🌷 #احسن_القصص
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#خاطرات_دردناک
🌷یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمیشد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است. آنان تمام وسایل بچهها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
🌷نمیدانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینیبوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد میرفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد. تمام حواسم پیش بچهها بود، خدایا چه بر سر بچهها میآورند. جرأت نمیکردم از سرنوشت بچهها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام....
🌷با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم. فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سختترین صحنه عمرم را آنجا دیدم. بدن بیجان و تیرباران شده ۱۳ جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال ۱۳۶۲ به جمع شهدای کربلای ۶۱ هجری قمری پیوستند....
📚 کتاب "خاطرات دردناک"
❌❌ آری فرزند عزیز مام وطن؛ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_دوم
#جانمـ_مے_رود
#نویسنده_فاطمہ_امیرے
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با فزهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟
🎧 #داستان_صوتی
#سه_دقیقه_در_قیامت
🔺 تجربه ای نزدیک به مرگ !!!
#قسمت_دوم
تعجیل در فرج وسلامتی مولاصاحب الزمان عج صلوات🌹
توجه:کپی وفروارداین کلیپ به شرط( ۱۴)صلوات به نیت سلامتی و تعجیل درفرج #امام_زمان ( عجل الله تعالی فرجه الشریف) جایزمی باشد.
#ادامه_دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمان
#رهایی_از_شب
(داستان عبرت)
#قسمت_دوم
یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونه.!.عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه.آقام برای خودش آقایی بود.یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست.یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.اینجا صف آقایونه.باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی.آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها..پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شالله...ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!
بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ی سیده خانوم.خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی...
از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید.زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا..کاش همیشه بچه میموندم.دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم..
#رهایی_از_شب
#قسمت_سوم
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود.از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسه فوت آقام.
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #شهدا #قسمت_اول بسم رب الشهداء والصدیقین 💖ماجرای حقیقی معجزه دعای شهدا💖 من دبیر زب
#معجزه_چله_شهدا
#قسمت_دوم
تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا.
باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.
توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم…….
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهرا «سلام الله علیها» ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم.
درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم گفتم :صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم
بسمربالشهدا
📚 داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومــدافــع
1⃣ #قسمــــــت_اول
آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش شهید گمنام
شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
#فرزندروحالله
این هفتہ بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم
کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا ) سلام مامان جانم
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟
_فردا
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن...
همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد....
ادامــه_دارد...
🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
📚 داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
2⃣ #قسمـــــت_دوم
چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃
عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده
خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
به جناب خواستگار ک رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے
ایـݧ جاچیکار میکنہ
ینی این اومده خواستگارے من
واے خدا باورم نمیشہ
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶
◀️ ادامـــــہ دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان شیخ_علی_حلاوی میزان_آمادگی_مردم_برای_نصرت_امام_زمان_علیه_السلام #قسمت_اول 📜م
#تشرفات
#امام_زمان
شیخ_علی_حلاوی
#قسمت_دوم
شيخ على بالاى پشت بام رفت؛ ديد مرد قصّاب صحيح و سالم بالاى پشت بام است، يكى از دو بزغاله را سر بريده و خونى كه از ناودان به صحن خانه ريخته، خون بزغاله است.
آن بزرگوار به مرد قصّاب امر فرمود بزغاله ديگر را به همان كيفيّت ذبح كند.
قصّاب هم اطاعت کرد و بزغاله ديگر را نزديك ناودان برده و ذبح كرد.
چون خون آن ميان صحن خانه ريخت چهل نفرى كه در صحن خانه بودند یقین کردند كه آن حضرت شيخ على را نيز به قتل رسانده و عن قريب نوبت به هريك از آنها خواهد رسيد، لذا همه از صحن خانه شيخ علی بيرون آمده، رو به فرار نهادند، سپس آن حضرت به شيخ على فرمود: الان به صحن خانه برو و به اين جماعت بگو به بام آمده، مرا ديدار نمايند.
وقتى شيخ به صحن خانه آمد، احدى از آن چهل نفر را نديد، به بام مراجعت كرد و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند.
آن بزرگوار فرمود: يا شيخ! ديگر اين قدر با من عتاب و خطاب مكن، اين بلد حلّه بود كه مى گفتى متجاوز از هزار نفر از مخلصين ما آنجا هستند؛ چه شد كه از ميان آن منتخبين كسى جز تو و اين مرد قصّاب نماند، جاى هاى ديگر را هم به همين نحو قياس كن! اين را فرمود و از نظر شيخ و مرد قصّاب ناپديد شد.
آن گاه شيخ، آن بقعه را مرمّت نموده، به مقام صاحب الزمان- عجّل اللّه فرجه- نامگذاری نمود و از آن وقت تاكنون آن مقام شريف محل تشرف و زیارتگاه خاص و عام است
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرفات #امام_زمان عبدالغفار_خویی به نقل از : حاج_قدرت_الله_لطیفی_نسب #قسمت_اول 📜حاج قدرت الله
#تشرفات
#امام_زمان
#قسمت_دوم
عبد الغفار می گوید: می گویم اما اگر این سرّ مرا به کسی بگویی بلا فاصله هم کور می شوی و بعدش هم معلوم نیست به چه سرنوشتی مبتلا شوی آنوقت خودت را باید ملامت کنی
می گوید: نه قول می دهم که به کسی نگویم می گوید ساعت ۲ نیمه شب که می آیم به پشت در آنجا من می روم محضر مولایم حضرت صاحب الزمان صلوات الله علیه و آنجا با اصحاب و انصارش نماز صبح را می خوانم و آنجا مطالبی را از یاران امام عصر صلوات الله علیه درس می گیرم و تا طلوع آفتاب و بعد می آیم و این سِرّ مرا بجز آقای آشیخ جعفر محلاتی کس دیگری نمی داند حالا تو هم که متوجه شدی و به تو گفتم شرطش این است که به کسی نگویی پس به هر حال آن هم به کسی نمی گوید تا از دنیا می رود بعد از چند سالی که آنهم نمی دانم چقدر طول می کشد آقای سرباز از دنیا می رود مرحوم آیت الله شیخ جعفر محلاتی می آید و علما را جمع می کند و تشیع خیلی آبرومندی از او می کنند و خودش غسل می دهد و خودش کفن می کند و در قبرستان بزرگ شیعه هم دفنش می کنند و ماجرایش را روی سنگ قبرش می نویسند لذا آنهایی که ایمان دارند و می دانند ، می روند از قبرش حاجت می گیرند.
اینجا مرحوم حاج قدرت الله فرمودند:
غرض این است که این آقا یک همچنین آقای بزرگواری است ، ما رفتیم با رفقا هروقت یعنی شیراز می رفتیم.
این بار اما با یک اخلاص عجیبی رفتیم و حالم هم اون روز خیلی منقلب بود و یک جانمازی هم رفقا آورده بودند کنار قبرش انداختند و چون بغل قبرش یک درخت توت خیلی بزرگی هم هست که توت هم داشت اتفاقا بچه ها و خانمها و زنها می آیند از آن توت به قصد شفا می خورند و خوب می شوند و ما رفتیم آنجا و جانماز را پهن کردیم و دو رکعت نماز هدیه برایش خواندیم و صد تا هم ذکر دیگر برایش گفتیم و از او خواستیم که در اون عالم ، ما که اینجا هر چه دعا می کنیم دعایمان به جایی نرسیده تو اقلاً آنجا بیا و همت کن با اولیاء خدا و بندگان صالح خدا ، دعا کنید برای فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) و بعد رفتم در سجده و شروع کردم صلوات فرستادن یک دفعه دیدم که روحش ظاهر شد و به صدای بلند در گوشم گفت که ما هم برای فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) بسیار دعا می کنیم و از جمله کسانی که در زمان ظهور حضرت رجعت می کنند و می آیند ، یکی از آنها من هستم من می آیم رجعت می کنم در زمان ظهور مولا صاحب الزمان می آیم و بشارت می دهم که خیلی خیلی ظهور حضرت مهدی علیه السلام نزدیک است ، گفتم که : تو می گویی نزدیک است ما از این نزدیکی ها خیلی شنیده ایم نزدیک است یعنی چقدر نزدیک است؟
گفت : بله بشارت می دهم که خیلی خیلی نزدیک است اینقدر نزدیک است که مثل اینکه پشت دروازه ی تهران است که انشاء الله خدا به همه ما عمر بدهد و ان شاء الله با عافیت کامل بتوانیم درک کنیم و این را گفت و دیگر رفت خیلی ما شاد شدیم و روحیه ی عجیبی پیدا کردیم ، با اینکه پا و کمرم خیلی درد گرفته بود چون قبرستانش خیلی بزرگ است روی این سنگها از اولش با پای پیاده چون با ماشین که نمی شود رفت داخلش ، کمرمون هم بیشتر درد گرفته بود و از آنجا آمدیم زیارت جناب احمد بن موسی جناب شاه چراغ و نماز هدیه هم برای ایشان خواندیم و از آنجا هم رفتیم زیارت امام زاده میرسید محمد که از اولاد حضرت موسی بن جعفر سلام الله علیه است ، آخر صحن ، و آنجا هم نماز خواندیم و از ایشان هم خواستیم که بابا شما دعا کنید و نفسهای شما پاک و پاکیزه است و شما از خدا بخواهید ، آنجا هم یکباره حالت مکاشفه دست داد و همان حرف هایی که جناب سرباز گفتند تائید شد.
فردای آن روز آمدیم و رفتیم امام زاده سید علاء الدین حسین چون در شیراز امام زاده خیلی است از برادران همان احمد بن موسی شاه چراغ است و او هم سید بسیار بزرگواری است ، از امام زاده های جلیل القدر است و آنجا هم شاید یکی دو ساعتی شد و با او حال کردیم و نشستیم و با او صحبت کردیم یواش یواش و دیدیم که ایشان هم تائید کرد و همان حرف های سرباز را بیان کرد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان 📖 #تمام_زندگی_من ✍توضیح:این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت میب
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
داستان واقعی وزیبای یک دختر لهستانی
📚 نوشته سید طا حسینی
#رمان
📖 #تمام_زندگی_من
#قسمت_دوم👈مسیحی یایهودی
🌷یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم...
- تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ...
🌷همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ...
🌷اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ...
🌷چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ...
🌷تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم..
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2