مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهوهشت داشت با تلفن حرف میزد اما به محض دیدن من بلند شد ایستاد و تلفن
#ازدواج_اجباری
#قسمت_صد_وپنجاهونه
دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوری ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس برگه رو از تو کیفم در آوردم و دادم دستش ..
با گیجی برگه رو گرفت
ساشا _ این چیه دیگه ..همونطور که برگه دستش بود با پروئییی تمام نشستم رو پاش و دستشو به صورتش نزدیکتر کردم ..
_ بخون تا بفهمی
با هر خطی که میخوند نیشش باز تر میشد ..وقتی کامل برگه رو خوند ..با کمال خونسردی برگه رو گذاشت رو میز و منو از رو پاش
بلند کرد
کمی تعجب کردم این چرا اینطوری کرد ..به سمت در بیرون رفت و از اتاق خارج شد ..بعد از 1 مین دوباره برگشت و در اتاقو قفل
کرد ..
من که از کاراش گیج شده بودم داشتم با دهن باز نگاش میکرد م ..
یهو به سمتم دوئید و منم از ترس اینکه الان منو میکشه و شاید اینکه از این خبر ناراحت شده شروع کردم به فرار کردن
اونم دنبالم میدوئید و حرف میزد ..
ساشا _ وایسا مامان خانم ..که پسرش ..پسر نیست و دختر باباس ..وایسا میگمت .الان دخترم خسته میشه ..وایسا
با شنیدن دختر یهو استادم و دست به کمر برگشتم سمتش ..
_ چی دختر ؟ نخیرم پسره ..پسر ..
همونطور که به سمتم میومد ابروشو با نیش باز مینداخت بالا ..بهم رسید و منو از زمین بلند کرد ..منو انداخت رو مبل و خودش هم با
اون هیکلش انداخت روم ..
ساشا _ نه دختر ناز باباست .
اومدم اعتراض کنم که با لباش مانع شد.. اولش خواستم مقاومت کنم ولی طولی نکشید که دستای منم قفل شد دور گردنش ..
خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بری اداره ..
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهونه دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوری ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس ب
#ازدواج_اجباری
#قسمت_پایانی
خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بری اداره ..
اهورا _ چه داستانی داشتید مامان ..مثل یه رمان میمونه ..
ساشا_ بسه دیگه پدر سوخته 71 سال سن داره اومده درباره ی زندگیه ی من و زنم تحقیق میکنه ..گمشو برو تو اتاقت دیگه مردک
..
اهورا _ باشه پدر من ..یهو بگو برو گمشو که مزاحمی دیگه این حرفا چیه ؟
ساشا روفرشیشو از پاش در آورد و پرت کرد سمت اهورا ..اونم با خنده چا خالی داد و به سمت اتاقش رفت .
سال از زندگیه من و ساشا میگذره .. 77 با لذت به پسر و مرد زندگیم نگاه میکردم ..
همونطور که قول داده بود بهم بهترین زندگیو ساخت برام ..با اینکه سنش زیاد بود ولی جوون مونده بود به به 41 میزد ..
من واقعا هزاران بار خدا رو شکر کردم برای دادن مردی که زندگیم بود و پسری که شیرینیه ی زندگیم بود ..اهورا برعکس من و
پدرش به
پلیس ی علاقه داشت و رسید .. با همین سن کمش درجات و افتخارات زیادی گرفته بود ..گرچه هر بار که از خونه خارج میشد ..دل
من
هزار راه میرفت ..
ساشا _ بسته خانم چقدر فکر مکنی ؟ مگه نمیدونی من اربات توام پاشو یه چایی بیار مردم از خستگی
با لبخند نگاش کردم ..
_ چشم ارباب من ..
اونم چشمکی زد و من به سمت آشپزخونه رفتم ..
پایان .
نویسنده: honney66
نام اصلی رمان: #من_ارباب_توام
#عاشقانه
✏️از در خوابگاه با عجله اومدم بیرون و کارت تلفن رو گذاشتم توی دستگاه زنگ زدم به موبایل دوستش اون سالها از هر هزارتایی یکی موبایل داشت سریع جواب داد و منم گفتم سلام دارم حرکت میکنم و اونم گفت باشه اومدم هفته ای دو سه بار همدیگه رو میدیدیم. اونم توی یه ساندویچ فروشی وسط مرکز شهر صاحب ساندویچی بعد دوسال دیگه بما دوتا عادت کرده بود میرفتیم الکی دوتا ساندویچ و دوتا نوشابه سفارش میدادیم و هیچ کدوم هم نمیخوردیم. بعد یه مدت دیگه واسمون نمیاورد فقط پولشو میگرفت. انگار پول حق السکوتش بود همیشه هم بما لبخند میزد
خواندن ادامه👇👇👇
.... مادوتا حدود دو سه ساعتی که واسمون عین برق و باد میگذشت دستای همو میگرفتیم و با هم حرف میزدیم حرفهامون هیچوقت تمومی نداشت هردفعه هم مثل روز اول واسه دیدن هم بی تاب بودیم بهم گفت چاوشی به آهنگ جدید خونده باب تو با ذوق گفتم بخون واسم خوند: آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن عاشق این آهنگ شده بودم، اصلا عاشق چاوشی شدم وقتی دیدم اونم گوش میداد من دانشکده علوم پایه بودم اون فنی مهندسی گاهی یواشکی واسش غذا میبردم و میگذاشتم توی یکی از کلاسها که برداره اون سالها که مثل الان نبود همینکه قایمکی همو میدیدیم خودش جنایت بود چقدر تلاش کردیم که همدیگه رو نگه داریم چقدر پای هم موندیم چقدر هوای همو داشتیم توی شرایط سخت دانشجویی همیشه پولاشو جم میکرد منو سورپرایز کنه، حلقه ی نقره ای که اون سالها مد شده بود ست خریدیم واسه هم روش با مشکی حک شده بود *لاو یو* چقدر صادقانه و ساده عاشق هم بودیم بدون چشمداشت بعد سه سال روزیکه مادرم روز خواستگاری پاشو کرد توی یه کفش که من دخترمو راه دور نمیدم، اصلا به این پسره نمیدم دست از پا دراز تر برگشتن مادرم میگفت اونا کجا ما کجا اونسر دنیا... اینسر دنیا... از در که رفتن بیرون بغض کرد و نگاهم کرد میخواستم دستشو جلوی همه بگیرم، چقدر دوتامون گریه کردیم اما نمیشد که....بعد از مدتها رفتم دانشگاه واسه گرفتن مدرک به یاد قدیم رفتم توی اون ساندویچی.... منو شناخت و گفت چطوری دختر....اون یکیتون کجاس.. سرمو انداختم پایین و گریه کردم دردو دل برای یک غریبه ی آشنا او رفت و با خود برد قلبم را.... چهارده سال پیش مادوتا نوزده ساله عاشق هم شدیم توی یک روز سرد زمستونی وقتی تو آی دی یاهو مسنجر خودتو گوشه ی جزوه ی اپتیک من نوشتی و گفتی منو اد کن از اون پسر پررو وحشی تا اون پسر آروم سالهای بعدی که وقتی از دیدن هم محروم شدیم هدیه های تولد منو با پست میفرستاد درب خونه...عشق کاغذی مثل شعرهای مریم حیدرزاده ... آخ که چه لذتی داره ناز چشمهاتو کشیدن... آخ چه حسرتی داره سالها نداشتنت....
🍃 @Manifestly
هدایت شده از مانیفست - داستانک
#جملات_ناب
✏️زمانی میفهمی عاشق شدهای که میبینی دوست نداری بخوابی....
زیرا واقعیت، شیرینتر از رویاهایت شده است…
✏️امیلی برونته
📚 رمان بلندیهای بادگیر
🍃 @Manifestly
bolandi haye badgir.pdf
6.28M
بلندی های بادگیر
امیلی برونته
جزو ۲۰ #رمان_برتر تاریخ