#ازدیاد_ایجاد_محبت_علاقه
#محبت
#عشق
🔸جهت محبت در برابر مطلوب《 5 》مرتبه بخواند و به جانب مطلوب دمد نتیجه حاصل شود
آیه 《6》 سوره #حشر :
✨وَمَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَلَا رِكَابٍ وَلَكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَى مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ✨
📚 اسرار المقاصد
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#احسن_القصص
☘علامه امینی (۲۰)
من كه در میان مردم بودم، همراه آنها به هر سو روان می شدم تا به آب دست پیدا كنم. به هر سمت كه شتابان می رفتیم، جز سراب نبود و در حالی كه تشنگی بیشتر آزارمان می داد، سر جای خودمان بازمی گشتیم و حیران و نگران می ماندیم. آن ساعت اضطراب، خرد و كلان خلق را در برگرفته بود. ناگهان سرابی و دیوار بلندی نمایان شد. مردم آن جا را دیده بودند كه خیره شده بودند. آن ها ناگاه به آن سمت هجوم بردند؛ طوری كه مرا همراه خودشان بردند.
⚡️⚡️⚡️
پیش خودم گفتم: حتماً این جا آب پیدا می شود. برگ سبز علامت آب است نه علامت سراب. حالا می توانم نزدیکتر بروم و تشنگی ام را برطرف كنم. قدم به قدم جلو رفتم تا این كه به جایی نزدیك شدم كه دروازه بسیار بزرگی آشکار شد. وقتی نمای آن دیوار بلند و دروازه بسیار بزرگ را دیدم، یاد بناهای تاریخی افتادم كه در جاده ها برای كاروان ها و مسافر ساخته اند. درست، وسط آن در بزرگ، مثل درهای بزرگ تیمچه های قدیمی، درب كوتاهی بود كه انگار برای رفت و آمد مردم قرار داده بودند.
⚡️⚡️⚡️
دو سوی آن در كوچك، دو نگهبان بودند كه به هر كس اجازه وارد شدن به آن محوطه بسیار بزرگ را نمی دادند. حالا جمعیت برای رسیدن به آن، سخت هجوم آوردند و می خواهند از آن جا، یکی یکی داخل بروند و سیراب شوند. تا خواستم به جلو قدم بردارم، نگهبانی دست راست خودش را طرف سینه ام آورد و گفت: جلو نیا آقا شیخ! من كه نومید شده بودم، اصرار و التماس نکردم و سر جای خودم برگشتم ناگهان، نگهبان دیگر مرا با نام صدا كرد و با لحنی محترمانه گفت: آقا شیخ عبدالحسین امینی! ای صاحب الغدیر! تشریف بیاورید كه بی بی رخصت ورود دادند.
ادامه دارد...
#شرح_حال_اولیاء_خدا
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول)
💥آخرین روز اقامت ما در مشهد بود، من آن شب بیقرار چیزی بودم، بی آنکه بدانم چه؟ دلم به التهاب یک دیدار می تپید اما نمی دانستم به جستجوی کدام گمشده بیقرارم! فردا عازم تهران بودیم و من دوست داشتم فقط یکبار دیگر، حرم مطهر امام رضا علیه السلام را زیارت کنم.
✨💫✨
به پسرم گفتم: من می خواهم بروم زیارت، اگر تو هم نمی آیی خودم می روم، گفت: الان دیر وقت است، ما باید استراحت کنیم تا فردا صبح آماده حرکت شویم، وقتی همه خوابیدند من خوابم نبرد، بی قرار بودم، آرام برخاستم و به تنهایی از خانه خارج شدم، آن شب زیارت مفهوم دیگری داشت و زادراهی که حضرت همراه راهم کرد، فراموش نشدنی بود، خداحافظی کردم و از صحن بیرون آمدم، من که تا آن لحظه به هیچ چیز جز بوسیدن پنجره های حرم نمی اندیشیدم ، تازه متوجه شدم راه را گم کرده ام، درب ورودی بازار که نشان راهم بود، بسته بود و من گمشده بودم!
✨💫✨
چشمم با هیچ کجا آشنا نبود، خیابان خلوت و سوت و کور بود. هیچ رهگذری نبود. آدرسم را نمی دانستم. سواد هم نداشتم. خدایا چه کنم! به کجا پناه ببرم؟! مضطر و درمانده بودم. به هر سو نگاه می کردم، اما هیچ نشانی نمی دیدم.
ناگاه سیدی را دیدم که بی هیچ گفتگویی راهنمای راهم شد و بعد از مسافتی...
🔻ادامه دارد.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4