eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وپنجاهونه دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوری ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس ب
خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بری اداره .. اهورا _ چه داستانی داشتید مامان ..مثل یه رمان میمونه .. ساشا_ بسه دیگه پدر سوخته 71 سال سن داره اومده درباره ی زندگیه ی من و زنم تحقیق میکنه ..گمشو برو تو اتاقت دیگه مردک .. اهورا _ باشه پدر من ..یهو بگو برو گمشو که مزاحمی دیگه این حرفا چیه ؟ ساشا روفرشیشو از پاش در آورد و پرت کرد سمت اهورا ..اونم با خنده چا خالی داد و به سمت اتاقش رفت . سال از زندگیه من و ساشا میگذره .. 77 با لذت به پسر و مرد زندگیم نگاه میکردم .. همونطور که قول داده بود بهم بهترین زندگیو ساخت برام ..با اینکه سنش زیاد بود ولی جوون مونده بود به به 41 میزد .. من واقعا هزاران بار خدا رو شکر کردم برای دادن مردی که زندگیم بود و پسری که شیرینیه ی زندگیم بود ..اهورا برعکس من و پدرش به پلیس ی علاقه داشت و رسید .. با همین سن کمش درجات و افتخارات زیادی گرفته بود ..گرچه هر بار که از خونه خارج میشد ..دل من هزار راه میرفت .. ساشا _ بسته خانم چقدر فکر مکنی ؟ مگه نمیدونی من اربات توام پاشو یه چایی بیار مردم از خستگی با لبخند نگاش کردم .. _ چشم ارباب من .. اونم چشمکی زد و من به سمت آشپزخونه رفتم .. پایان . نویسنده: honney66 نام اصلی رمان: