eitaa logo
گروه فرهنگی مَـــلِـــکـــا'
604 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
350 ویدیو
38 فایل
دور هم جمع شده ایم🧕🏻 برای دمیدن روحِ امید🌬️ در کالبدِ شهر...🌃 🔸شروع فعالیت: تابستان 1395 🔹شماره اعتبارنامه: 4448 شما بفرمایید ما میخونیم👇😉 https://daigo.ir/secret/7180774622
مشاهده در ایتا
دانلود
💥 ﺍﺯ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺩﻭﻻﺑﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود؟ ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ! ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ! ﭘﺴﺮﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮد! ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ. ﺁﺭﯼ؛ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن. ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ..! ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ..! ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ..! عده‌ای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمی‌کنند... @Maleka_group
🕊🌿 🔸شاگردی از حکیمی پرسید: را برایم توصیف کنید؟ 🔹حکیم گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می کنی؟ 🔸شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم. 🔹حکیم گفت: در دنیا نیز چنین کن؛ تقوا همین است! 📌 از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار؛ زیرا کوه ها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند... ترک‌گناه = خوشحالی امام زمان (عج)
راننده جوان برزیلی گوشه روسری ام را بوسید و گفت : خوش به حال شوهرانتان 👀😶 طاهره اسماعیل‌نیا بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است، می‌گوید: در یکی از تابستان‌هایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد. با توجه به‌ مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده ساله‌ام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم ، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم. در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده را به خود جلب کرده است.🤔 راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت می‌شوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و می‌توانید حجاب خود را بردارید.🥵 من در جواب گفتم: بله ما هم گرمیِ هوا اذیت‌مان می‌کند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به‌ خاطر کشورم  ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است.🕋 راننده‌ مسیحی که باورِ حرف‌هایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت: بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب می‌کنند!😶 من لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و می‌توانستم حجابم را بردارم!😏 راننده‌ تاکسی در حالی که با سَر حرف‌هایم را تائید می‌کرد، در فکر فرو رفت و گفت: خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته‌ باشد؟ گفتم: می‌توانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید. سپس از دخترم پرسید: عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا این‌گونه لباس بپوشی؟👭 اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت: نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت می‌دهد و از من محافظت می‌کند. من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل می‌کنم.😇🧕🏻 من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازه‌ای بیدار شده است در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم. دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه‌ داشت. من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که راننده‌ جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من این‌طور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج می‌شود، نمی‌دانم با دوستانش کجا می‌رود، با چه کسانی سخن می‌گوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگی‌ام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم.😔 اوقاتی که دلم می‌گیرد و غصه‌دار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست می‌روم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید و پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد. به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانه‌اش می‌گذارم و ضمن دریافت آرامش، از او می‌خواهم تا برایم دعا کند.🙂 راننده‌ تاکسی با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش به‌حال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوشش‌تان را حفظ کردید و با این‌که اینجا تنها بودید و هیچ‌کس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید. سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه‌ روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرت‌خواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به‌ زور حجاب نمی‌گذارد، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید.😊 📚 منبع: سایت روزنامه همشهری، ۲۴ تیرماه ۱۴۰۱ ______🇮🇷🧕🏻_____ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
آقایون بخوانند 😂🤣😂 ⭕️ دیروز توی خط واحد یه حرکت عجیب از یک جوان حدودا سی‌وپنج‌ساله دیدم واقعاً هم خندیدم هم درس گرفتم. 📌توی اتوبوس تعدادی از خانم‌ها بی‌روسری بودند. مرد جوان سیگارش را روشن کرد و شروع کرد به سیگار کشیدن!😬 📌یکی از همون خانم‌ها با صدای گوشخراش داد زد آقا سیگارت را خاموش کن خفه شدیم اینجا سیگار کشیدن ممنوعه!😳😬😬😬😃 📌جوان با لبخند و البته سر به زیر گفت خانم محترم تو روسری را درآوردی و میگی من هستم و بهتره مردها جلو چشم خودشون رو بگیرن و نگاه نکنند!😳 📌منم دلم میخواد آزاد باشم و سیگارم را هم میکشم! بهتره شما جلوی دماغت را بگیری و بو نکشی! اگر قراره من چشمم را ببندم تو هم بهتره دماغ و دهنت رو ببندی!😃😂😂😂🤣🤣 📌باور کنید سی‌ثانیه‌ای همه ساکت شدن بعد کل جمعیت زدن زیر خنده😂🤣🤣🤣 و همه شروع کردن به بحث کردن در این مورد از آزادی؛ موافق و مخالف؛ تریبون آزادی بود که بیا و ببین! ✍سربسته می‌گویم؛ وقتی از طریق بی‌قانونی با برخی افراد رفتار شود، تازه قدر و لزوم احترام به آن را می‌فهمند!🔺🧐😎😎😎 ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
💚 _چی شد که شهید شدی فرید؟ + پلیس بودم کنار خیابون بودم؛ یکی با ماشین از روم رد شد. _ فرید چند سالته؟ + دهه هشتادیم _چرا پلیس شدی؟ + خیلی تلاش کردم، چون دوست داشتم رو برای کشورم فراهم کنم. _ تو خیلی شجاعی! + این که چیزی نیست؛ آرمان رو ندیدی؟ _ همون که بدنش کبوده؟ + آره، ۳۰ نفری ریختن سرش و زدنش. _ به چه جرمی؟ + هیچی! فقط داشت از حوزه می‌رفت خونه؛ بهش گفتن اگر به ائمه و رهبر توهین نکنی می‌کشیمت. _ حتما آرمان هم سکوت کرد! + آره! _ چقدر شجاع! حالا چرا ی گوشه نشسته؟ + آخه از وقتی از سر دخترِ مردم کشیدن آروم و قرار نداره. _ یادمه وقتی اومد اینجا اباعبدالله به استقبالش رفت. راستی، این کیه که حضرت زهرا بغلش کرده؟ + سید روح‌الله رو میگی؟ _ چرا پهلوش شکسته؟ + نامردا با موتور از روی پهلوش رد شدن _ اون زمان کسی برای حضرت زهرا کاری نکرد؛ برای سید چی؟ کسی کاری کرد؟ + برای قاتلش هشتگ زدن! _ پس روضه‌ی حضرت زهرا مجسم شد! قاتلش کی بود حالا؟ + ی دکتری که ماهانه ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون حقوق داره. _ اون پسر کوچولو که داره با شش ماههِ امام حسین بازی میکنه کیه؟ + اسمش علی‌اصغره _ چرا شهیدش کردن؟ + رفته بود زیارت ؛ اون دوتا پسر که نشستن کنار کیان هم همراهش تو حرم بودن. محمدرضا و آرشام ... _ کیان کیه؟ چرا آرشام داره دلداریش میده؟ + از کیان برات نگم که بچه خیلی مظلومه! نامردا با گلوله زدنش بعد گفتن . _ خانوادش نیومدن شهادتی بِدن؟ + خانوادش؟ مادرش کاسه داغ تر از آش شده. سر مزار کیان شعر میخونه مردم دست میزنن _ چه جوان‌های پاک و معصومی! اع اونجا رو حاج قاسم داره میاد. + آره آره؛ باید برم کنارِ حاجی... فعلا ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ... ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ... ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ... ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ...! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ...!! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:می‌بینید؟! 📌 ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!! ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
اسمش ادریس بود، فامیلش هم خیلی با کلاس بود و اندازه‌ی اسمش نایاب. شغلش اما معمولی بود از همین راننده‌های تاکسی اینترنتی با یک پراید سفید معمولى‌تر. البته یک فرق بزرگ با همه‌ی راننده تاکسی‌های معمولی داشت؛ اینقدر به چشمم آمد که همه‌ی عصبانیتم از دیر رسیدنش را به راحتی قورت دادم. 🇮🇷 یک پرچم ایران چسبانده بود درست روی داشبورد، یک عکس کوچک از حاج قاسم‌ هم گوشه‌ی صفحه کیلومتر شمارش جا خوش کرده بود. سر و شکلش به بچه حزب‌اللهی‌های دو آتشه و پای ثابت راهپیمایی‌ها نمی‌خورد اما رفتار و منشش چیز دیگری بود. معتقد بود پرچم مقدس است چون نام خدا روی‌ آن است و نام خدا را از آن حذف کنیم، حرمت و تقدسی هم ندارد و این را به راحتی با مسافرش در میان می‌گذاشت بدون این‌که بترسد مبادا مسافر از آن ضد حکومتی‌ها باشد و بدش بیاید و امتیازش را کم بدهد. 💭 به‌نظرم آمد او هم دارد سهم خودش در تمدن‌سازی را ایفا می‌کند، وقت تخصصی برای کار فرهنگی‌اش نمی‌گذارد اما با همین کار ساده دارد تبلیغ دین و تقویت هویت ملی می‌کند. او هم یک کنشگر اجتماعی‌ست به وسع خودش. 💡 اما برای تمدن‌سازی این یک نفر کافی نیست. راننده‌ی تاکسیِ بچه حزب‌اللهیِ معتقد به تقدس پرچم کم نداریم اما کسی که اعتقادش را نشان بدهد، در حد انگشتان دست داریم. عده‌ای که می‌ترسند را کار ندارم، اما بعضی‌ها منتظر یک تلنگرند، یک یادآوری، یک تعریف ساده از یک کار بزرگ؛ آن‌وقت آن‌ها هم می‌شوند کنشگر اجتماعی. 💫 گروه‌هایی باید پای کار بیایند و این تلنگر را، یادآوری را، تعریف ساده را در جامعه و بین اقشار مختلف مردم جا بیاندازند. یک حرکت عمومی، منضبط و مستمر را در جامعه به جریان بیاندازند... ✍ عطیه شریف ______🇮🇷🧕🏻_______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
شخصی از یاران امام صادق علیه السلام میگوید: نزد امام صادق علیه السلام رفتم، دیدم حضرت نماز می‌خوانند. بعد از نماز، در سجده مناجات کردند و برای زوار قبر علیه السلام بسیار دعا کردند. وقتی مناجات حضرت تمام شد، عرض کردم: فدایت شوم! آنچه من از شما شنیدم، اگر هم برای کسانی بود که خدا را نمی‌شناسند، گمان میکردم به آتش دوزخ دچار نمی‌شوند! به خدا که آرزو کردم حسین علیه السلام را زیارت میکردم و حج مستحبی انجام نمی‌دادم! حضرت در پاسخ فرمودند: تو که به قبر سیدالشهدا علیه السلام نزدیک هستی، چرا به زیارت او نمی‌روی؟ عرض کردم: من نمی‌دانستم که مسئله به این عظمت است. حضرت فرمودند: دعاگویان زوار حسین علیه السلام در آسمان از دعاگویان او در زمین بیشترند. زیارت را ترک مکن. هرکه آن را ترک کند، آن قدر حسرت می‌برد که آرزو می‌کند که قبر حضرت نزد او می‌بود. ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود: اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد. ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
💞 عاقد داشت ، صیغه رو می خوند. 👳🏻‍♂ آیا بنده وکیلم؟! 💞 یکی از خانما گفت: 🧕🏻 عروس رفته گل بچینه؟! 💞 نگاهی بهش کردم و گفتم: 🧕🏻 چرا دروغ میگی؟! من که داشتم قرآن می خوندم. 💞 همه حاضرین زدند زیر خنده. 💞 بعد همون خانمه، دوباره گفت: 🧕🏻 عروس داره قرآن می خونه. 💞 بعد بهش اشاره کردم که گوش‌تو بیار جلو 💞 گفتم: ایندفعه می خوام صلوات بفرستم نگی رفت گل بچینه یا گلاب بیاره 💞 خندید و گفت: 🧕🏻 چشم عروس خانم. 💞 باز هم عاقد، صیغه را خواند و گفت: 👳🏻‍♂ آیا بنده وکیلم؟! 💞 دختره گفت: 🧕🏻 عروس خانم داره صلوات می فرسته 💞 همه حاضرین هم، صلوات فرستادند 💞 بعد از صلوات، به حاج آقای عاقد گفتم: اجازه هست چند دقیقه با حاضرین صحبت کنم؟ 👳🏻‍♂ حاجی با لبخند گفت: خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست. 👑 گفتم: چرا وقتی صیغه عقد خونده میشه به دروغ میگین: عروس رفته گل بچینه 💐 چرا از همون آغاز زندگی و پیمان زناشویی، باید دروغ بگیم؟😶 حالا هرچند مصلحتی باشه هر چند بر روی رسوم باشه چرا باید این دروغ گفتن ها رو، در اول زندگی، رسم و رسوم کنیم؟! و به نسل های آینده منتقل کنیم؟ به جای اینکار، به عروس و داماد بگین، قرآن بخونید بعد بگین عروس داره قرآن می خونه یا به عروس و داماد بگین تا برای امام زمان، صلوات بفرستن اونوقت بگین: عروس داره برای امام زمان، صلوات می فرسته اینو بگین تا همه صلوات بفرستند و فضارو متبرک کنن یا به عروس و داماد بگین تا دعا بکنند بعد بگین عروس داره دعا می خونه 💞 بعد از این حرفام، همه برای من دست زدند و کِل کشیدند. دوباره عاقد گفت: آیا بنده وکیلم؟! گفتم: 👑 با آرزوی سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان ... بله از اون روز به بعد، در فامیل ما، دروغ گل چیدن و گلاب آوردن، از سفره عقد ما، برداشته شد. و رسم شیرین دیگری به جای آن نشست: 👑 عروس داره سوره نور میخونه... 👑 عروس داره، دعا میکنه... 👑 عروس داره صلوات می فرسته... ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c
روزی عزراییل به زیارت حضرت محمد (صل الله علیه و آله) آمد، پیامبر از او پرسید: در این چند هزار سالی که جان بنده ها را گرفته ای و مامور قبض روح انسان ها بوده ای، آیا شده دلت برای کسی بسوزد؟ گفت در این مدت برای دو نفر دلم سوخت : 1. روزی دریا طوفانی گشت و موج های سنگین یک کشتی را در نوردید و همه سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها زنی نجات یافت، آن زن باردار بود و سوار بر تخته ای از کشتی شد و موج های ملایم او را به ساحل بردند و به یک جزیره رساندند، درد زایمان زن فرا رسید و او نوزادش را به دنیا آورد، من مامور گشتم جان آن مادر را بگیرم و در آن لحظه دلم به حال کودک سوخت. 2. زمانی که شداد بن عاد سال ها عمر خود را صرف ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود نمود و در ساختن آن باغ پر شکوه تمام توان و امکانات و ثروت خود را بکار برد و برای ساخت ستون ها و سایر زرق و برق آن خروارها طلا و جواهرات خرج نمود. هنگامی که خواست به دیدن باغ برود و حاصل زحمتهای خود را ببیند، همین که خواست از اسب پیاده شود و هنوز پای چپش بر رکاب بود که من از سوی پروردگار فرمان گرفتم جان او را بگیرم، او از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین علت که عمرش را صرف ساخت باغی نمود اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده، مرگ به سراغش آمد. در این هنگام به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) آمد و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودک بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند
که
ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم. 📚قصه های قرآن، محمدی اشتهاردی، ص 64، جوامع الحکایات، محمد عوفی ص 365 ______🇮🇷🧕🏻______ 🆔https://eitaa.com/joinchat/988151828C7b4620445c