🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۲۲۵
صبح روز بعد،وقتی پیکر علی را بالای گودال بزرگی که در زمین کنده بودند گذاشتند و برای آخرین بار ،برای خداحافظی رویش را کنار زدند،حسین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، خودش را روی جسم بی جان علی انداخت و فریادش بلند شد:«علی جان؛شهادتت مبارک داداش،علی چرا رفیق نیمه راه شدی؟قرار نبود تو زودتر از من بری،قرار نبود پیمان شکن باشی،من و تو با هم عهد و پیمان داشتیم علی!!!حالا من با این پلاک چیکار کنم،من میخواستم پلاکم رو بهت بدم تا پیش،پلاک رضا نگه داری.نه اینکه تو پلاکت رو بهم بدی علی......پاشو دلاور،پاشو و دوباره بخند و بگو که همه اینا خواب بوده!!!!تو نباید زودتر از من می رفتی!!»
وحشت زده به حسین که فریاد میزد و اشک میریخت خیره بودم که ناگهان همه چیز به هم ریخت؛نفس حسین گرفت و مثل ماهی که روی خاک افتاده باشد ،دهانش باز و بسته میشد.در چشم به هم زدنی ،حسین را در ماشین گذاشتند و راهی بیمارستان شدیم.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙
باز در بیمارستان بودم،بعد از تشییع جنازه علی،حسین چند روزی در بیمارستان بستری بود،باز هم دچار دیسترس تنفسی و تنگی نفس شده بود.اما اینبار حضورم در بیمارستان به خاطر حسین نبود..به خاطر مهمان کوچکمان در بیمارستان بودم.حدود یک ماه پیش دختر کوچولوی گلرخ و سهیل به دنیا آمده بود که نامش را سایه گذاشتند و حالا من منتظر میهمان عزیزمان بودم.با حسین توافق کرده بودیم که تا زمان تولد،جنسیت فرزندمان را ندانیم و پزشکم هم با مهربانی قبول کرده بود و در سونو گرافی ها فقط ما را از سلامت بچه مطلع کرده بود . غروب پنجشنبه بود و جلوی تلوزیون نشسته بودیم که دردم شروع شد..طبق دستور پزشک ،از قبل ساک بچه را آماده کرده بودم و به محض شروع درد،به همراه ساک بچه راهی بیمارستان شدیم.
تا صبح درد کشیدم و سرانجام هنگام اذان صبح،با صدای الله اکبر موذن ،پسر من و حسین پا به دنیا گذاشت و با شنیدن صدای گریه ی شیرینش به آرامش رسیدم.
با صدای در،از افکارم بیرون آمدم.حسین با سبدی بزرگ از گلهای رز لیمویی و قرمز وارد اتاق شد و با خوشحالی فراوان گفت:«سلام بر مامان مهربون و خوشگل!!»
خندیدم و گفتم:«وااای چه گلای نازی،ممنون حسین.»
با همان شادی گفت:«قابل تو رو نداره عزیزم،خوبی،درد نداری؟؟!»
لبخندی زدم و گفتم:«نه آنچنان!!پسرمون و دیدی؟؟!»
با این سوال صورت حسین از شادی بیشتر از قبل شکفت و گفت:«وای انقدر ناز و بامزه س،که نگو مهتاب.»
در باز شد و گلرخ و سهیل وارد شدند و پشت سرشان،پرستار پسرکم را اورد.انگشتش،را می مکید و چشمانش،بسته بود.به دقت به صورتش خیره شدم،سرش،پر بود از موهای سیاه و ابروهای پرپشتش روی صورت سفیدش خودنمایی میکرد.
با دیدنش و در آغوش،کشیدنش قلبم بیش از پیش ،پر شد از محبت این فرشته کوچک.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤استاد رائفی پور:
#نماز_شب رو حتماً بخونید حتی....
#امام_زمان
#فاطمی_نیا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 راز صحیح دعا کردن و نزدیکی به اجابت
👤استاد فاطمینیا
🌸ـبِـسمِـاللهالࢪحمــݩ الࢪحیـمـ🌸
#امام_باقر علیهالسلام:
خُذُوا الْکَلِمَهَ الطَّیِّبَهَ مِمَّنْ قَالَهَا وَ إِنْ لَمْ یَعْمَلْ بِهَا
سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید، اگر چه او خود، بدان عمل نکند.
📙تحف العقول ص ۲۹۱
❣#سلام_امام_زمانم ❣
منکه میدانم شما برای دیدار ما
بیقرارتری،
دلتنگتری،
چشم به راه تری،
خدا مارا ببخشد که ظهورت را ندانسته
از سر غفلت عقب انداختیم،
وگرنه خدای ماهمان خدای قوم بنی اسراییل است که وقتی دست به دعا برداشتند،
۱۷۰سال باقیمانده را بخشید و پیامبرشان را فرستاد.
اقا جان دیر آمده ایم اما دعا کن
زودتر به دیدارت نائل شوییم.
#امام_زمان
#صبحتون_مهدوی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
📨 #خاطرات_شهدا
رتبهاولکنکورسال۶۴بود
و دانشجــوی پـــزشڪی
دانــشگاه شهـیدبهشــتــی
آخریـندسـتنوشتهاشاینبود:
صفایینداردارسطوشدن
خوشاپــرڪشیدن پــرســتـو شــدن...
#شهید_احمدرضا_احدی🌱
°•°🌻°•°🌿^
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج