eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5857246299706888012.mp3
9.97M
🔊 💽 رفتی حرم لبخند بزن 🎤 استاد 📌 چهارشنبه های امام رضایی🍃💚 🎧 گوش کنید و نشر دهید 📡 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🔴 حدود یه ماه پیش دولت به دستگاه ها دستور داد اگه فیش های حقوقیتون رو ثبت نکنین از حقوق خبری نیست...........😠 یه عده گفتن رئیسی حالا یه چیزی گفته...😒 حالا خبر اومده که مدیران ۲۲ دستگاه دولتی این ماه حقوق دریافت نخواهند کرد....😂 فرق میکنه کی رئیس جمهور باشه ✌️🏻😎🇮🇷
12.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی واکنش مردم به سقوط بالگردآقای رئیسی و فوت او در بوشهر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌀معلم و دزدی دانش‌آموز در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه‌ سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد گفت: آخه مگه می‌شه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل، ساعت گران‌قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه‌ دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم. من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیه‌ دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در آن مدرسه هیچ‌کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. تربیت و حکمت معلّم، دانش‌آموز را بزرگ می‌کند! سیره اخلاق
سرود بی بی.اَلَم تَرَ حجب و حیای زینب_۲۰۲۱_۱۲_۰۸_۱۰_۵۶_۵۷_۱۳۵.mp3
13.64M
حضرت زینب(س)🦋🌱 الم تر حجب و حیای زینب😍🌱 الم تر مهر و وفای زینب 🎤کربلایی امیر برومند اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری❤️🌱🌸🍃
_آیت‌الله حـق‌شناس(ره): شیطان دائماً مراقب شماست☝️🏻 ولی به کسانی که نمازشان را در اول وقـــت مــی‌خـــواننـد⌚️ ڪمتــر نزدیڪ می‌شــود...👀 - - - - - - -🕊 - - - - - - - - - - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الله ؛ هر وقت عبد تمام کارهایش برای خدا شد و خودیت خود را ندید فانی فی الله می شود و محو در معبود می گردد .
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 پارت۱۱۹ نویسنده:ت،حمزه لو بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین و سختی هایی که کشیده بود ،یک لحظه رهایم نمی کرد و همه جا و هر لحظه چهره ی مظلوم و سختی کشیده اش جلو چشمانم بود. به امتحانات پایان ترم نزدیک میشدیم و من حتی کلمه ای درس نخوانده بودم. در تمام لحظاتی که سر کتابهایم مینشستم به بهانه ی درس خواندن ،تمام فکرم درگیر این بود که چه طور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟!اگر آنها مخالفت کنند که قطعا همینطور میشد،چه باید بکنم؟؟!قهر و دعوا؛یا صبر و استقامت!!!! اصلا میتوانستم با اعتقادات حسین کنار بیایم؟؟! آینده مثل شهری در مه،ناپدید ونا مشخص بود.با کمکهای لیلا و اصرارهای شادی درسهایم راخواندم.با اینکه امتحانات کمی داشتم،ولی به خاطر درگیر بودن ذهنم،آمادگی همیشگی و کافی برای امتحان دادن نداشتم.بلاخره با هر زحمتی بود بانمراتی که همگی لب مرز بود،ترم تابستان را گذراندم. همه چیز قاطی شده بود ومن گیج و سردرگم و خسته شده بودم.زمان زیادی به مراسم سهیل نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید و آماده کردن وسایل بودند. قرار بود مراسم در خانه ی پدر عروس برگزار شود ،بنابراین ما کار زیادی نداشتیم فقط باید لباسهایمان و هدایای گلرخ را آماده میکردیم. اوضاع حسابی به هم ریخته بود ومادرم بسیار آشفته بود؛خاله تقریبا تمام کارهایش را برای رفتن انجام داده بود و بعد مراسم سهیل قصد عزیمت داشتند.مادرم در معرض دو اتفاق مهم زندگی اش بود.جدا شدن از تنها خواهرش و عروسی پسرش.ولی من خوشحال بودم چون کسی حواسش به حال خراب من نبود. قرار بود با لیلا برای خرید پارچه به بازار بروم تا برای لباسم پارچه بخرم و به خیاط بدهم که تا زمان مراسم آماده شود. ساعت هشت بود و داشتم صبحانه میخوردم که صدای زنگ خانه بلند شد..لیلا اینجور مواقع همیشه هول بود و میخواست زود به خرید برود.آیفون رابرداشتم و با خنده گفتم:«لیلا ...بیا تو!!» با صدایی که سعی داشت بالا نرود گفت:«چی...بیام تو....مگه نمیای بریم خرید!؟» خندیدم و گفتم:«چقدر تو هولی...مغازه ها مگه انقدر زود باز میکنن...بیا بابا،بیا تو،مطمئن باش تا ساعت ده همه جا بسته س!!» در باز کردم،لیلا پوفی کرد و داخل شد. بعد از سلام و احوالپرسی با مادرم باهم به اتاقم رفتیم.روی تختم نشستیم.لیلا نگاهی به من انداخت و گفت:«خب...چه خبر!!؟» پرسیدم:«از کجا خبر میخوای!؟» خندید و گفت:«خب معلومه،از حسین!!» شانه ای بالا انداختم‌ و گفتم:«یه هفته ای میشه ازش خبر ندارم..دلم براش تنگ شده!!» لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت:«مهتاب!!!! این واقعا تویی!!!.....اصلا باورم نمیشه تو به یه همچین آدمی دل بستی!!!» عصبی گفتم:«مگه من چه جوری ام؟!!» لیلا گفت:«تو هیچ طوری نیستی!!!ولی اونم مثل تونیست،عقاید و تربیت این تیپ آدما با ماها خیلی فرق داره؛الان ،تو هر مهمونی و عروسی که میری بی حجابی!بعد میخوای بری زیر چادر!میتونی!الان سرگرمی ما شرکت تو مهمونی و مراسماییه که به بهانه های مختلف برگزار میشه و اکثرا هم مختلطه بعد تو میخوای بری تو مسجد و تکیه و هیئتا،گریه زاری کنی.!!!میتونی!!!دیگه میشی همسر یه جانباز،دائم باید با چادر باشی،دائم در حال نماز و دعا خوندن،در حال گریه زاری،عاشورا،تاسوعا،محرم،صفر....سی روز روزه،خلاصه باید کارایی رو بکنی که یه بارهم تو عمرت انجام ندادی و اصلا باهاشون آشنا نیستی!!تو میتونی باهاش کنار بیای؟؟؟!» 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻