😈 شِیـــــطٰان↡↡
⇤ أز حَمـــــلٰات ریـــــز شُـــــروع مےکُنـــــد،
وَلے بِہ کـَــــم رٰاضے نیـــــست!
⇇اِبتـــــدٰا ارتفــــٰـاع پـــَــروٰازت رٰا ،
کَـــــم کــَـــرده و
□سَطـــــح هَوسهـــٰــایت رٰا ؛
اُفـــــت مےدَهـــــد و
↶ بَعـــــد بــــِـرٰاحتے اصٰابَـــــت بٰا کـــــوه و
سُقـــــوطَت رٰا رَقـــــم مےزَنـــــد! ↷
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
❁﷽❁
_کـــُــشتند تـــُᰔــو رٰا↡↡
⇤ تـــــِشنہ لـــــبُ و غِیـــــر اُصـــــولے۔۔۔
⇇روشَـــــن شـُــــده أز نـــــورِ ســَـــرت؛
■ خــــٰـانہ خـــــولے!!💔⇉
#امام_حسین
#محرم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
❁﷽❁
□هَفـــــت⁷ روز أســـــت پَرستــــٰـارحَـــــرم؛
⇇زِینـــــب ۜ کُبـــــرٰاست𔘓⇉
◇سِپـــــر و حـــٰــامے و غَمخـــــوٰارحــَـــرم؛
⇇ زِینـــــب ۜ کُبـــــرٰاست𔘓⇉
_چہ گـــــویَم کِہ ،
«أبـــــألفَضلﷺ» عَلمـــــدٰارحـــَــرم ،
⇇زِینـــــب ۜ کُبـــــرٰاست𔘓⇉
■بخـــــدٰاوند قَســـــم!!
۔ «حیــــّـدرکـــــرٰارﷺ» حَـــــرم؛
⇇زِینـــــب ۜ کُبـــــرٰاست𔘓⇉
#یازینب
#امام_حسین
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
وسَـــــرأنجـــٰــامکَسےخـــــوٰاهدآمـَــــد۔۔
⇤وبـــــٰامهربــــٰـانےأش
⇤بہ تـــُــونشــــٰـانخـــــٰواهـــــددٰاد۔۔
□کِہ تــُـــوقَبـــــلأزدیـــــدَناو↡↡
أصلاً زِنـــــدگےنـــَــکردها؎:)𔘓⇉
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✍ #داستان_واقعی ( #رویای_من ) #رمان قسمت_دوم بخش_اول 🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✍ #داستان_واقعی ( #رویای_من ) #رمان قسمت_دوم بخش_اول 🌹قدرت حرکت نداشتم. تا چند لحظه هیچ صدایی ن
#رمان "
#رویای_من
"بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_دوم بخش_دوم
🌼🌸وقتی به هوش اومدم هادی و زنش اعظم رو دیدم که با چشم گریون بالای سرم بودن… همه چیز یادم بود. از جا پریدم ولی نتونستم تکون بخورم بدنم مثل کوه سنگین بود چون یک پا از دو جا شکسته بود و پای دیگه از ناحیه ی ران پس هر دو پام تا کمرم توی گچ بود. از هادی پرسیدم: مامان و بابا کجان؟ چطورن؟ گفت خوب نیستن مثل تو بستری شدن و زد زیر گریه… گفتم: می خوام اونا رو ببینم. گفت: نمیشه دارم می برمتون تهران بزارحالت بهتر بشه خودم می برمت. قول میدم …
🌼🌸اونشب من با اشک و ناله اونجا موندم و صبح زود با هزار مکافات منو عقب ماشین هادی قرار دادن. اعظم نشست جلو و فرید رو گرفت رو پاش. من با گریه ازش پرسیدم تو رو خدا بهم بگو مامان و بابام چی شدن؟ گفت: والله مثل تو حال خوبی ندارن. آخه چی بگم تو باز به هوش هستی ولی اونا بیهوشن ….
🌸🌼حرف اونو باور کردم. بازم دلم طاقت نداشت هادی هم که اومد از اونم پرسیدم گفت همین الان با آمبولانس اونا رو میارن تهران. من بستری شدم ولی هیچ کس به دیدن من نیومد. دائم گریه می کردم. تک و تنها مونده بودم. هزار فکر از سرم می گذشت و دلم برای پدر و مادر شور می زد. احساس می کردم که هر دوی اونا رو از دست دادم ولی نمی خواستم باور کنم.
🌼🌸از روز سوم به بعد همه ی فامیل به دیدنم اومدن اما با چشم گریون و می گفتن برای تو ناراحتیم. حا لا زخم های صورت و دستهام بهتر شده بود ولی بازم قیافه ی بدی پیدا کرده بودم که هر کس می دید یک چیزی به من می گفت که اینو از حرفای اونا متوجه شدم. ولی در مورد مامانم و بابام حرفی نمی زدن اما خودم از ریش های بلند و لباس اونا فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده…
🌼🌸یه جورایی هم دلم نمی خواست خبر مرگ اونا رو به من بدن تا اینکه عمه شکوه اومد …
#ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌓
آیت_الله_قاضی
اگر می شنید کسی به دنبال سلوک و معنویت است ولی اهل نماز_شب نیست، خیلی تعجب میکرد.
یک جا برای شاگردانش نوشته بود: اما نمازشب، پس هیچ چاره و گریزی برای مومنین از آن نیست. تعجب است از کسی که میخواهد به کمال برسد ولی برای نماز شب بیدار نمی شود. ما نشنیدیم کسی بتواند به آن مقامات دست پیدا کند مگر به وسیله نمازشب.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2