🍃داستان واقعی براتون آماده کردیم در مورد یک پدر و پسر هست که سراسر پر از نکات آموزنده هست.
منتشر کنید🌺
✏ در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد.
فرزند ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن(آب دادن) چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.
روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند.
روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند.
روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت.
پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت:
براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!
پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!
مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟
گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود.
پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!
🚩 @Manifestly
اتوبوس مدرسه✏️
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که تابلوی «حداکثر ارتفاع سه متر» در کنارش نصب شده بود.
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از اصطکاک در میانه تونل توقف میکند.
مسئولین و راننده پیاده شدند و پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و .... اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه : «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزنی کوچک چه بلایی سر بادکنی بزرگ میآورد»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاه معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
🔻خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۷۹ #شایان_گوهری 👈ق ۹ شراره همسر شایان در برابر مادر کوتاه نیامد. مرافعه مادر و دختر ب
#هزار_و_یک_شب ۸۰
#شایان_گوهری 👈 ق ۱۰
🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شایان نشانی آن گوهرگر و جواهر فروش دمشقی را پیدا کرد. یک روز صبح به در حجره او رفت و خود را معرفی نمود. جواهر فروش دمشقی، وقتی فرزند دوست و همکار قدیمی خود یونس گوهری را بر در حجر ه اش دید، با آغوش باز وی را پذیرفت. ابتدا او را به گرمابه فرستاد و بعد به خانه اش برد و از او پذیرایی شایانی کرد. چون شایان تمام ماجرای زندگی اش را از سیر تا پیاز و از روز اول تا آخر برای تاجر جواهر فروش دمشقی تعریف کرد، او گفت:
- استاد و بزرگ تمام تاجران جواهر فروش هفت اقلیم امروزه دنیا، ملک التجار بغدادی است که از دوستان صمیمی پدرت یونس گوهری هم بوده و این تاجر با اقتدار با دانشمندانی که باطل کردن سحر را آموخته اند آشناست. تو را همراه قافله ای که فردا به سوی بغداد می رود و اتفاق کالا و مال التجاره او را هم همراه می برد، به سرزمین بین النهرین می فرستم تا هر دو مشکل تو را حل کند.
آن تاجر دمشقی هم، چند دینار زر به شایان داد و وی را همراه کاروان راهی سرزمین بین النهرین و شهر بغداد نمود.
و اما ای ملک جوانبخت، در ابتدای قصه شایان مصری برایتان گفتم که یونس گوهری، تمام علوم و هنرهای زمان را توسط آموزگاران ورزیده سرزمین مصر ، به فرزندش در نوجوانی آموخته بود. از جمله نواختن ساز ، که شایان عود را به حد بایستگی می نواخت و با صدای زیبایش آواز را هم دلنشین می خواند. شایان برای آنکه در طی سفر دوم طولانی خود، از خستگی راه بکاهد و رنج سفر و درد هجران شراره را کمتر احساس کند، از بازار دمشق عودی خرید و شب ها که کاروان در محل مناسبی برای استراحت اطراق می کرد، برای کاروانیان عود می نواخت و می خواند. از جمله ، شبی در دامنه کوهی که کاروانیان بساط خود را گسترده بودند ، شایان عود خود را در دست گرفت و بعد از نواختن چهار مضراب ، در یکی از دستگاه های موسیقی ایرانی زیر آواز زد و این ابیات را خواند
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما كافريست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
تمام کاروانیان نیز شیفته صدای ساز و مفتون آواز شایان شده بودند که ناگهان...
ادامه دارد
eitaa.com/Manifestly/2347 قسمت بعد
فرشته ی بیکار✏️
🍁🍂🍃
🍂🍃
🍃
روزی مردی خوابی عجیبی دید!
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه میکند.هنگام ورود٬دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند٬باز می کنند و داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته پرسید:شما چه کار می کنید؟فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد٬گفت:این جا بخش دریافت است و ما دعاها را و در خواست های مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت٬باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید:شماها چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت:این جا بخش ارسال است٬ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است.
مرد با تعجب پرسید:شما بیکارید؟
فرشته جواب داد:این جا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده٬باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد:بسیار ساده٬فقط کافیست بگویند:
«خدایا شکر»
🔻عشق و سپاس گزاری می تواند اعجاز کند و دریاها را از هم بشکافاند و کوه ها را حرکت دهد و بیماری ها را شفا دهد.
👤دکتر جان مارتینی
🚩 @Manifestly
🍁🍂🍃
🍂🍃
🍃
✏️دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود و سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.
سرباز به فرمانده گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود و دشمن برساند و دوستش رابرت را که آنجا افتاده بود بیاورد؟
فرمانده جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، رابرت احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های فرمانده را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود،
با فرو رفتن چند ترکش در بدنش بالاخره خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند اما رابرت جان داده بود.
وقتی فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده
سرباز پاسخ داد: وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی…
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست. کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی پیروزی یعنی همین.
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
🚩 @Manifestly
موزه هنرهای نامرئی که در آن تابلوهایی به نمایش گذاشته میشوند که تنها در ذهن هنرمند شکل گرفته و بر روی تابلو پیاده نشده اند !
🔻سال ۲۰۱۱ یکی از تابلوها به قیمت ۱۰ هزار دلار به فروش رفت😐
#سرگرمی
🚩 @Manifestly
#اختصاصیمانیفست
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀
قسمت بعدی داستان زیبای #شایان_گوهری که جزو بهترین داستانهایی هست که تو عمرتون میتونید بخونید تا دقایقی دیگه تقدیم میشه.
داستان در مورد پسریه که عاشق یه دختر میشه که از طایفه جن هاست و...
داستان مربوط به ۳۰۰۰ سال پیش هست که به فارسی امروزی ترجمه شده
حتما بخونید و از دست ندید بسیار عالی و جذاب.
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شای
#هزار_و_یک_شب ۸۱
#شایان_گوهری 👈ق ۱۱
🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله
کردند
سر دسته دزدان بیابانگرد که گویی از قبل تمام تجاری همراه کاروان را شناسایی کرده بود و همه را می شناخت، تیغ آخته در دست، بالای سر یکایک تجار صاحب کالا رفت و بعد از آنکه هر کدام را به نام صدا زد، دستور گردن زدنشان را صادر کرد و اموالشان را تصاحب نمود. در آخر ، خدمه کاروان را رها نمود ولی چون چشمش بر شایان و عود در دست او افتاد گفت:
- پسر! بدم نمی آید که امشب در کنار این همه غنیمت به دست آمده، دمی بیاسایم و ساز تو را بشنوم. بگو کیستی و از کجا می آیی و چگونه شد که همراه این کاروان شدی؟ قرار نبود که غریبه ای در این کاروان باشد ؛ زیرا این حضرات که سرِ بریده شان اینجا افتاده ، تمامشان از تجار عمده سرزمین شامات هستند که الماس و طلا به بغداد می بردند. آقازاده! تو سر و کله ات چگونه در این کاروان پیدا شد؟
شایان که ترس سراپای وجودش را فرا گرفته بود، داستان زندگی خود را به اختصار برای سرکرده دزدان بیابانگرد تعریف نمود. چون قصه شایان به پایان رسید، امیر راهزنان گفت:
- با تو کاری ندارم، زیرا تیغ همکاران من، فقط به گردن تجار سرمایه دار تعلق دارد. اما به شرطی اجازه مرخصی خواهی داشت که ساعتی ما را با ساز خود سرگرم کنی.
راهزنان در قسمت دیگری از دامنه کوه سفره ای پهن کردند و بزمی آراستند. شایان سازش را دست گرفت و بعد از نواختن پیش درآمدی در مایه شور که از دستگاه های موسیقی ایرانی است، این ابیات را به آواز خواند:
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو ویرانه به هر کوی
صد نعره همی آیدم از هر بن موئی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
خود کشته ابروی توأم من به حقیقت
گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی
سرکرده دزدان، با شنیدن بیت آخر خنده بسیار بلندی کرد و گفت:
- ای جوان عاشق! امیدوارم همسرت را که اکنون اسیر دست جنیان است پیدا کنی، اما در پاسخ شعرت که خواندی «گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی»، اولا می گویم که آزادی و کشتنی نیستی. بعد هم نه با اشاره ابرو، بلکه محکم و باصلابت فرمان می دهم که استری به تو بدهند و بلدی تا نزدیکی شهر بغداد که فاصله چندانی تا اینجا ندارد، تو را همراهی کند. امیدوارم هم تو به وسیله ملک التجار بغدادی همسرت را بیابی و هم من روزی به جواهرات بسیار او دست یابم. ضمنا از قیافه ات پیداست که کیسه ات تهی است. بیا، مال پدرم که نیست! این کیسه زر سرخ هم خرج راهت. از اموال همراهان سر بریده ات می باشد.مبادا روزی احساس بدهکاری به من کنی!
و چون قصه بدينجا رسید، باز هم سلطان راخواب در ربود و شهرزاد قصه گو ، تعريف بقیه آن را برای شب بعد موکول کرد.
eitaa.com/Manifestly/2390 قسمت بعد
#جملات_ناب
✏️هنر بزرگ هنر فاصله هاست
آدم زیادی نزدیک باشد می سوزد، زیادی دور یخ می زند باید نقطه ی درست را پیدا کرد و در آن ماند
👤 کریستین بوبن
🚩 @Manifestly