eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
486 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۴ نویسنده:فاطمه ولی نژاد شنیدم که بالحنی غمگین صدایم زد: «الهه...» ای کاش میتوانستم لحظه ای کنارش بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ مادر را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم جدا نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده بود و اجازه نمیداد که حتی در این لحظات،پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا مانع رفتنم شود و من برای ماندن در کنارش، هنوز آماده نبودم که گوشه چادرم را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم مشتاق رفتن نبودند، از کنارش گذشتم ،که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: «الهه! همینجا تمومش کن! بسه دیگه!» رد نگاهم از چهره منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم شکسته مجید ختم شد و دیدم سرخی چشمانش را که، چقدر ِ شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات دلتنگ غروب شده بود و باز هم دل سنگ از مصیبتم، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سویم برداشته بود، پس کشید و با سکوت ساده و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار دیدنم، قلبش قدری قرار گرفته بود که دیگر تقاضای ماندن نکرد و من چه سخت از نگاهش، دل کندم ورفتم. 💞🍃💞🍃💞 سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پر شور وهیجانش برای عبدالله ادامه میداد: «میگفت تا الآن، بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفته اش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل بشه، سرمایه م ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پر سودی کردم!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۵ نویسنده:فاطمه ولی نژاد از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر، ِ که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده ،هر روز سرِحالتر از روز گذشته به خانه می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پا ک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سخت تر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه شفای مادرم،چه راحت مرا به سویی بُرد، که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «میدونی از صبح چند بار اومده دَمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالت که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: »عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بالاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از ِ زندگی نیست، ولی نا گزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاهش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غمرانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۶ نویسنده:فاطمه ولی نژاد روی مبلی که در دیدش نبود،نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پر غیظ وغصب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!» نگاهم به مجید افتاد که سا کت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حقت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی!نه من ظلم نکردم؛ اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه.ثانیاً، ً من به عنوان باباش صالح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر خونه زندگیش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزده ام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن سا ک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید محبتش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصی ام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانی اش خط افتاده و میان موهای مشکی اش، تارهای سفید پیدا شده بود. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۷ نویسنده:فاطمه ولی نژاد در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پله ها بالا نرفته بودم و چقدر مشتاق دیدن خانه مان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پله ها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خسته ام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پا ک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزده اش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان!نگام کن!!» و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و گرمای اشکش را روی پایم حس کردم. نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نم زده بود می گفت: « الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! » دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانه ای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگی ام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست ِ پیشت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل دوم پارت ۱۲۸ نویسنده:فاطمه ولی نژاد داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانه ام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بی پروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، منو صد بار کُشتی و زنده کردی، مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» زیر لب نجوا کرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم و دارم! من مطمئن بودم اگه امام حسین بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب بشه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم ُ مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان...مصلحت خدا چی بوده..» و من دیگر چه میگفتم که به زلای کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانه های سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقه اش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزی ام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پر از غربتش جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🌷 تاثیر گذاری یک جمله،برای ترک نشدن نماز شب تا آخر عمر! 💥در حالات مرحوم شیخ جعفر کبیر کاشف الغطاء آمده است : ☘در یکی از شبها که برای عبادت برخاست ، فرزند جوانش را از خواب بیدار کرد و فرمود: بلند شو به حرم مطهّر مشرّف شده و در آنجا نماز بخوانیم. ❄️آقا زاده ،بناچار از جا برخاست و وضو گرفت و با هم راه افتادند. 🔵 کنار درِ صحنِ مطهّر که رسیدند، آن جا مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کرده است. 🌟 آن عالم بزرگوار ایستاد و به فرزندش فرمود: این شخص در این وقتِ شب برای چه این جا نشسته است ؟ 🌴آقا زاده گفت : برای گدایی از مردم . 🌺فرمود: به نظر تو،چه مقدار ممکنه،مردم به این شخص کمک کنند؟ 🍃 گفت : احتمالاً یک تومان.! 🌼مرحوم کاشف الغطاء فرمود: فرزندم ! درست فکر کن و ببین: 🍁 این آدم برای مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا (آن هم شاید)، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشت و آمد در این گوشه نشست و دست ذلالت به سوی مردم دراز کرد! 🔴آیا تو، به اندازه این شخص ، به وعده های خدا درباره شب خیزان و متهجّدان اعتماد نداری که فرموده است: 🔆 هیچ کس نمی داند چه پاداشهای مهمّی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفته شده ... ☘ آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدرِ زنده دل خود چنان تکان خورد که تا آخر عمر از شرف وسعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد... 📗شب مردان خدا،ص۴۴،۴۵ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💫💞 یابن الحسن روحی فداک.... 💫🌷عاشق نشدم لایقِ دیدار تو باشم 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
😴🔗🐬 🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟ 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍃🌷🍂🍃🌷🍂🍃🌷 💠یکشنبه  ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ ۲۱ شعبان ۱۴۴۲ ۴ آوریل ۲۰۲۱  📛از دعوا و منازعه و کشمکش جدا پرهیز گردد. 📛از ملاقات ها و مشارکت نیز پرهیز شود. ✅صدقه صبحگاهی مطلوب است . 📛زایمان خوب نیست . ✈️مسافرت : خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭احکام و اختیارات نجومی 🌔امروز:قمر در برج جدی است . از نظر نجو می برای امور زیر نیک است : ✅عمل جراحی . ✅شروع به معالجه و درمان. ✅شکار صید و دام گذاری. ✅کندن چاه و قنات و نهر. ✅امور زراعی و کشاورزی . ✅درو و برداشت محصول . ✅از شیر گرفتن کودک . ✅ قرض گرفتن و دادن نیک است . 📛ازدواج خوب نیست 🚻احکام امور شخصی 💇‍♂💇‍♀طبق روایات، اصلاح مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، موجب دولت است . 🌡خون دادن یا حجامت  فصد زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،ممکن است باعث روشنی دل می شود . ✂️یکشنبه برای گرفتن ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد . 👚👕یکشنبه برای بریدن و دوختن لباس نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) 😴😴تعبیر خواب امشب خوابی که شب ” دوشنبه ” دیده شود طبق آیه ی ۲۲ سوره مبارکه ” حج ” است . کلما ارادوا ان یخرجوا منها من غم اعیدوا فیها و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده پیش آمدی است که موجب ملال خاطر وی می شود و هر چه سعی کند از آن خلاص نگردد . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید… 📓📿بهترین وقت برای استخاره از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. 📿ذکر امروز یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه 📿☀️ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد.. 💫روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به حضرت علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها. سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚منابع 📕حلیة المتقین 📗مجموعه تقویم های نجومی معتبر 📘مفاتیح الجنان 📒بحارالانوار 📔سایت ژئو فیزیک دانشگاه تهران 📓 مصابیح الجنان 📕تقویم نجومي اسلامی ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
❣ عطرِ شُمـٰا پیچیده میانِ خاطراتـَم! پس عمیق تر نَفَس میڪشم بهـ امیدِ وصالِ شُما... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
☀️☀️ حضرت مولا امیرالمومنین(ع): بدترین مردم،کسی است که خود را بهترین مردم پندارد. 📚غررالحکم،حدیث۵۷۰۱ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💞🌸 ⚠️هرلحظه خود را بیشتر آماده کنیم... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿🌺🍃🌸❣🌱🌷💫 . 🌸اۍ خودت زهرایـے و 🌿 از جنس زهرا چادرتـ 🌷چهره ات چون آسمان‌ و 🌱 مثل دریــاچادرت 💫ڪعبهـ ی محجوب سیّارے 💞طوافت واجب است 🍃راه‌ وقتے میروے ❣ درڪوچه ها با چ️ادرتـ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
❌ 🛑⚠️ یکی از مهمترین 😈👇 💢ترویج شیطان پرستی ( ) و ترویج تسلط بر انسان ها است. که این کار رو با روش ها و طریق های مختلفی مثلا از طریق های نوظهور دارن انجام میدن که متاسفانه تا حدودی موفق شدن⭕️ ⚠️ در ایران خودمون نزدیک به +120 فرقه شیطان پرستی در حال فعالیت هستن❗️🔥 ❌ خیلی مراقب باشید❌
🛑⚠️ عرفان های نوظهور، یکی از روش هایی است که شیاطین برای ترویج و ترویج بر انسان ها استفاده میکنند. که متاسفانه این عرفان های شیطانی در کشور خودمون بشدت افزایش یافته ❗️❗️ ⚠️ دوستان از عرفان های نوظهور و شیطانی بشدت دوری کنید چون این عرفان ها راه به زندگی شما را باز میکند و شیاطین وارد زندگی شما میشود و به شما آسیب های روحی و جسمی میزنن که قابل درمان هم نیست❗️ به عبارتی ساد‌ه‌تر شما را بیچاره میکنند❗️⚠️ 🔺 ، یکی از این عرفان های شیطانی هستش که شیاطین توسط این عرفان، وارد زندگی مردم میشن و مردم رو بیچاره می‌کنن!! ⭕️ آخر و عاقبت کسانی که وارد عرفان های نوظهور و شیطانی همچون عرفان حلقه میشن:👇 ۱. نفوذ جن در بدن و زندگی 🔥 ۲. جن زدگی🔥 ۳. بیماری های روحی و جسمی که بر اثر حمله اجنه ایجاد میشود🔥 ۴. خودکشی🔥 ۵. بیماری های جسمی ناعلاج مانند: فلجی کل بدن تا آخر عمر 🔥 🔥 😈
از خواب و خوراڪ افتادند تا دنیا خوابِــمان نڪند... ڪاش کمی مردانه قدر مردانگےهایشان را بدانیم.... 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
✍ آیت‌الله بهجت(ره) : تنها انتظار فرج کافی نیست، آمادگی، بلکه طاعت و بندگی نیز لازم است، مخصوصاً با توجه به قضایایی که پیش از ظهور امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف واقع می‌شود، به‌حدی که: «مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً؛ (جهان مملو از ظلم و جور می‌گردد). خدا می‌داند که به‌واسطه ضعف ایمان بر سر افراد چه می‌آید. خدا کند ظهور آن حضرت با عافیت مطلقه برای اهل ایمان باشد و زود تحقق پیدا کند. مگر امکان دارد عافیت مطلقه بدون ایمان، طاعت و بندگی انجام گیرد؟! خدا به اهل ایمان توفیق دهد که از فِتَن مُضِله (فتنه‌های گمراه‌کننده) کناره‌گیری کنند. 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۱۱۹ 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌿•••نماز اول وقت یڪے از فواید این است که به برڪت امام زمان(عج) نمازهای ما مقبول می‌شود چون امام زمان (عج) اول وقت نماز می خوانند و نـــماز ما با نـــماز حضـــرت بالا مےرود.🌸🌱 آیت الله مجتهدی.. °•بفرمایین‌نماز‌اول‌وقت❣💫 التماس دعای فرج💫🌺🌿 ان شاءالله ظهور آقا 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرانو فروختن؟؟! حقیقت قرارداد ۲۵ساله با چین 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 تَــــمامِ هَــــفتِه اگَــــر یا حُسِــــین می گویَــــم دوشَــــنبِه ها زِ لَــــبَم یا حَسَــــن نِمی افــــتَد... 💚 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌟🔵درس ها و نکاتی از قران (راهکار های موفقیت)✨🍀 🔹 اول امر به معروف کنید سپس نهی از منکر.🌱 🌟 (آل عمران/۱۰۴)  ✺ ✺ ✺ 🔹 بهترین زمان برای مناجات ، سحر است.🌱 🌟 (آل عمران/۱۱۳)  ✺ ✺ ✺ 🔹 از گذشته به عنوان تجربه ، یاد کنید.🌱 🌟(آل عمران/۱۲۱)  ✺ ✺ ✺ 🔹 در انجام کار خیر عجله کنید.🌱 🌟 (آل عمران/۱۳۳)  ✺ ✺ ✺ 🔹 در هنگام رفاه از حال محرومان غافل نشوید.🌱 🌟 (آل عمران/۱۳۴)  ✺ ✺ ✺ 🔹 خشن و سختگیر نباشید تا محبوب مردم شوید.🌱 🌟 (آل عمران/۱۵۹)  ✺ ✺ ✺ 🔹 در مشکلات ، یکدیگر را به صبر سفارش کنید.🌱 🌟 (آل عمران/۲۰۰)  ✺ ✺ ✺ 🔹 در گرفتن حق الزحمه ، حد متعارف را در نظر بگیرید.🌱 🌟 (نساء/۶)  ✺ ✺ ✺ 🔹 با هدیه و زبان شیرین ، کینه ها و حسادت ها را رفع کنید.🌱 🌟 (نساء/۸)  ✺ ✺ ✺ 🔹 به اموال یتیمان ، دست درازی نکنید.🌱 🌟 (نساء/۹)   ✺ ✺ ✺ 🔹 حل مشکلات خانواده ، برای سعادت فرزندان ، بهتر از طلاق است.🌱 🌟 (نساء/۱۹)  ✺ ✺ ✺ 🔹 هنگام ناراحتی های زندگی ، یاد لذت های آن بیافتید.🌱 🌟 (نساء/۲۱)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۲۹ نویسنده:فاطمه ولی نژاد پا کت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه ای رهایم نمیکرد و از انجام هر کار ساده ای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچمهای تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی شیعیان سا کن این محله با بی تفاوتی عبور کردم و به سر کوچه که رسیدم دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مُشتُلُق داد: «این نتیجه همون معامله ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!» منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: «علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.» در برابر این همه سرمستی و ذوق زدگی بی حد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش های بی حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پا ک و مهربانش به پا میشد که در عوض سود صاف و ساده ای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به دست میآورد، امسال چشم به تحفه های پر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۳۰ نویسنده:فاطمه ولی نژاد وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و سا کت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، ِ نفس بلندی کشید و پرسید: «عروسک تازه بابا رو دیدی؟» و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: «اون همه بار خرما رو بردن ودل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایه گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!» از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: «اگه الآن مامان بود، چقدر غصه میخورد!» سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «نمیخوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه اش رو از دست بده!» و او بی درنگ جواب داد: «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که این همه با بابا کل کل میکنه، چه سودی داره که من بکنم!» دلشورهای از جنس همان دلشوره های مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: «خب،بالاخره باید یه کاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایه ش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم حقوق بده!» حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: «همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: «الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه!» و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزه ای برای مقابله با خودسری هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفسهایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن ِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس میزدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۱۳۱ نویسنده:فاطمه ولی نژاد نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولنا ک جنایتهای تروریستهای تکفیری در سوریه بود. همانهایی که خود را مسلمان میدانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمیکردند. از این همه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده ام فرو رفتم. مدتها بود که روزهایم به دل مردگی میگذشت و شبهایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری میشد که دیگر پیوند قلبهایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش میکرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار میکشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی آنکه بخواهم با سردی نگاه و بیِمهری رفتارم، عذابش میدادم و برای خودم سخت تر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه ای یخ، این همه سرد و بی احساس شده بودم. هر چه میکردم نمیتوانستم آتش داغ مادر را در دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم ُ گُر میگرفت، خاطره روزهایی برایم زنده میشد که خودم را با توسلهای شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادر رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخمهای دلم تازه میشد و باز قلبم از دست مجید میشکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃