eitaa logo
598 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
@
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در عالم کودکی به قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سال‌ها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم! http://eitaa.com/fatemiioon_news
همین یک‌ ساعت پیش، تصمیم گرفتم بیرون بروم که هم عینکم را که شکسته بود و تعمیر شده بود از چند خیابان آن‌ طرف‌تر تحویل بگیرم، هم در برگشت نان تازه و پنیر و چند چیز دیگر بخرم. رسیدِ عینک که باید در کیفم می‌بود، نبود! ده دقیقه به دنبال آن گشتم و با قدری تاخیر از خانه بیرون زدم. نانوایی پول خرد نداشت که به من برگرداند. این پول خرد را برای یک خرید از مغازه‌‌ی دیگری که می‌دانستم کارت‌خوان ندارد لازم داشتم، به هرحال مجبور شدم تغییر مسیر بدهم و به جای دیگری بروم. جایی که همیشه پارک می‌کردم جا نبود، قدری صبر کردم. جا که پیدا شد، خواستم با دنده‌عقب پارک کنم، دیگری آمد جای مرا گرفت. مجبور شدم ماشین را جایی دورتر پارک کنم که از مغازه‌ای در آن سوی چهارراه پنیر بگیرم. چراغ عابر هم قرمز شد و مجبور شوم باز هم قدری بیشتر معطل بمانم و نهایتا موفق شدم پنیر بخرم. در برگشت، پنیر در دست، از خط عابر می‌گذشتم که زن میانسالی از روبرو آمد و گفت: یتیم در خانه دارم. این را به من می‌دهی؟ گفتم نه. ببخشید. چند قدم جلوتر رفتم. زنجیره‌ی حوادث را مرور کردم. داستان همین بود! پنیر قرار بود به او برسد. روزی او این بود. شاید دعایی کرده بود. شاید دل کودکش پنیر خواسته بود. هرچه بود، اوستاکریم من و نانوا و رسیدِ عینک و چراغ قرمز را ردیف کرده بود برای همین کار. به شتاب برگشتم و زنجیره را کامل کردم. رفیقی بازاری داشتم که این حقیقت را خیلی خوب فهمیده بود و می‌گفت: «ببین فلانی، اوس کریم یک نظر بکنه حله! » ✍علی اکبر کاویان eitaa.com/fatemiioon_news
💞شب سردی بود!!! پيرزن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند. شاگرد ميوه‌فروش، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت. پيرزن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه. رفت نزديک تر. چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت: چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه. مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد. هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد. ديگر سردش نبود! پيرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه‌فروش گفت: دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت! پيرزن زود بلند شد، خجالت كشيد. چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت. دوباره سردش شد. راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد: مادرجان، مادرجان! پيرزن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: اينارو براى شما گرفتم. سه تا پلاستيک دستش بود، پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار. پيرزن گفت: دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم. زن گفت: اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچه‌هات بگير. زن منتظر جواب پيرزن نماند، ميوه‌ها را داد دست پيرزن و سريع دور شد. پيرزن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد. قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود. با صدايى لرزان گفت: پيرشى ننه، پيرشى!... خير ببينى...🍁🌴🍁 هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نيست eitaa.com/fatemiioon_news
در سال هزار و سیصد و پنجاه شمسی در ایام ولادت مولا امام عصر (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) در شهر همدان جهت تبلیغ دعوت شدم. در آن زمان بیش از بیست و شش بهار از عمرم نگذشته بود، جذبه مهمی که مرا به آن شهر کشاند وجود مبارک مردی چون که به حقیقت از اولیای الهی بود، او در آن شهر منشأ آثار بسیار مهمی از قبیل مسجد، کتابخانه، مدرسه علوم دینیه، درمانگاه، بیمارستان، صندوق قرض الحسنه و دار الایتام بود و وجودش برای مردم آن ناحیه شمعی پرفروغ در راه هدایت الهی می نمود و در جنب مدارس علمیه آن جناب، صدها محصل علوم دینی به کمالات علمی و اخلاقی رسیدند که هر کدام به هر ناحیه که رفتند منشأ برکات شدند، آن مرد بزرگ به سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به جوار رحمت حقّ شتافت و سراسر آن نواحی را از وجود مقدسش محروم کرد رحمة اللّه علیه رحمة واسعة. در همان سال که در آن شهر منبر می رفتم برای دست بوسی و زیارتش رفتم. آن حضرت اجازه علمی و روایی مفصّلی کتباً و شفاهاً به من مرحمت فرمود و این مسئله برای من که فاقد هر نوع صلاحیت بوده و هستم جز عنایت و رحمت الهی چیزی نبود. آن مرد بزرگ در هر مجلسی که از اهل علم و غیر اهل علم در خانه اش برقرار می شد به بیان معارف الهیه و مسائل ربانیه و احادیث مأثوره و شرح حالات اولیا و بزرگان می پرداخت، تا نشستگان در محضرش از فیض آن مطالب به قیام روحی و قلبی اقدام کرده و خانه هستی خود را به نور معرفت و عمل بیارایند، در آن مجلسی که این فقیر فیض حضور آن جناب را داشت فرمودند: مولی محمّد تقی مجلسی در امر به معروف و نهی از منکر مردی شدید، دلسوز، دلسوخته و برافروخته بود. به هر جا قدم می گذاشت، به هرکس که می رسید و هر موضوعی را می دید، از امر به معروف و نهی از منکر دست برنمی داشت و در این زمینه از هیچ کس پروا نداشت و از ملامت ملامت کنندگان ترس و اضطراب و رنجی به خود راه نمی داد. چندین بار به سردسته اوباش و اشرار محلّی برخورد و عاشقانه و جانانه وی و همراهانش را نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر کرد. آنان از برخورد مولا محمّد تقی سخت آزرده و آشفته بودند، برای ساکت نمودن وی نقشه ای طرح کردند و آن این بود که یکی از مریدان مخلص او را وادار کنند که در شب جمعه او را به مهمانی دعوت کند، ولی از افشای داستان خودداری نماید که خانه در آن شب بدون صاحب خانه باید در اختیار اوباش باشد، چنانچه افشای سرّ کند به بلای سخت دچار گردد، صاحب خانه ترسو برای شب جمعه از آن مرد بزرگ الهی دعوت کرد و خود از خانه رفت. مجلسی به دعوت آن مرد مؤمن به آن خانه آمد، اما صاحب خانه را ندید، جلسه از اشرار و سردسته آنان تشکیل شده بود، مجلسی دانست که نقشه ای جهت او کشیده شده، از نقشه خبر نداشت ولی نقشه این بود که چون مجلس آراسته شد، زنی عشوه گر و مطربه با روی باز و لباس رقص وارد مجلس شود و با زدن و کوبیدن آلات موسیقی به رقص مشغول شود، آن گاه یکی از اوباش مردم محلّه را خبر کند تا بیایند وضع آن روحانی را ببینند، چون مردم بیایند آبرویش برود و زبانش از امر به معروف و نهی از منکر بسته شود!! مجلس آماده شد، ناگهان زن وارد گشت و با خواندن این شعر شروع به رقصیدن کرد: در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را چون آن مرد وارسته و آن عبد خالص و آن منور به نور معرفت آن اوضاع را مشاهده کرد با دلی سوخته و چشمی گریان به وجود مقدس حضرت روی آورد و عرضه داشت: گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. ناگهان دیدند آن زن پرده اطاق را به در آورد و بر خود پیچید و به خاک افتاد و به یا رب یا رب مشغول شده و در مقام و انابه برآمد و به دنبال او همه اوباش سر به خاک گذاشته و به درگاه دوست نالیدند و همه آنان به دست آن مرد الهی توبه کردند و از صلحای زمان شدند! eitaa.com/fatemiioon_news
در سال هزار و سیصد و پنجاه شمسی در ایام ولادت مولا امام عصر (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) در شهر همدان جهت تبلیغ دعوت شدم. در آن زمان بیش از بیست و شش بهار از عمرم نگذشته بود، جذبه مهمی که مرا به آن شهر کشاند وجود مبارک مردی چون که به حقیقت از اولیای الهی بود، او در آن شهر منشأ آثار بسیار مهمی از قبیل مسجد، کتابخانه، مدرسه علوم دینیه، درمانگاه، بیمارستان، صندوق قرض الحسنه و دار الایتام بود و وجودش برای مردم آن ناحیه شمعی پرفروغ در راه هدایت الهی می نمود و در جنب مدارس علمیه آن جناب، صدها محصل علوم دینی به کمالات علمی و اخلاقی رسیدند که هر کدام به هر ناحیه که رفتند منشأ برکات شدند، آن مرد بزرگ به سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت به جوار رحمت حقّ شتافت و سراسر آن نواحی را از وجود مقدسش محروم کرد رحمة اللّه علیه رحمة واسعة. در همان سال که در آن شهر منبر می رفتم برای دست بوسی و زیارتش رفتم. آن حضرت اجازه علمی و روایی مفصّلی کتباً و شفاهاً به من مرحمت فرمود و این مسئله برای من که فاقد هر نوع صلاحیت بوده و هستم جز عنایت و رحمت الهی چیزی نبود. آن مرد بزرگ در هر مجلسی که از اهل علم و غیر اهل علم در خانه اش برقرار می شد به بیان معارف الهیه و مسائل ربانیه و احادیث مأثوره و شرح حالات اولیا و بزرگان می پرداخت، تا نشستگان در محضرش از فیض آن مطالب به قیام روحی و قلبی اقدام کرده و خانه هستی خود را به نور معرفت و عمل بیارایند، در آن مجلسی که این فقیر فیض حضور آن جناب را داشت فرمودند: مولی محمّد تقی مجلسی در امر به معروف و نهی از منکر مردی شدید، دلسوز، دلسوخته و برافروخته بود. به هر جا قدم می گذاشت، به هرکس که می رسید و هر موضوعی را می دید، از امر به معروف و نهی از منکر دست برنمی داشت و در این زمینه از هیچ کس پروا نداشت و از ملامت ملامت کنندگان ترس و اضطراب و رنجی به خود راه نمی داد. چندین بار به سردسته اوباش و اشرار محلّی برخورد و عاشقانه و جانانه وی و همراهانش را نصیحت و امر به معروف و نهی از منکر کرد. آنان از برخورد مولا محمّد تقی سخت آزرده و آشفته بودند، برای ساکت نمودن وی نقشه ای طرح کردند و آن این بود که یکی از مریدان مخلص او را وادار کنند که در شب جمعه او را به مهمانی دعوت کند، ولی از افشای داستان خودداری نماید که خانه در آن شب بدون صاحب خانه باید در اختیار اوباش باشد، چنانچه افشای سرّ کند به بلای سخت دچار گردد، صاحب خانه ترسو برای شب جمعه از آن مرد بزرگ الهی دعوت کرد و خود از خانه رفت. مجلسی به دعوت آن مرد مؤمن به آن خانه آمد، اما صاحب خانه را ندید، جلسه از اشرار و سردسته آنان تشکیل شده بود، مجلسی دانست که نقشه ای جهت او کشیده شده، از نقشه خبر نداشت ولی نقشه این بود که چون مجلس آراسته شد، زنی عشوه گر و مطربه با روی باز و لباس رقص وارد مجلس شود و با زدن و کوبیدن آلات موسیقی به رقص مشغول شود، آن گاه یکی از اوباش مردم محلّه را خبر کند تا بیایند وضع آن روحانی را ببینند، چون مردم بیایند آبرویش برود و زبانش از امر به معروف و نهی از منکر بسته شود!! مجلس آماده شد، ناگهان زن وارد گشت و با خواندن این شعر شروع به رقصیدن کرد: در کوی نیکنامان ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را چون آن مرد وارسته و آن عبد خالص و آن منور به نور معرفت آن اوضاع را مشاهده کرد با دلی سوخته و چشمی گریان به وجود مقدس حضرت روی آورد و عرضه داشت: گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. ناگهان دیدند آن زن پرده اطاق را به در آورد و بر خود پیچید و به خاک افتاد و به یا رب یا رب مشغول شده و در مقام و انابه برآمد و به دنبال او همه اوباش سر به خاک گذاشته و به درگاه دوست نالیدند و همه آنان به دست آن مرد الهی توبه کردند و از صلحای زمان شدند! eitaa.com/fatemiioon_news
🔅 در مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت، مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای سبحان و متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی. مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟ زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن. مرد گفت: پذیرفتم بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او می رسید همسرش می گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری می رساند و شکر نعمت را بجای می آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند: خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود: - تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن. 📙بحار: جواب 14، صفحه 492، و جواب 71، صفحه 55 eitaa.com/fatemiioon_news
📌 امید ... 🔸 انگشتش بالا رفت و گفت؛ آقا اجازه! برخی از بزرگان فامیل را می‌بینم که مدام از این نظام بد می‌گویند و چشم‌انتظار آمدن آمریکایی‌ها هستند و من از این همه ساده‌لوحی تعجب می‌کنم. هر‌چه با آن‌ها صحبت می‌کنم، کسی من را جدّی نمی‌گیرد. 🍃 🔹 لبخندی زدم و گفتم؛ خدا را شکر کن که نوجوانی مثل شما، بینشش از خیلی از ما بزرگ‌ترها، عمیق‌تر است. امام زمان(ارواحنا له الفدا) امیدش به شما عزیزان است. http://eitaa.com/fatemiioon_news
📚 در اثر به احكام سيزده نفر با يك زن كردند مرحوم ميرزاى بزرگ شيرازى رحمه الله عليه موقعى كه شخصى از كشورى به حضورش مى‌آمد از تمام جهات و خصوصيات آن كشور سؤال مى‌كرد. روزى عده‌اى از يك كشور دوردست به حضور او آمدند آن مرحوم از اقتصاد آن كشور و آن شهر سؤال نمودند، يكى از آن‌ها گفت: ما آنقدر فقيريم كه سيزده نفريم و يك زن داريم! ميرزا گفت: چه گفتى؟! آن مرد باز كلامش را تكرار نمود كه: ما سيزده نفريم و يك زن داريم، كه اين زن هر شبى نزد يكى از ما مى‌ماند. مرحوم ميرزا بسيار ناراحت شده فرمود: مگر نمى‌دانيد زن حق ندارد، بيش از يك شوهر داشته باشد؟ گفتند: نمى‌دانيم. ميرزا فرمود: مگر در شهر شما عالم نيست؟ گفتند: خير، ميرزا دستور داد كه بعضى از آن‌ها در شهر سامراء بمانند براى تحصيل علم و يادگرفتن احكام حلال و حرام. و فرمود: هر كدام آمادگى داريد كه بمانيد براى تحصيل علم، من زندگى او را تامين مى‌كنم، هم اكنون عده‌اى از اهل آن شهر در نجف و كربلا و قم مشغول به تحصيل مى‌باشند. (۴۶) بدترين بندگان خدا و بهترين آن‌ها امام سجاد عليه السلام فرمود: (اگر مردم بدانند كه در تحصيل علم چه خيرهاست در طلب آن كوشش كنند اگر چه با دادن جان و سفر كردن بر سر امواج مرگبار دريا باشد. خداوند به (دانيال) پيمبر وحى كرد كه بدترين بندگان من نزد من انسان نادانى است كه دانايان را سبك شمارد و از آنان پيروى نكند؛ و محبوبترين بندگان من انسان پاک رفتارى است كه در طلب پاداش بزرگ باشد، پا بپاى دانايان رود و در پى فرزانگان افتد و از حكيمان سخن گويد...) (۴۷) از نظر عملى نيز پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و امامان عليهم السلام به دانشمندان احترام فراوان مى‌گذاشتند، چنان كه امام جعفر صادق عليه السلام هشام را با آن كه بسيار جوان بود، احترام فراوانى مى‌كرد واو را بر ديگر شاگردان و اصحاب سالخورده خويش مقدم مى‌داشت و مى‌فرمود كه: (اين بزرگداشت به خاطر علم فراوان اوست نفعى كه او از راه علم خويش به جامعه مى‌رساند (۴۸) ). -------------------------- آموزنده 🎐 http://eitaa.com/fatemiioon_news
🔶 ماجرای خواندنی با راننده اتوبوس!🍁🍂 🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکت‌های مسافربری راه افتاده بود. به قصد سوار شدم. بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را می‌شناختم و نه او مرا می‏شناخت. 😕 در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می‌کنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم! 🍂 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است. آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می‏شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و خواند. 🍂 حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه‌اش با من همان بود که بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تُربتی بودند. آن‌ها هم می‌خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تُربت). او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آن‌ها مهربانی می‏کرد.😐 شب از یکی از آن‌ها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت. دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو می‏گوید.🍂 من هم به دقت گوش می‏کردم که بشنوم. اولًا از مردم مشهد گفت که از آن‌هایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم می‌آید. فقط از آن‌ها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مى‌آيد. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.🍂 من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیش‌نماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه‌ات را به مدرسه فرستاده‏ای؟! ای وای! مگر نمی‏‌دانی که اگر بچه‌ات به مدرسه برود لامذهب می‏شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. 🍂 یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم. معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من می‌داند، می‏‌گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. 😢 این هم این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. ♦️بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می ‏خواند، روزه‏‌اش را می‌گیرد، به زیارت امام رضا(علیه‌السلام) می‌رود.🍂 ♦️اين نوع روش‌ها در نهی از منکر، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است.🍂 📗 مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(۱ و ۲)، ج‏۱۷، ص: ۲۵۲-۲۵۱- با تلخیص و ویرایش جزئی) http://eitaa.com/fatemiioon_news
🔺🔻 ♦️🔹 مادری قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادربزرگت به من هدیه داده است، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش می‌گذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار می‌خرند. دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.* *مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:* *ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است. مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.* *دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:* *مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می‌خرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می‌گذارد.* *مادر گفت: می‌خواستم این را بدانی که، جاهای مناسب ارزش تو را می‌دانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل می‌شوند، از تو قدردانی می‌کنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمی‌داند حضور نداشته باش؛ ارزش خودت را بدان!* *گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی* *صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی* http://eitaa.com/fatemiioon_news
🌹 ✅ اى جالب از شيخ كافى 🚎 قبل از انقلاب بود داشتيم میرفتیم قم، ماشین نبود، ماشین‌های شیراز رو سوار شدیم... 👩 یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود، اون موقع هم که روسری سرشون نمی‌کردن...! مدام دقیقه‌ای یکبار موهاشو تکون می‌داد و سرشو تکون می‌داد و موهاش می‌خورد تو صورت من...! مدام بلند می‌شد و می‌نِشَست و سر و صدا می‌کرد...! می‌خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه ... برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته بود... (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت ...: آقا اون بُقچِه چیه گذاشتی کنارت...؟ بردار تا يه نفر روى صندلى بشینه ... نگاه کردم دیدم به خانمِ ما می‌گه بُقچِه...! گفتم...: این خانم ماست ... گفت...: پس چرا اینطوری پیچیدیش...؟ همه مسافران هم می‌خندیدند... گفتم...: خدایا کمکمون کن، نذار مضحکه اینا بشیم ... یهو دیدم یه ماشینی روش چادر کشیده از دور معلوم بود، یه چیزی به ذهنم رسید... بلند گفتم...: آقای راننده...! زد رو نیم ترمز... گفتم...: این چیه بغل ماشینت؟ گفت...: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند ...؟! گفتم...: بله دیدم... ولی این چیه روش کشیدن ...؟ گفت...: چادره روش کشیدن دیگه...! گفتم...: خب، چرا چادر روش کشیده...؟ گفت...: من از كجا بدونم، حتماً چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنه، انگولکش نکنه، خط نندازن روش... گفتم...: خب، چرا شما نِمی کِشی رو ماشینت...؟ گفت...: حاجی جون بشین تو رو قرآن، این ماشین عمومیه...! کسی چادر روش نمی‌کشه...! اون خصوصیه روش چادر کشیدن...! منم زدم رو شونه شوهر این زنه و بهش گفتم...: این خصوصیه، ما روش کشیدیم... http://eitaa.com/fatemiioon_news
▪️ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... 🔻پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید، وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... 🔻روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» https://eitaa.com/fatemiioon_news