امیدوارم بتونم بخوابم اما اگه نتونستم هم موردی نداره ! جالبه گذر زمان..
دقتکردن به زمان رو دوست دارم..
گذشتن لحظهها ، انگار هیچ وقت نبودن..
مثل یک جادو ک ِ از بین میرن و هیچ اثری باقی نمیمونه ، ذهن قراره نگه داره اما فراموش میشه !
چیز زیادی نمیدونم ؛ یک عالمه کاستی دارم و در مورد حرفهایی ک ِ میزنم مطمئن نیستم ؟ مرددم و هنوز نمیدونم قراره با زندگیم چیکار کنم ، قراره چه اتفاقی برام بیوفته ، نمیدونم کلا .
و بهنظرم بدترین اتفاق همین ندونستن ِ !
دلم میخواد مثل آدمهای امیدوار ماسک انگیزه و تلاش بزنم رو صورتم و بگم : جون و زندگی و عمرم رو میزارم تا بفهمم ، تا بدونم ، ولی من فکر میکنم این قابلیت از تنظیماتم پاک شده..
تا ی ِ جایی برای رسیدن تلاش میکنم از ی ِ جا به بعد از نبودنش لذت میبرم..
واسه همینه میگم امیدوارم بتونم بخوابم اما اگه نتونستم هم موردی نداره..
شاید خواب سختترین چیزی بود ک ِ ازش گذشتم و چقدر دلم واسه ی ِ خواب ِ عمیق تنگ شده .
мαɴαreм
امیدوارم بتونم بخوابم اما اگه نتونستم هم موردی نداره ! جالبه گذر زمان.. دقتکردن به زمان رو دوست دار
در واقع من هر تایمی ک ِ خونه باشم ؛
در تلاشم برای خوابیدن ولی بیدارم !
مثل ِ الان ..
مثل ِ دیشب ..
مثل ِ امشبی ک ِ هنوز نرسیده ..
مثل ِ تمامِ شبهایی ک ِ گذشته .
گاهی به این فکر فرو میروم ؛ ک ِ این سرزمین ، تنها گذرگاه شلوغی به سویِ مرگ است ! ولی می شود لابهلایِ روزهایش ، اندکی با کسی در آن زیست .
[ اللهماجعلنفسیاولكريمةتنتزعهامنكرائمی ]
خدایا کاری کن ک ِ از چیزهای ارزشمند زندگی ؛
جانم اولین چیزی باشد ک ِ از من می گیری .
اتاق تاریک است ..
تاریکِ تاریک نه ؛ تاریک ِ مطلق نه !
ولی فضا آنقدری تاریک و آسوده هست
ک ِ بشود با خیال راحت به تو ..
و فقط به تو فکر کرد .
و گاهی آدم مانند روخانهای ،
از جریان ِ تکراری و طولانی ِ
روزهایش خسته میشود !
میخواهد به یکباره غرق شود ،
برای صبری ک ِ آرام درون ِ آن میسوزد .
زمزمهی آرام آهنگ روسی ، برگهها پخش و پلا ک ِ نام جزوههای درسی را یدک میکشند ، بالشت ، پتو ، بطری ِ آب ِنصفهنیمه ، ماشینحساب ، مداد ، پاککن ، سکوت ِ مطلوبی ک ِ فقط همان زمزمه آرام آهنگ میشکندش..
همه چیز مهیاست برای درس خواندن اما روحم را پیدا نمیکنم..
شاید دلم را..
دلی را ک ِ به درس بدهم و بعد بگویم دل به درس دادم و همه مطالب را خواندم..
لابد میپرسی چرا دنبال دلت نمیگردی؟
گشتم عزیز ِدل..
میدانم کجاست و دستم به او نمیرسد..
شاید هم نمیخواهم برسد..
اصلا خود ِ تو به من بگو ؛ انحنای گوشهی لبخند او مهمتر است یا منحنی نمودار تابع هذلولی ؟ تو بگو شمردن تعداد پلک زدنهای ِ او در ثانیه حیاتیتر است یا محاسبه سرعت ماشین در یک ثانیه ؟ درگیر کردن فکر با خیال او راحتتر است یا تحلیل جدول دادههای توصیفی جامعه ؟ نامه نوشتن جذابتر است یا خلاصه کدهای صفر و یک ِ کامپیوتری..
تو بودی درس میخواندی ؟ یک کلام بگو ؛
تو بودی دل به درس میدادی یا او؟
мαɴαreм
زمزمهی آرام آهنگ روسی ، برگهها پخش و پلا ک ِ نام جزوههای درسی را یدک میکشند ، بالشت ، پتو ، بطری
کتاب را گذاشتهام روبهرویم ؛
دستم نمیرود شروع کنم درس را !
منتظرم کلمهها خودی نشان بدهند
و شعر شوند و قافیه و ردیف جور شود ،
باید قبل از درس لااقل به اندازهی یک
تکبیت ذهنم را آسوده کنم ، لااقل یک تکبیت .
اگه گفتم از [ کسی دیگه هیچ انتظاری ندارم ] اشتباه کردم تو مود انسانی نبودم ؛ آدمیزاد دل داره و این دل هی ترمیم میشه هی میشکنه و همهی اینها برمیگرده به انتظار داشتن ! هنوز از خیلی آدمها انتظار مهربون بودن دارم و گمون کنم همیشه این انتظار با من هست .
من هرگز در زندگی بهاندازهی الان
ک ِ خودم را بهتمامی به تو سپردهام ؛
احساس امنیت نکردهام .