4_5857246299706888012.mp3
9.97M
🔊 #صوتی
💽 رفتی حرم لبخند بزن
🎤 استاد #پناهیان
📌 #امام_رضا
چهارشنبه های امام رضایی🍃💚
🎧 گوش کنید و نشر دهید 📡
#امام_زمان
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🔴 حدود یه ماه پیش دولت به دستگاه ها دستور داد اگه فیش های حقوقیتون رو ثبت نکنین از حقوق خبری نیست...........😠
یه عده گفتن رئیسی حالا یه چیزی گفته...😒
حالا خبر اومده که مدیران ۲۲ دستگاه دولتی این ماه حقوق دریافت نخواهند کرد....😂
فرق میکنه کی رئیس جمهور باشه
✌️🏻😎🇮🇷
#دولت_مردمی
#رئیسی
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی
واکنش مردم به سقوط بالگردآقای رئیسی و فوت او در بوشهر
#رئیسی
#دولت_مردمی
#امام_زمان
#شهدا
🌀معلم و دزدی دانشآموز
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلّم بازنشسته جواب داد:
خیر عزیزم، فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد گفت:
آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، ساعت گرانقیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در آن مدرسه هیچکس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت:
باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلّم، دانشآموز را بزرگ میکند!
سیره اخلاق
سرود بی بی.اَلَم تَرَ حجب و حیای زینب_۲۰۲۱_۱۲_۰۸_۱۰_۵۶_۵۷_۱۳۵.mp3
13.64M
#سرودولادت حضرت زینب(س)🦋🌱
الم تر حجب و حیای زینب😍🌱
الم تر مهر و وفای زینب
🎤کربلایی امیر برومند
اللهم عجل لولیک الفرج
بحق زینب کبری❤️🌱🌸🍃
#زینب_کبری
#میلاد_حضرت_زینب
_آیتالله حـقشناس(ره):
شیطان دائماً مراقب شماست☝️🏻
ولی به کسانی که نمازشان را
در اول وقـــت مــیخـــواننـد⌚️
ڪمتــر نزدیڪ میشــود...👀
#جان_کلام
- - - - - - -🕊 - - - - - - - - - - -
آیت الله #کشمیری ؛
هر وقت عبد تمام کارهایش برای خدا شد و خودیت خود را ندید فانی فی الله می شود و محو در معبود می گردد .
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۱۱۹
نویسنده:ت،حمزه لو
بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین و سختی هایی که کشیده بود ،یک لحظه رهایم نمی کرد و همه جا و هر لحظه چهره ی مظلوم و سختی کشیده اش جلو چشمانم بود.
به امتحانات پایان ترم نزدیک میشدیم و من حتی کلمه ای درس نخوانده بودم.
در تمام لحظاتی که سر کتابهایم مینشستم به بهانه ی درس خواندن ،تمام فکرم درگیر این بود که چه طور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟!اگر آنها مخالفت کنند که قطعا همینطور میشد،چه باید بکنم؟؟!قهر و دعوا؛یا صبر و استقامت!!!! اصلا میتوانستم با اعتقادات حسین کنار بیایم؟؟!
آینده مثل شهری در مه،ناپدید ونا مشخص بود.با کمکهای لیلا و اصرارهای شادی درسهایم راخواندم.با اینکه امتحانات کمی داشتم،ولی به خاطر درگیر بودن ذهنم،آمادگی همیشگی و کافی برای امتحان دادن نداشتم.بلاخره با هر زحمتی بود بانمراتی که همگی لب مرز بود،ترم تابستان را گذراندم.
همه چیز قاطی شده بود ومن گیج و سردرگم و خسته شده بودم.زمان زیادی به مراسم سهیل نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید و آماده کردن وسایل بودند.
قرار بود مراسم در خانه ی پدر عروس برگزار شود ،بنابراین ما کار زیادی نداشتیم فقط باید لباسهایمان و هدایای گلرخ را آماده میکردیم.
اوضاع حسابی به هم ریخته بود ومادرم بسیار آشفته بود؛خاله تقریبا تمام کارهایش را برای رفتن انجام داده بود و بعد مراسم سهیل قصد عزیمت داشتند.مادرم در معرض دو اتفاق مهم زندگی اش بود.جدا شدن از تنها خواهرش و عروسی پسرش.ولی من خوشحال بودم چون کسی حواسش به حال خراب من نبود.
قرار بود با لیلا برای خرید پارچه به بازار بروم تا برای لباسم پارچه بخرم و به خیاط بدهم که تا زمان مراسم آماده شود.
ساعت هشت بود و داشتم صبحانه میخوردم که صدای زنگ خانه بلند شد..لیلا اینجور مواقع همیشه هول بود و میخواست زود به خرید برود.آیفون رابرداشتم و با خنده گفتم:«لیلا ...بیا تو!!»
با صدایی که سعی داشت بالا نرود گفت:«چی...بیام تو....مگه نمیای بریم خرید!؟»
خندیدم و گفتم:«چقدر تو هولی...مغازه ها مگه انقدر زود باز میکنن...بیا بابا،بیا تو،مطمئن باش تا ساعت ده همه جا بسته س!!»
در باز کردم،لیلا پوفی کرد و داخل شد.
بعد از سلام و احوالپرسی با مادرم باهم به اتاقم رفتیم.روی تختم نشستیم.لیلا نگاهی به من انداخت و گفت:«خب...چه خبر!!؟»
پرسیدم:«از کجا خبر میخوای!؟»
خندید و گفت:«خب معلومه،از حسین!!»
شانه ای بالا انداختم و گفتم:«یه هفته ای میشه ازش خبر ندارم..دلم براش تنگ شده!!»
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت:«مهتاب!!!! این واقعا تویی!!!.....اصلا باورم نمیشه تو به یه همچین آدمی دل بستی!!!»
عصبی گفتم:«مگه من چه جوری ام؟!!»
لیلا گفت:«تو هیچ طوری نیستی!!!ولی اونم مثل تونیست،عقاید و تربیت این تیپ آدما با ماها خیلی فرق داره؛الان ،تو هر مهمونی و عروسی که میری بی حجابی!بعد میخوای بری زیر چادر!میتونی!الان سرگرمی ما شرکت تو مهمونی و مراسماییه که به بهانه های مختلف برگزار میشه و اکثرا هم مختلطه بعد تو میخوای بری تو مسجد و تکیه و هیئتا،گریه زاری کنی.!!!میتونی!!!دیگه میشی همسر یه جانباز،دائم باید با چادر باشی،دائم در حال نماز و دعا خوندن،در حال گریه زاری،عاشورا،تاسوعا،محرم،صفر....سی روز روزه،خلاصه باید کارایی رو بکنی که یه بارهم تو عمرت انجام ندادی و اصلا باهاشون آشنا نیستی!!تو میتونی باهاش کنار بیای؟؟؟!»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻