📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی از روزها، حضرت #سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس میلرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک میطلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را میگویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا میدیدم...
📚اقتباس از مثنوی
#داستان آموزنده 🎐
http://eitaa.com/fatemiioon_news
❤️ #داستان اخلاقی آموزنده
✨برادران يوسف وقتی میخواستن یوسف رو توی چاه بندازن، يوسف لـبـخـنـدی زد!
برادرانش پرسيدند: چرا میخندی؟ اينجا که جای خنده نيست!
🔹يوسف گفت: روزی در اين فکر بودم که چطور کسی میتونه به من اظهار دشمنی بکنه با وجود اين که برادران نيرومندی چون شما دارم...
اما حالا می بینم که خدا همين برادران رو بر من مسلط کرد تا بدونم غير از خــــدا تکيه گاهی نيست!
🔸و اين چاه نشينی ِ امروز من تاوان ِ تکيه کردن به غیر خداست...
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستان
در زمان حضرت موسی _علیهالسلام_ پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته، بالای کوهی ببرد تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد: برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند. بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
#کانال_اندکی_تفکر
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستان
نگاه به نامحرم
#گناه، اثر دارد؛ دیر یا زود
امام باقر _عليهالسلام_ فرمودند:
روزی جوانى در مدينه با زنى رو در رو شد. جوان، در حالى كه زن به سوى او مىآمد، به او نگاه كرد. وقتى زن از كنار جوان گذشت، جوان، همانطور که راه مىرفت، وارد كوچهای شد و از پشت سر به آن زن مىنگريست. ناگهان صورتش به استخوانی كه از ديوار بیرون زده بود، خورد و شكاف برداشت.
وقتى زن رفت، جوان متوجّه شد خون بر سينه و لباسش مىريزد. با خود گفت: به خدا قسم، نزد پيامبر اکرم صلىاللهعليهوآله خواهم رفت و داستان را به ايشان خواهم گفت.
سپس نزد ایشان آمد. پیامبر خدا از او پرسيدند: اين چه وضعى است؟ جوان داستان را گفت.
آنگاه جبرئيل _عليهالسلام_ نازل شد و اين آيه را آورد:
قُللِلْمُؤْمِنينَيَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْوَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکي لَهُمْإِنَّاللَّهَخَبيرٌبِمايَصْنَعُونَ
به مردان با ايمان بگو: ديده فرو نهند و پاک دامنى ورزند كه اين براى آنان پاكيزهتر است؛ زيرا خدا به آنچه مىكنند آگاه است.
📖 سوره نور ، آیه ۳۰
📚 به نقل از كافی، ج ۵، ص ۵۲۱
http://eitaa.com/fatemiioon_news
#داستان
نگاه به نامحرم
#گناه، اثر دارد، دیر یا زود
در تفسیر روح البیان نقل شده است:
سه برادر در شهری زندگی میکردند، برادر بزرگتر، ده سال روی منارهٔ مسجدی اذان میگفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوم نیز چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید.
به برادر سوم گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود؛ اما او قبول نمی کرد.
گفتند: مقدار زیادی پول به تو میدهیم.
گفت:صد برابرش را هم بدهید،حاضر نمیشم
پرسیدند: مگر اذان گفتن بد است؟
گفت: نه؛ ولی در مناره حاضر نیستم اذان بگویم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادرم را بیایمان از دنیا برد؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم، بالای سرش بودم و خواستم سورهٔ یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی میکرد. برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت.
برای یافتن علت این مشکل، خداوند متعال به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمیکنم تا بدانم چرا شما دو نفر بیایمان مردید؟
گفت: زمانی که به مناره میرفتیم، به ناموس مردم نگاه میکردیم، این مسئله فکر و دلمان را به خود مشغول میکرد و از خدا غافل میشدیم، برای همین عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شدیم.
بهنقل از یکصد موضوع،پانصد داستان ۲۲۲/۱
به نقل از داستانهای پراکنده ۱۲۳/۱
#حیای_چشم
http://eitaa.com/fatemiioon_news
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 بهترین کلیپی که در عمرم دیدم❗️
💧قطره ای از فضایل مولاعلی(علیهالسلام)
✅ واقعا ارزش دیدن داره👌
معرکه است❗️
به عشق امیرالمومنین
منتشر کنید
✍ #امام_زمان #ماه_رمضان #حجاب #شب_قدر
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
http://eitaa.com/fatemiioon_news
3.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ داستان کوتاه
🔻#یک_راز
🌼🍃روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت میترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
🌼🍃خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه میخورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمیتواند تو را صید کند.
🌼🍃خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطهی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع میکنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده میشود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
🌼🍃کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور میتوانم به تو خیانت کنم؟
🌼🍃چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه میخواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیدهام که تو میخواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو میگویم و تو میتوانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
🌼🍃هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ میکنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
❣این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
🌼🍃این تجربهای است برای همهی ما انسانها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسانها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
http://eitaa.com/fatemiioon_news
✍ #داستانک🌹
✅ #خاطره اى جالب از شيخ كافى
🚎 قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشینهای شیراز رو سوار شدیم...
👩 یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمیکردن...!
مدام دقیقهای یکبار موهاشو تکون میداد و سرشو تکون میداد و موهاش میخورد تو صورت من...!
مدام بلند میشد و مینِشَست و سر و صدا میکرد...! میخواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ...
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود...
(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟
بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ...
نگاه کردم دیدم به خانمِ ما میگه بُقچِه...!
گفتم...: این خانم ماست ...
گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟
همه مسافران هم میخندیدند...
گفتم...: خدایا کمکمون کن، نذار مضحکه اینا بشیم ...
یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود، یه چیزی به ذهنم رسید...
بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز...
گفتم...: این چیه بغل ماشینت؟ گفت...: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟!
گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟
گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...!
گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟
گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش...
گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟
گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه...! کسی چادر روش نمیکشه...!
اون خصوصیه روش چادر کشیدن...!
منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...:
این خصوصیه، ما روش #چادر کشیدیم...
#حجاب
#داستان
#چادر
http://eitaa.com/fatemiioon_news