینی (ره)
به تعابیرایت الله مشکینی
درموردایشان
#محرم
#امام_حسین
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
براۍِ اونایےڪه
اعتقاداتتونو مسخره میڪنن
دعا ڪنین تا خدا به عشقِ حسین "ع"
دچارشون ڪنه
🌿
#محرم
#اربعین
#امام_حسین
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙
#مهرومهتاب
پارت۴۴
نویسنده:ت،حمزه لو
نگران پرسیدم:« طوری تون که نشد؟؟!!» سرش را به علامت منفی تکان داد.
غمگین گفتم:« نمیدونم چیکار کنم !»
با لحن آرامش بخش گفت:« خدا بزرگه؛ نترسید !اگر بازم مشکلی بود من در خدمتتون هستم !»
ناراحت نگاهش کردم و گفتم:« چرا باید برای من این اتفاق بیوفته !!این همه دختر تو این دانشگاه هست!»
آقای ایزدی باصدایی بسیار آرام
گفت:« بله ولی هیچ کدوم......»
و بقیه حرفش را خورد و با عجله خداحافظی کرد و رفت .
چند لحظه ای سر جایم ماندم و بعد آهسته به راه افتادم.
وقتی سوار ماشین شدم و به سر خیاباندانشگاه رسیدم، آقای ایزدی را دیدم که منتظر تاکسی
ایستاده است.
ماشین را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه من شود.
دستش را به علامت تشکر بالا آورد. شیشه را پایین کشیدم و گفتم :«بفرمایید تا یه جایی میرسونمتون.!»
بعد از چند لحظه با تردید سوار شد ؛روی صندلی جابجا شد و گفت:« ببخشید مزاحمتون شدم !»
لبخندی زدم و بعد از کمی سکوت پرسیدم :«کدوم سمت میرید؟»
سری تکان داد و گفت:« شما هرجا مسیرتون هست برید من بین راه پیاده میشم!»
با خنده گفتم:« من همیشه دوستام رو میرسونم شما هم بگید کجا میرید تا شما رو هم برسونم!»
ماسک را از روی دهان و بینی اش پایین کشید و گفت:« آخه مزاحمتون میشم!!»
دودل پرسیدم:« چرا همیشه ماسک میزنید؟! البته به من ربطی نداره......»
همانطور که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد گفت:« ریه ام زود دچار عفونت میشه ،یه کم هم تنگی نفس دارم...»
لحظه ای نگاهش کردم و باز پرسیدم :«آسم دارید ؟؟!»
سری تکان داد و گفت:« نه»
نمی دانم در آن لحظه چرا اینقدر کنجکاو شده بودم ؛برای همین دوباره پرسیدم:«سل؟؟!»
با خنده سری تکان داد.
منتظر نگاهش کردم که با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:« تو جبهه شیمیایی شدم »
انقدر جا خوردم که محکم روی ترمز
زدم.
با شنیدن بوق ممتد ماشین ها فهمیدم چه کار خطرناکی کردم، ولی بی توجه گفتم:« راست میگید؟؟!!»
وقتی جوابی نشنیدم دوباره پرسیدم :«ازدواج کردین !!؟»
آقای ایزدی سرش را برگرداند و نگاهم کرد، بعد با لبخند محوی پرسید:« این دو سوال چه ربطی به هم داشت!!؟؟»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻