داروخانه معنوی
۵۲ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۳۹ ------------------------------
۵۱ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۴۰
------------------------------
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۱۹ تحريض مردم به جهاد 🎇🎇🎇#خطبه۱۱۹🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌿علل نكوهش كوفيان. شما را چه مي شود؟ هرگز ره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۱۹ تحريض مردم به جهاد 🎇🎇🎇#خطبه۱۱۹🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🌿علل نكوهش كوفيان. شما را چه مي شود؟ هرگز ره
خطبه ۱۲۰
بيان فضيلتهاي خود
🎇🎇🎇#خطبه۱۲۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇
✨🌿يادآوري ويژگيهاي اهل بيت (ع) و اندرز ياران
به خدا سوگند! تبليغ رسالتها، وفاي به پيمانها، و تفسير اوامر و هشدارهاي الهي به من آموزش داده شد، درهاي دانش و روشنايي امور انسانها نزد ما اهل بيت پيامبر (ص) است، آگاه باشيد كه قوانين دين يكي و راههاي آن آسان و راست است، كسي كه از آن برود به قافله و سرمنزل رسد، و غنيمت برد، و هر كس كه از آن راه نرود گمراه شده پشيمان گردد،
مردم! براي آن روز كه زاد و توشه ذخيره مي كنند، و اسرار آدميان فاش مي گردد، عمل كنيد، كسي كه از خرد خويش بهره مند نگردد براي پند گرفتن از عقل و فكر ديگران عاجزتر است، كه آن غائب براي كمك كردن از عقل حاضر او ناتوان تر است، از آتشي بپرهيزيد كه حرارتش شديد، و عمق آن ناپيدا، و زيور آن غل و زنجير، آشاميدني آن زردآب و چرك جوشان است، آگاه باشيد! نام نيكي كه خدا براي كسي ميان مردم قرار دهد، بهتر از مالي است كه براي ديگران باقي مي گذارد كه او را ستايش نميکنند
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
_کَعـــــبہ بـــــودُ و
❍↲⃝ نـــَــجف¹¹⁰ آمَـــــد۔۔
هَمہ حِیـــــرٰان گشتَنـــــد⇉
و خُـــᰔــدا خٰواست↓↓
↫ بمٰانـــــد بہ مُعمـــٰــا
◇◇ «قِبـــــلہ...𔘓»
#باباعلی
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_﴿ آیّت الله بِهجـَــــت(ره)۔۔𔘓﴾:
🔹️_ أگر کَسےمُقیـــــد بٌاشد↓↓
⇇ مُطلق نمـــــٰاز را ،
دَر أوّل وَقتـــــش بــخوٰاند.
□_تَکویـــــناً روز بہ روز بــــٰـالاتر رَفتہ
و بہ نـَــــمٰاز عٰالےمےرسَـــــد✤➛
#نماز_اول_وقت
#کلام_بزرگان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_پنجاهوچهار حالاامروز چطورے باهم رفتیدخرید؟ واے بسختے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_پنجاهوچهار حالاامروز چطورے باهم رفتیدخرید؟ واے بسختے
داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومدافع
#قسمت_پنجاهوپنج
باذوق سلیقہ ے خاصے یسرے ازوسایل وخریدم
ازجلوے مزوݧ هاے لباس عروس ردمیشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم.اما لباس عروسودیگہ بای باعلے میگرفتم .
اوݧ۱۵روزخیلے دیرمیگذشت
واسہ دیدنش روزشمارے میکردم...
هرروز کہ میگذشت ذوق وشوقم بیشترمیشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ .
احساس میکردم هیچ کسے تودنیاعاشق ترازمنو علے نیست اصلاعشق مازمینے نبود.بہ قول علے خداعشق ماروازقبل توآسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء مااوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے توازحورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟
ازدستم ناراحت میشد واخم میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدردلتنگش بودم
باخودم میگفتم:ایندفعہ کہ بیاددیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چندوقتے کہ نبود،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست ودلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم .
حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیادوبفهمہ ازدرسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ وبہ خورد وخوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
توایـݧ مدت چندبارزنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود.قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم وشایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
ازدانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمودر آوردم وبہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
باباداشت اخبارنگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبارسرم رو بہ مبل تکیہ دادم وچشمامو بستم .خستگے روتوتمام تنم احساس میکرد .
باشنیدݧ صداے مجرے اخبارچشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش درمرزحلب..
یادحرف علے افتادم وسعے کردم خودموباچیز دیگہ اے سر گرم کنم
امانمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم امادرست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تاقبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش وبکشم
ایـݧ یہ هفتہ رومیتونستم با ایـݧ کارخودمو مشغول کنم
هر روزعلاوه بربقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے روهم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود .آخریـݧ بارے کہ زنگ زد۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز ومرتب کردم وبامریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام روکردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هواتقریبا تاریک شده بود .گل هاروگذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو بازکردم نسیم خنکے وارداتاق شدوعطر گلهاروبیشتر توفضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود ودیدار آخر مـݧ ماه وآخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه روببینم.
باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره روبستم وروتختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فرداو اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود
ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .
صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد. اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم...
#ادامه_دارد..
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2