⇜🙃❣ #شهیدانه ↝
ڹـــــݦآســـــآزيزیـٻـآٵݫانڴـــــشٺࢪحـــــآڄقـآݭݦ🙂💔
بمــیࢪمبـــــࢪآاؤنآقآبينشـآنےڪہانڴـــــشترےدࢪدڛݓنداشت😔🖤
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#نسیم_حدیث
🌿 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
🔹 خداوند کمک به اندوهگین و یاری خواه را دوست دارد .
📚 الکافی.
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
✍🏻امیرالمومنین (ع):
( جلد چهارم وسائل الشیعه)
☝️🏻⚠️هیچ عملی نزد #خداوند متعال محبوبتر از #نماز نیست.
پس هیچ امر #دنیوی مانع خواندن #نماز شما در وقت آن نشود.
‼️زیرا خداوند متعال در #مذمت گروهی میفرماید: الَّذِینَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ (کسانی که در نمازشان غفلت ورزیدهاند. یعنی زمان خواندن آن را سبک شمردهاند.)
#صدایی_تورا_میخواند. ..🕋🕌
#نماز_اول_وقت 📣📣
#دعای_فرج 🤲🏻✨
#الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــرج🌷
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫چرا ما از عبادت لذّت نمی بریم؟😢
↩️اگر انسانِ مریض،🤒
شیرین ترین و خوشمزه ترین میوه را بخورد،🍓
از آن لذّت نمی برد. ❌
🌟در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است.
⤵️⤵️
Ⓜ️کسی که "فی قلوبهم مرض" باشد ، یعنی قلبش بیمار است،💔
از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود. ✔️
💥بیماری قلب ، همان گناهان است. 💥
🌷تا انسان گناه را ترک نکند، 🚫
علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد ،
👈بلکه خسته هم می شود.
🌿↷
•••#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
آیه های نور🌱🌹
منَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
سوره مبارکه احزاب آیه ۲۳
#مکتب_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ما_ملت_شهادتیم
#سرداردلها
🌿↷
•••➜#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
بہ پیرمردے گفتم:🗣
روز بخیر...😊
در پاسخم گفٺ: عاقبتٺ بخیر🌸
بہ وجد آمدم از پاسخش!
چہ دعایے!❤️
من براے او خیرے خواستم بہ ڪوتاهے یڪ روز
و او خیرے براے من خواسٺ بہ بلنداے یڪ سرنوشٺ...🍃
.
#الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــــــرَج
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
【♥️ꦿ🕊】
شهیدیعنی؛ °•.🕊.•°
بخیرگذشت؛نزدیکبودبمیرد 💖
#شهـادتمآرزوسـت🤲
#شهیدانه🕊
#شهادت💔
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
|•😍♥️|•
ومیدانمکهمیبینی
شفاعتکندلمارا🌷🌷
کلنا فداک یا زینب(س)
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#من_و_خدا💛✨
راضی بودن رو یاد بگیریم!
همیشه این جمله رو با خودمون تکرار کنیم🌷
راضیام به رضای خدا
اون وقتِ که می فهمیم هر چی بهمون داده
و نداده
به صلاح خودمون بوده😊🌱
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
ا•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•ا.
🔺زندراسلام
زنده ..
سازنده ..
ورزمندهاست🙂☝️
.
✌️🏻بہشرطےکہلباسرزمش،
لباسعفتشباشد(:"🌱
.
#شھیدبهشتی
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
.ا•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•ا.
#چادرانہ🏵️
آرامش یعنے:
در خیابان قدم بزنے
و خیالت آسان باشد
ڪہ دَه قافله دِل کثیف با تو نیست...
آرامش یعنے:
بدانے از نگاه گرگ ها محفوظے...
آرامش یعنے:
در این روزها ڪہ شنل قرمزے ها
خود نمایے می کنند، متفاوت بمانی!
وُجدانی ڪہ آسوده و آرام است...
وُجدانی ڪہ می داند..
دِل مَردهای متأهل
و پسران جوان را نَبُرده است...
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
.ا•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•ا.
2346303869.mp3
3.02M
🎙 #صوت_مهدوی
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان💥
📌 قسمت دوازدهم
👤 استاد #محمودی
🔺 عاشق همیشه به یاد معشوقه؛ باید عاشق امام زمان بشیم.
#سلسله_مباحث_مهدویت🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده😻🍭
#خلاقیٺ🙈🍄
ازیݩ كلاھ های بانمک و مینی طوࢪ درست کن 💛🍋
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
.ا•┈••••✾•°|🌺|°•✾••••┈•ا.
☀️
#تکنیکهای_با_سلیقگی 👌
📦 یک کارتن یا سبد پلاستیکی میوه رو با نخ کنفی🧶 پوشش بدید ( بچسبونید) و با پارچه برای داخلش کیسه بدوزید و یک باکس کاربردی و زیبا بسازید 😍👍
.
* رسول اکرم فرمودند:*
*قبرهرروز۵مرتبه انسان راصدا میزند،*
*۱-من خانه فقرهستم باخودتان گنج بیاورید*
*۲-من خانه ترس هستم با خودتان أنیس بیاورید*
*۳-من خانه مارهاوعقرب هاهستم باخودتان پادزهربیاورید*
*۴-من خانه تاریکی هاهستم باخودتان روشنایی بیاورید*
*۵-خانه ریگ هاوخاک هاهستم باخودتان فرش بیاورید*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*۱-گنج:لا اله إلا الله*
*۲-انیس: تلاوت قرآن*
*۳-پادزهر:صدقه،خیرات*
*۴-چراغ:نماز نمازشب*
*۵-فرش:عمل صالح*
*اللهم صل علی محمدوال محمد*
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
⊰•⏰°🏕•⊱
#حس_خوب
.
زیباترین خوشبختےها
وقتےڪہ انتظارشو ندارےاتفاق میوفته...!🙃💛🌱
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#لحظہاےباشهدا🕊✨
جدیگرفتہایمزندگےِدنیایےرا
وشوخےگرفتیم
قیامترا...
کاشقبلازاینکہبیدارمانکنند
بیدارشویم...(:💔!
◍شهیدحسینمعزغلامے
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
✅ فواید گوش كردن به #اذان
✔️شنیدن اذان انسان را از اهل آسمان قرارمیدهد .
✍🏻 #پیامبر اكرم (ص) میفرماید : همانا اهل
آسمان از اهل زمین چیزى نمیشنوند مگر #اذان
✔️شنیدنِ اذان #اخلاق را نیكو میکند .
✍🏻امام #على (ع)
میفرماید : كسى كه اخلاقش بد است در گوش او #اذان بگویید
✔️شنیدن اذان انسان را #سعادتمند میكند .
✍🏻پیامبراكرم (ص) میفرماید : كسى كه صداى اذان را
بشنود و به آن روى آورد ، نزد خداوند از
سعادتمندان است.
✔️شنیدن اذان سبب دورى #شیطان میشود .
✍🏻رسول اكرم (ص) میفرماید : شیطان وقتى نداى #اذان را میشنود فرار میکند.
✍🏻امام #باقر (ع) فرمود : رسول خدا (ص) هنگامي
که اذان #موذّن را ميشنيد ، آنچه را موذّن ميگفت
تکرار ميکرد.
📚میزانالحكمهج۱،ص۸۲،وج۱ص۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آیت الله بهجت در مورد نظر استادشان آیت الله قاضی در باب نماز اول وقت ....
حتما توجه کنیم تا اثراتش را در زندگی شخصی ببینیم
#ڪلیپ•➻
↶
#ڪپی_باذڪرصلوات✅
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانم-میرود
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۳۸
_جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
_جان تو
_وای خدا باورم نمیشه
_باورت بشه
_نازی بفهمه...
مهیا اخمی بهش کرد
_قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره
دیگہ به خونه رسیده بودند
بعد از خداحافظی به سمت در خانه شون رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت
_سلام
مادرش که در حال بافتن بود وسایلش و کنار گذاشت
_سلام به روی ماهت تا تو بری لباسهات و عوض کنی ناهارتو آماده میکنم
مهیا بدون اینڪه چیزی بگه به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخونه رفت...
و شروع کرد به خوردن
تموم که کرد ظرفش و بلند کرد و تو سینک گذاشت
_مهیا
مهیا به سمت هال رفت
_بله
_دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
_باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغا رو خاموش ڪرد و خودشو روی تخت پرت ڪرد
موهاش و مرتب کرد و وسایل مخصوص طراحی اش رو برداشت و به سمت پایگاه رفت...
بعد نماز رفت چون دوست نداشت تو شلوغی اونجا دیده بشه حوصله ی نگاه های مردم رو نداشت به سمت پایگاه رفت
بعد از در زدن وارد شد
چندتا دختر جوون نشسته بودن و در حال بسته بندی بودن و با تعجب به مهیا نگاه می کردند
_به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد
_سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا
مهیا روی صندلی نشست مریم براش چایی ریخت
_بفرما
_ممنون
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۳۹
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها رو روی زمین گذاشت
و به طرف مهیا اومد محکم بغلش کرد
_سلام مهیا جونم خوبی
_خوبم سارا جون تو خوبی
و برای نرجس سری تڪون داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
_خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای
_واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار
_فردا؟؟
_آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا
سارا از جاش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت
_نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یکمیشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش و از دست سارا گرفت
_اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم
_مرسی عزیزم
_خب دیگه من برم
_کجا تازه اومدی
_نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم
_باشه گلم
_راستی حال سید چطوره
همه با تعجب به مهیا خیره شدند
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
_خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه
مهیا سرش را تکون داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت
_مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن
مریم ریز خندید
_آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند
_اها خب من برم
_بسلامت گلم
مهیا سریع از اونجا دور شد خداروشڪر همونطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود
وارد خونه ڪه شد...
پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت...
لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ
خودش و روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی رو تو دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش و وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد
وقت نداشت باید دست به کار می شد
دوست داشت طرح هاش بی نقص باشه دست بہ ڪار شد
گوشیش و خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۴۰
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت...
دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقتشو صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روشون طرح ها حساسیت نشون داده بود...
حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینجوری وسواس نداشت
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگه زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
_خانم رضایی حواستون هست
_نه استاد خواب بودم
با این حرفش دانشجوها شروع به خندیدن ڪردند
رو به همه گفت
_چتونه حقیقتو گفتم خب
_خانم رضایی بفرمایید بیرون
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش و جمع کرد
_خدا خیرت بده استاد
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت
_خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید
_چشم استاد
سوار تاکسی شد و موبایلش و دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت
_زبون دراز هم ڪه هستی
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه
شماره مریم و گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش و "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود
_سلام مهیا خانم
_سلام مریم جان ڪجایي
_پایگام عزیزم
_خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات
_واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی
_ما اینیم دیگه هستی بیارم
_آره هستم بیار منتظرتم
مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت....
اصلا مریم نظرش را در مورد اون تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد
_ممنون همینجاس پیاده میشم
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود
به پایگاه رسید بدون اینڪه در بزنه وارد شد
ولی با دیدن صحنه روبه روش شوڪه شد و سرجاش وایستاد...
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌺
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان_جانَم_میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۴۱
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از اونا روحانی بودن و رو به روشون سارا و نرجس و مریم نشسته بودند شوڪه شد
مریم به دادش رسید
مریم یادش رفته بود به مهیا بگه که قراره یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
_سلام مهیا جان
مهیا به خودش اومد
سلامی کرد و موهاش و داخل فرستاد
همه جواب سلامش و سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت
_علیڪ السلام دخترم بفرما تو
مهیا ناخوداگاه در مقابل اون لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جواني ڪه اون روز هم تو بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت
_حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
_احسنت.دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت
سلام شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید
همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند
حاج آقا موسوی خندید
_پس احمد آبرومونو برد
_نه اختیار دارید حاج آقا
مهیا رو به مریم گفت
_مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش و به سمت مریم برد ڪه مریم به شهاب که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد
_بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
_بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا اورد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم اونو اینطوری صدا می ڪرد فلش و از دستش گرفت و وصلش ڪرد
_میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد ارروم (بله خداروشڪری)
گفت
_میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو به سمتشون چرخوند
_بله حاج آقا بفرمایید
_احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادیِ سرش و به علامت تائید تڪون داد
_خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
بقیه حرفش و تایید ڪردن
جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا و با اخم نظاره گر بود
_خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
_من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست
🌿🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌺🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌺🌺🌺🌿🌿🌿
🌿🌿🌺🌺🌿🌿
#رمان.جانَم.میرَوَد
نویسنده: فاطمه امیری زاده
#پارت۴۲
_منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفتم
_بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
_مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
_نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خونه رفت تد راه به این فڪر می کرد که چطور می تونست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪنه با اینڪه همیشه از اونا دوری مے ڪرد
به خانه رسید...
خانه غرق تو سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش و روی تخت انداخت
زندگی براش خسته ڪننده شده بود هر چی فڪر می کرد هدفی برای خودش پیدا نمی ڪرد اصلا نمی دونسا مقصدش ڪجاست
دوست داشت از این پریشونی خلاص شه
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد...
امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا رو از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به اونا که نزدیک شد....
اونا رو شناخت همسایه شان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
_هوووووی داری چیکار میڪنی
محمود سرش و بلند کرد با دیدن مهیا پوزخندی زد.
مهیا دست عطیه و گرفت و به طرف خودش کشید
_خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
_آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
_غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دونست همسرِ معتادش اگه عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کنه سعی تو آروم کردن مهیا کرد
_مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
_تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
_زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد...
_اینجا چه خبره...