eitaa logo
مانیفست - رمان
329 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_صد_وبیستونه حتی دلیل فرار یهویی خواهرش رو هم نمیدونست ..با اینکه براش بد نشده
سیاوش تو اتاقش خواب بود که گوشیه ی تلفنش زنگ خورد ..تو این مدت خیلی فشار روش بود ..هم فشار روحی و هم جسمی ..بچه بازیای دوست سی و چند ساله اش بد جور عصبیش کرده بود ..هر کاری میکرد نمیتونست به خودش بیاردش .. نگرانش بود ..اون پسر که فامیلش بود ..اون پسر که دوستش بود .اون پسر که برادرش بود بیشتر از هر چیز و کسی براش ارزش داشت دوست نداشت تو این وضعیت اونو ببینه .. به ساشا حق میداد که اینطوری عاشق و دیوونه ی اون دختر باشه ، درکش میکرد که سخته ولی بازم نمیتونست زره زره آب شدن برادرش رو ببینه و دم نزنه .. با چشمانی خسته به ساعت نگاه کرد ..تقریبا ده صبح رو نشون میداد ..تو فکرش گذشت کی میتونه باشه این موقع روز .. سریع از فکرش گذشت نکنه برای ساشا اتفاقی افتاده ..با عجله گوشیشو برداشت و به شماره نگاه کرد .. اسم سرهنگ محسنی داشت بهش چشمک میزد ..با تعجب بهش نگاه کرد ..یعنی چی شده ..؟ سریع گوشیو جواب داد با حرفایی که شنید هم خوشحال و هم ناراحت شد .. تو بیمارستان پدر و مادر رزا پشت در نشسته بودند و برای تک دخترشون اشک میریختند ..به این فکر میکردند که چی شد اون جمع سه نفری و شادشون به جهنم تبدیل شد .. چی شد که سنگ جلوی پای تک دخترشون انداختند و با اینکه میدونستند با ساشا خوشبخت میشه اما بازم لج بازی کردند .. به اینکه بعد از اون تصادف اگه بازم شکه میشد خطر به کما رفتنش زیاد بود چرا باز اجازه دادند ازشون دور بشه .. خیلی حسرتها تو دلشون بود ...خیلی چیزا که دیگه قابل برگشت نبود ..خوب میدونستند که الان دخترکشون از دستشون دلگیره .. چرا که تو مدت چند هفته ای که با ساشا بود اصلا یادی از اونا نکرده بود ..اون فقط ساشا بود که زنگ میزد و احوالی میگرفت و خبر سلامتی تک دخترشونو بهشون میداد .. به عشق زیاد و پاکی که بین این دو نفر بود پی برده بودند و همینطور شرم زده ... امیر کلافه سرشو روی فرمون ماشین گذاشته بود و شهاب پشت ماشین سرشو به صندلی تکیه داده بود ..هر دو کلافه و مضترب بودند .. هر دو از علاقه ای هر چند زیاد و کم هم به رزا با خبر بودند ..هر دو از مانع بزرگی به نام ساشا با خبر بودند ..هر دو با دیدن ساشا کنار رزا و خوشحالیه رزا خوشحالیشو بارها از خدا طلبیده بودند