☘پیامبر مهربانے:
اى علی ‼️
هرگاه وقت نمازت رسيد،💕
آماده آن شو 🌸
وگرنه شيطان تو را سرگرم مى نمايد😈
و هرگاه قصد كار خيرى كردى،😍
شتاب كن 🍃
وگرنه شيطان تو را از آن منع مى كند
#نمازاولوقت
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#روشنگری
پایان #گاندو۲
همزمان با پایان تعطیلات، ادامه سریال بعد از انتخابات!
در واقع تمام نشد، تمامش کردند!
در تاریخ بنویسید که چگونه یک سریال پیکره دولت را متزلزل میکند!!
خوبی گاندو این بود که افکار عمومی را برای محاکمه روحانی آماده میکرد
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
این کتاب، عاشقانهترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!
«یادت باشد» یک عاشقانه آرام در دل هیاهوهای زندگی است که با زبانی ساده و شیرین بهقلم «رسول ملاحسنی» و به روایت همسر شهید نوشته شده است و طراحی جذاب جلد آن، گویای همین غربت همسرانه از جنس پاییز است که کتاب «یادت باشد» را بیش از هر چیزی به کتابی سراسر عشق و محبت و دلدادگی بدل کرده است.
💞🌿🍃🌸دوستان عزیز ان شاءالله از امروز #نمایش نامه #یادت_باشد
بر گرفته از کتاب یادت باشد،رو براتون میذارم،امیدوارم لذت ببرید
به قلم : محمدرسول ملاحسنی
#یادت_باشد
#شهدای_مدافع_حرم
#محمدرسول_ملاحسنی
تولید شده در ایران صدا
در ۲۸قسمت🌸🍃💞
🍃🌺💞سخنان رهبر انقلاب در دیدار اعضای مجلس خبرگان درباره کتاب #یادت_باشد
۱۳۹۷/۰۶/۱۵
" یک کتابی تازه خواندهام که خیلی برای من جالب بود. دختر و پسر جوان -زن و شوهر- متولّدین دههی ۷۰، مینشینند برای اینکه در جشن عروسیشان گناه انجام نگیرد، نذر میکنند سه روز روزه بگیرند! به نظر من این را باید ثبت کرد در تاریخ که یک دختر و پسر جوانی برای اینکه در جشن عروسیشان ناخواسته خلاف شرع و گناهی انجام نگیرد، به خدای متعال متوسّل میشوند، سه روز روزه میگیرند. پسر عازم دفاع از حریم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) میشود؛ گریهی ناخواستهی این دختر، دل او را میلرزاند؛ به این دختر -به خانمش- میگوید که گریهی تو دل من را لرزاند، امّا ایمان من را نمیلرزانَد! و آن خانم میگوید که من مانع رفتن تو نمیشوم، من نمیخواهم از آن زنهایی باشم که در روز قیامت پیش فاطمهی زهرا سرافکنده باشم! ببینید، اینها مال قضایای صد سال پیش و دویست سال پیش نیست، مال سال ۹۴ و ۹۵ و مال همین سالها است، مال همین روزهای در پیش [روی] ما است؛ امروز این است. در نسل جوانِ ما یک چنین عناصری حضور دارند، یک چنین حقیقتهای درخشانی در آنها حضور دارد و وجود دارد؛ اینها را باید یادداشت کرد، اینها را باید دید، اینها را باید فهمید. فقط هم این [یک نمونه] نیست که بگویید «آقا! به یک گل بهار نمیشود»؛ نه، بحث یک گل نیست؛ زیاد هستند از این قبیل. این دو -زن و شوهری که عرض کردم- هر دو دانشجو بودند که البتّه آن پسر هم بعد میرود شهید میشود؛ جزو شهدای گرانقدر دفاع از حریم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) است. وضعیّت اینجوری است...
885122089.mp3
3.51M
نمایشنامه#یادت باشد
پارت1⃣
❣🍃🌷خاطرات شهید مدافع حرم
#حمیدسیاهکالیمرادی
به روایت همسر شهید🌺🌿💞🌸
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
#نه_به_توقف_گاندو
امینی تهیه کننده سریال #گاندو در پاسخ به ظریف گفت:
سریال #گاندو دقیقا برای حفظ امنیت کشور ساخته شده تا هیچکس اجازه تجاوز و جاسوسی به حریم کشور را به خود ندهد و کشور را به حراج نگذارد؛ در #گاندو اگر واقعیت همه پرونده ها را به تصویر می کشیدیم، آقایان حتی جرات سر بلند کردن هم نداشتند‼️
#نه_به_توقف_گاندو
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
『🌼'!』
دستـوربهتوقفگاندودادید؟
چونداشتبهبصیرتمردمڪمکمیکرد..؟
اهاببخشیدیادمنبـودبعضیافقط
دمازشیعهعلےبودنمیزنن..🚶♂
یادحدیثیافتادمڪهمیگه
مباداتلخیحقرابهشیرینیباطلبفروشی!
ماهپشتابرنمیمونه(:
مراقبباشیدداریدتوےڪشوریکهروزیقراره
امامزمانبیـادچیڪارمیکنید
حداقلازامامخمینیوشہداخجالتبکشید...!
#نه_به_توقف_گاندو ✌️🏻!
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بساطتون جمع میشھ بھ زودےッ
#گاندو
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دشمنشناسی
💢سازمان کشتارجهانی......
👤ایمان اکبرآبادی
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز دلتنگ تر از قبل
" زندگی ختم به شهادت نشود
زیبا نیست! " ـ 🍃♥️🌱
#سرداردلها❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
«اعلام مخالفت با توقیف سریال گاندو ٢»
«حالا نوبتی هم باشه نوبت انقلابی هاست.»
_در راستای مخالفت با این حرکت وقیحانه بیانیه ای تنظیم شده که حمایت شما را میطلبد.....
لینک حمایت از #نه_به_توقیف_گاندو
https://www.farsnews.ir/my/c/57507
#کار_تشکیلاتی
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_جریان_تحریف
⭕️ #آخرالزمان🌎☄ یعنی چه؟ آیا ما در #آخرالزمان هستیم؟…
🌟اصطلاحی حدیثی است که در مورد سه دوره زمانی به کار رفته است:
1️⃣ دوره پیامبر خاتم که از بعثت آن حضرت تا #قیامت☄ را شامل میشود. در این صورت، #آخرالزمان☄🌎، به این معنا است که بعد از آن بزرگوار، پیامبر و شریعت دیگری نخواهد آمد و این دوره، دوره آخرین شریعت است.☝️
2️⃣ #دوره_غیبت و سالهای پیش از ظهور که #آخرالزمان🌍☄ طبق این معنا، #پایان دوره #ظلمها، #فسادها و #حکومتهای_غیرالهی است و با ظهور امام موعود همه مظاهر شرک، ظلم و فساد از بین میرود.🌎✨
3️⃣ #دوران_ظهور و زمان تشکیل دولت عدل الهی که این حاکمیت، تا آخر عمر #دنیا🌍 برقرار میماند و دیگر از بین نمیرود. ✨💫
🍃در روایتی پیامبر اعظم(ص) به دختر بزرگوارش فرمود:
«وقتی #دنیا🌍 هرجومرج شود و #فتنهها آشکار گردد و راهها بسته شود و عدهای، عده دیگر را فریب دهند، خداوند کسی را که دژهای گمراهی را فتح میکند، برمیانگیزد و او در #آخرالزمان🌍☄، دین را برپا میکند».[۱]
💢با مراجعه به روایات، معلوم میشود یکی از معانی آخرالزمان، دوران غیبت #امام_دوازدهم است؛[۲] بهویژه سالهای پیش از ظهور آن حضرت که #فتنهها🌪🌩 و مشکلات، به اوج خود میرسد.🔥💥
📌بنابراین؛ چون در روایات، دوران #غیبت امام زمان، «آخرالزمان» نامید شده است، میتوان گفت، ما در #آخرالزمان هستیم.☝️⭕️
[1]. بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۳۶، ص ۳۰۸.
[2]. وسائلالشیعة، ج۱۶، ص۲۴۴.
بعضی ها ذاتاً ''آسمانیاَند''
موقتاً چند صباحی در کنارمٰان،
زندگے را برای نوکـَری آل الله و
مرگ را برای ''شھید'' شدن
میخواهند🍃💞💫🌷
#شهیدحٰاجقٰاسِمسُلیمٰانی❣💫🌷
#مردمیدان🌸🍃
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃💫🌷🌸
پیامبر اکرم(ص):
بنده ای نیست كه به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد
(نماز را در اول وقت بخواند)،
مگر این كه من سه چیز را برای او ضمانت می كنم:
🌸برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی، 🌿آسایش و خوشی به هنگام مردن
🌷 نجات از آتش
#نمازاولوقت💫🌷🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۱۲۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
شنیدم که بالحنی غمگین صدایم زد: «الهه...»
ای کاش میتوانستم
لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیدم،
کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان
جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده بود و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات،پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم.
دستش را به سمتم
دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای ماندن در کنارش، هنوز آماده نبودم که گوشه
چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق
رفتن نبودند،
از کنارش گذشتم ،که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم
را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!»
رد
نگاهم از
چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم
سرخی چشمانش را که، چقدر
ِ شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده بود و باز هم دل سنگ
از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و
فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سویم برداشته بود، پس
کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار دیدنم،
قلبش قدری قرار گرفته بود که دیگر
تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاهش، دل کندم ورفتم.
💞🍃💞🍃💞
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از
دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پر شور وهیجانش برای
عبدالله ادامه میداد: «میگفت تا الآن، بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.»
سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی
پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله
میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود
کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل بشه، سرمایه م ده برابر میشه!
میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عرضه داشته باشی جمع
کنی!»
و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته
گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پر سودی کردم!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۱۲۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم
شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر،
ِ که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت.
فنجانهای
خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای
پدر را نداشتم.
چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان
غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده
،هر روز سرِحالتر از روز گذشته به خانه می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه
استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد.
هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پا ک نشده بود
که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار
روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح
مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های
عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش
کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را
نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم
سخت تر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش
کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به
بهانه شفای مادرم،چه راحت مرا به سویی بُرد، که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی
بود که در دلم مانده و آزارم میداد.
ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و
دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با
لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر
داد: «الهه! مجید اومده!»
با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله
تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «میدونی از صبح چند بار اومده
دَمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالت که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!»
چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: »عبدالله! من چهل روزه که باهاش
حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت
کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بالاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه
فرصتی بهتر از همین امشب؟»
سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز
کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث
کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.»
و او با گفتن «منتظرم!»
از اتاق بیرون
رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش
بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین
دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب
میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از
ِ زندگی نیست، ولی نا گزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان
مشتاقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج
شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار
سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور
که نگاهش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غمرانگیزش را
به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۱۲۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
روی مبلی که در دیدش نبود،نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم
سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و
هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!»
مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش
برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پر غیظ وغصب آغاز
کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی
دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیش رو انجام بده، ولی
به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!»
نگاهم به مجید افتاد که سا کت سر به
زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض
پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حقت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی!نه من ظلم نکردم؛
اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو
رو ببینه.ثانیاً،
ً من به عنوان باباش صالح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر
خونه زندگیش.
البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!»
مجید
سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا
اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.»
و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش
خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن سا ک کوچک
وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای
رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید محبتش که چهل روز میشد در دلم غروب
کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع
کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه
در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز
سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که
رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!»
و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در
این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی اش خط افتاده و میان موهای
مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۱۲۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا
پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته بودم و چقدر مشتاق
دیدن خانه مان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پله ها را بالا میرفتیم و
هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی
سبک نمیشد.
وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه
مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس
میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل
اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد
و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه
کنم که نه خاطرم از آزردگی پا ک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش را
داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان!نگام کن!!»
و
همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و
پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نم زده بود می
گفت: « الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل
روزه که حتی صداتو نشنیدم! »
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان تلخ شد
و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم
که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی،
نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست
ِ پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل دوم
پارت ۱۲۸
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
داغ دلم به قدری
سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل
من بیقراری میکرد، بی پروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با
امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی، مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو
امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر
بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا
ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟»
زیر لب نجوا کرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من
بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم و دارم! من مطمئن بودم اگه
امام حسین بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب بشه...»
که
کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا
خوب نشد؟ پس چرا امام حسین نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم
ُ مُرد؟»
و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید،
سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ
داد: «نمیدونم الهه جان...مصلحت خدا چی بوده..» و من دیگر چه میگفتم که به زلای کلامش ایمان
داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانه های سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در سیاهی
شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم:
«با خودت
چی کار کردی؟»
و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم
نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر
صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پر از غربتش
جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🌷 تاثیر گذاری یک جمله،برای ترک نشدن نماز شب تا آخر عمر!
💥در حالات مرحوم شیخ جعفر کبیر کاشف الغطاء آمده است :
☘در یکی از شبها که برای عبادت برخاست ، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرد و فرمود: بلند شو به حرم مطهّر مشرّف شده و در آنجا نماز بخوانیم.
❄️آقا زاده ،بناچار از جا برخاست و وضو گرفت و با هم راه افتادند.
🔵 کنار درِ صحنِ مطهّر که رسیدند، آن جا مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کرده است.
🌟 آن عالم بزرگوار ایستاد و به فرزندش فرمود:
این شخص در این وقتِ شب برای چه این جا نشسته است ؟
🌴آقا زاده گفت : برای گدایی از مردم .
🌺فرمود: به نظر تو،چه مقدار ممکنه،مردم به این شخص کمک کنند؟
🍃 گفت : احتمالاً یک تومان.!
🌼مرحوم کاشف الغطاء فرمود: فرزندم ! درست فکر کن و ببین:
🍁 این آدم برای مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا (آن هم شاید)، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشت و آمد در این گوشه نشست و دست ذلالت به سوی مردم دراز کرد!
🔴آیا تو، به اندازه این شخص ، به وعده های خدا درباره شب خیزان و متهجّدان اعتماد نداری که فرموده است:
🔆 هیچ کس نمی داند چه پاداشهای مهمّی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفته شده ...
☘ آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدرِ زنده دل خود چنان تکان خورد که تا آخر عمر از شرف وسعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد...
📗شب مردان خدا،ص۴۴،۴۵
#نماز_شب
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگی🍃💫💞
یابن الحسن روحی فداک....
💫🌷عاشق نشدم لایقِ دیدار تو باشم
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#اعمال_قبل_از_خواب😴🔗🐬
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
#التماس_دعای_فرج
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#باامامزمانعجحرفبزنید📿
#نمازشبحتمابخونید🤲🏻
#وضوبگیرید💞
#التماس_دعای_فرج
#پایان_فعالیت_امروزمون✋🏻
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿