7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جهت_کسب_مال_و_علم_زیاد
#علم
#درس
حضرت امام صادق (ع) فرمودند:
هرکس این دعا را دوماه《60روز》 پیاپی هر روز صد《100》 مرتبه بخواند خداوند گنجی ازمال یا گنجی از علم روزی اومیرساند
أَسْتَغْفِرُاللَّهَ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيّ
ُالْقَيُّومُ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ مِنْ جَمِيعِ ظُلْمِي وَ جُرْمِي وَ إِسْرَافِي عَلَى نَفْسِي وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ
📚 بحارالانوار ج87 ص20 ح21
@Manavi_2
💠 سرگذشت مادر حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف
يكى از روايتهاى مشهور،حكايت از آن دارد كه مادر امام مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف،شاهزادهاى رومى است كه اعجازگونه،به بيت شريف امام عسكرى عليه السّلام راه يافته است.شيخ صدوق در داستان مفصلى،حكايت مادر حضرت مهدى عليه السّلام را اينگونه نقل كرده است:
بشر بن سليمان نخّاس گفت:من از فرزندان ابو ايوب انصارى و يكى از مواليان امام هادى و امام عسكرى عليهما السّلام و همسايه آنان در«سرّ من راى»بودم.مولاى ما امام هادى عليه السّلام مسائل «بردهفروشى»را به من آموخت و من جز با اذن او،خريد و فروش نمىكردم.ازاينرو از موارد شبههناك پرهيز مىكردم تا آنكه معرفتم در اين باب كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.
يك شب در«سرّ من راى»-كه در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود-كسى در خانه را كوفت.شتابان به پشت در آمدم،ديدم كافور فرستاده امام هادى عليه السّلام است كه مرا به نزد آن حضرت فرامىخواند.لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم.ديدم با فرزندش ابو محمد و خواهرش حكيمه خاتون از پس پرده گفتوگو مىكند.وقتى نشستم،فرمود:اى بشر!تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمه عليهم السّلام پشت در پشت،در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد.من مىخواهم تو را مشرّف به فضيلتى سازم كه بدان بر ساير شيعيان در موالات ما سبقت بجويى.تو را از سرّى مطلع مىكنم و براى خريد كنيزى گسيل مىدارم.آن گاه نامهاى به خط و زبان رومى نوشت و آن را به هم پيچيد و با خاتم خود مهر كرد.دستمال زرد رنگى را-كه در آن 220 دينار بود-بيرون آورد و فرمود:آن را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز،در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورقهاى اسيران آمدند،جمعى از وكيلان فرماندهان بنى عباس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را بگيرند.
وقتى چنين شد،شخصى به نام عمر بن يزيد برده فروش را زير نظر بگير و چون كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكه پارچه حرير دربردارد،براى فروش عرضه بدارد و آن كنيز از گشودن رو و لمس كردن خريداران و اطاعت آنان سرباز زند،تو به او مهلت بده و تأملى كن.برده فروش آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و گويد:واى از هتك ستر من!يكى از خريداران گويد:من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او باعث فزونى رغبت من شده است و او به زبان عربى گويد:اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى،در تو رغبتى ندارم،اموالت را بيهوده خرج مكن!بردهفروش گويد:چاره چيست؟ گريزى از فروش تو نيست!آن كنيز گويد:چرا شتاب مىكنى بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد.در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد برو و بگو:من نامهاى سربسته از يكى از اشراف دارم كه به زبان و خط رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن نوشته است.
نامه را به آن كنيز بده تا در خلق و خوى صاحب خود تأمل كند.اگر بدو مايل شد و بدان رضايت داد،من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را براى وى خريدارى كنم.
⭕️ادامه دارد ...
#اعتقادات
#امام_شناسی
#امام_زمان
@Manavi_2
4_5773841612526326039.mp3
11.8M
🔸آخرین عروس، داستان زندگی حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها.
🔘 قسمت اول: سفری به عمق تاریخ
#حکایت
#حضرت_نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
╰⊱❤️⊱╮ღ꧁🌸꧂ღ╭⊱❤️≺
@Manavi_2
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
✨#کلیپ
✨ #پندانه
✨#شعبان
هر کی دلتو شکست صداشو درنیار.......
ی روز دلش میشکنه صداش درمیاد.......
اینـــــــــــــــــــــــــــو آویزه گوشت کن...
بــــــــــــــا (دل) کســــــــــــــــــی بازی نکن
دست بـــــــــــــــــــــالای دست بسیـــــــــــــار است.....
از سرنوشت پرسیدم با آنکه با احساسم بازی کرد چه کنم؟ انگشت بر لبانم گذاشت و گفت :
بسپارش به ما که هیچ احدی از سرنوشت خویش خبر ندارد…….!
@Manavi_2
@Manavi_3
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
#مرگ
✍ یک روز همسرم به من گفت: دختری را در مدرسه دیده ام که از لحاظ جسمی خیلی ضعیف است و چندین بار از حال رفته و...
من پیگیری کردم، او یک دختر یتیم و بی سرپرست است. امروز به منزل شان برویم. آدرس شان را بلدم.
باهم راه افتادیم.
در حاشیه شهر، وارد یک منزل کوچک شدیم که یک اتاق بیشتر نداشت، هیچگونه امکانات رفاهی در آنجا دیده نمی شد. یکی یخچال و یک اجاق گاز در کنار اتاق بود.
مادر و دو دختر در آن خانه زندگی می کردند. پدر این دخترها در سانحه رانندگی مرحوم شده بود.
به بهانه ی خوردن آب، سر یخچال رفتم. هیچ چیزی در این یخچال نبود! سرم داغ شده بود. خدایا چه کنم؟!
خودم شرایط مالی خوبی نداشتم.
چطور باید به آنها کمک می کردم؟ فکری به ذهنم رسید. به سراغ خالهام رفتم.
او همسر شهید و انسان مؤمن و دست به خیری بوده و هست. او را به منزل آنها آوردم. شرایط منزل شان را دید. خودم نیز کمی کمک
کردم و همان شب برای آن دو دختر، کاپشن و لباس مناسب خریدیم.
خالهام آخر شب با کلی وسایل برگشت و یخچال آنها را پر از مواد غذایی کرد.
در ماه های بعد، تا توانست زندگی آنها را تأمین نمود.
وقتی در آن سوی هستی مشغول بررسی اعمال بودم، مشاهده کردم که شوهر خاله ام به سمت من آمد. او از رفقایم بود که شهید شد و در کنار دیگر شهدا در بهشت برزخی، عند ربهم يرزقون بود.
به من که رسید، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید. خیلی از من تشکر کرد.
وقتی علت را سؤال کردم گفت: توفيق رسیدگی به آن
خانواده یتیم را شما به همسر من دادی، نمی دانی چه خیرات و برکاتی نصیب شما و همسر من شد. خدا میداند که با گره گشایی از کار مردم، چقدر از مشکلات دنیایی و آخرتی از شما حل میشود...
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
@Manavi_2