روزیت را ازکه می جویی؟✏️
🌺🍃🌺🍃
دو مرد نابینا بر سر راه ام جعفر زبیده عباسی نشسته بودند، زیرا از بخشش و كرم او خبر داشتند.
یكی میگفت: اللهم ارزقنی من فضلك؛ خداوندا از فضل و كرمت به من روزی ده.
و دیگری میگفت: اللهم ارزقنی من فضل أم جعفر؛ خداوندا از فضل و بخشش امجعفر به من روزی ده.
ام جعفر نیز دعای آنان را میشنید و از آن خبر داشت، لذا برای مردی كه از فضل و بخشش خداوند درخواست رزق و روزی میكرد، دو درهم میفرستاد، و برای كسی كه از فضل و بخشش او طلب رزق و روزی مینمود مرغی سرخ كرده هر روز ده دینار در شكمش قرار میداد و میفرستاد.
صاحب مرغ سرخ شده هر روز مرغش را به دو درهم به دوست نابینایش – كه از فضل خداوند طلب رزق و روزی مینمود- میفروخت، اما نمیدانست در شكم آن چه چیزی وجود دارد . ده روز بر این قضیه سپری شد، سپس امجعفر از كنار آن دو شخص گذشت.
و به كسی كه از فضل و بخشش او طلب رزق و ورزی میكرد، گفت: آیا فضل و بخشش ما تو را ثروتمند و بی نیاز ننمود؟
پرسید: چه بود فضل و بخششت؟
ام جعفر گفت: صد دینار در ده روز.
نابینا گفت: خیر، بلكه هر روز یك مرغ برایم میفرستادی كه من هم آن را هر روز به دو درهم به دوستم میفروختم.
ام جعفر گفت: اما این شخص از فضل و بخشش ام جعفر طلب نمود پس خداوند او را محروم كرد، و دیگری از فضل و بخشش خداوند طلب مینمود پس خداوند به او عطا كرد و او را بی نیاز گردانید
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرده بود و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش که متوجه شده بود به سر گودال رفت و طلاها را برداشت.
مرد خسیس مثل همیشه به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟
مرد حکایت طلاها را گفت.
رهگذر گفت:
این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۶ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۵ و اما ای شهریار فهیم و دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
#هزار_و_یک_شب ۱۰۷
#کوتوله_دلقک 👈ق ۶
چون قاضی با آن تقاضا موافقت کرد، مأموران به در خانه مباشر رفتند و ماجرا را با همسر او در میان گذاشتند. همسر مباشر چون آن خبر را شنید، غش کرد و در وسط حیاط خانه افتاد. در تمام مدتی که زنان همسایه در صدد به هوش آوردن زن مباشر سلطان بودند، کنیزک مرد طبیب از پشت بام به تماشا مشغول بود. چون همسایگان، زن را به هوش آوردند و او شیون کنان راهی داروغه خانه شد، کنیزک هم با سرعت خودش را نزد طبیب رسانید و تمام ماجرا را برای وی تعریف کرد. طبیب به فکر فرو رفت. معاینه بیمار دیگر خود را ناتمام گذاشت، ردا بر دوش انداخت و گفت:
- نه، این درست نیست. دلقک دربار را من کشتم. اگر چشم کورم را باز می کردم و فانوس در دست می گرفتم و جلوی پایم را نگاه می کردم، با این هیکل صدمنی روی آن بدبخت بیچاره نمی افتادم. نه، این درست نیست. اگر قرار است کسی سرش بالای دار رود، آن سر سر من است.
و در حالی که به کنیزک می گفت « برو به پسرانم بگو که هر چه زودتر خود را به داروغه خانه برسانند» ، دوان دوان از خانه خارج شد.
اما چون زنِ مرد مباشر آشپزخانه سلطان به داروغه خانه رسید، مرد مباشر شروع کرد به وصیت برای همسرش. چون وصیت تمام شد، مأموران آماده بردن وی به میدان شهر برای به دار آویختنش شدند که طبيب شهر، با آن هیکل گنده که بوم غلطان در حال حرکت را در نظر مجسم می کرد، وارد داروغه خانه شد و فریاد کشید:
- دست نگه دارید! این مرد بی گناه را نکشید که سر بی گناه پای چوبه دار می رود، اما بالای دار نمی رود. دست نگه دارید، که قاتل منم و مباشر سلطان بی گناه است.
داروغه، در حالی که خنده اش گرفته بود گفت:
- عجب روزگاری است! از قاتل های آدم های درست و حسابی نمی شود هیچ رد و نشان درستی پیدا کرد ، اما برای یک کوتوله فسقلی تا به حال چند قاتل پیدا شده!
سپس دستور توقف عملیات اجرای حکم اعدام برای مرد مباشر را داد و از طبیب، ماجرا را پرسید. طبیب هم تمام آنچه را که اتفاق افتاده بود، جزء به جزء و مو به مو، برای قاضی شهر تعریف کرد. قاضی گفت:
- پس به این ترتیب، مباشر سلطان آزاد است.در مورد پسرش هم که حد جاری شده و به جزای مستی و مبادرت به عمل دزدی اش رسیده است. آن دو را رها کنید و این طبيب آدم کش را به میدان شهر ببرید. هر چه زودتر، او را به جرم کشتن دلقک مخصوص دربار دارش بزنید تا عبرتی شود و برای دیگران ، که دیگر در شب تاریک بی چراغ در هشتی خانه و یا در شهر و معابر نگردند و چشمشان را خوب باز کنند.
و اما ای همسر مهربان والاتبار، اجازه دهید که مرد طبیب را در بین راه داروغه خانه تا میدان اعدام شهر ، برای مدتی کوتاه رها کنیم و سری به خانه مرد خیاط بزنیم. از فردای شبی که زن مرد خیاط، آن تکه ماهی تیغ دار و با استخوان را به مرد کوتوله داد و به او امر کرد که آن را نجويده فرو دهد و آن ماجراها که به عرض رساندم رخ داد، دچار دل درد شد؛ دل دردی آنچنان شدید که او را به پای مرگ کشاند. مرد خیاط که به خاطر عمل ناجوانمردانه اش با مرد طبیب، جرئت نداشت برای مداوا و معالجه همسرش به سراغ او برود و می ترسید که او را به جرم قتل دلقک کوتوله دربار دستگیر کنند، پرسان پرسان نشانی طبیب محله دیگر شهر را گرفت و به در سرای او رفت تا وی را بر بالین همسرش بیاورد. طبيب دوم، در حالی که شال و کلاه کرده و با سرعت از خانه خارج می شد، گفت:
- وقت ندارم. همکار بیچاره ما را دارند در شهر اعدام می کنند، حالا تو آمده ای و میگوئی زنم دلش درد گرفته؟! اگر دل دردش خفیف است که حتما سردی اش شده و عرق نعنا به او بده تا بخورد، و اگر دردش شدید است، در شهر پکن، طبيب فراوان است.
مرد خیاط، دوان دوان دنبال طبيب دوم رفت و پرسید:
- آخر برای چه طبیب حاذق شهر را می خواهند اعدام کنند؟
که پاسخ شنید « چون دلقک مخصوص دربار را کشته است.»
ادامه دارد...
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️حسرت واقعى را آن روزى ميخورى
كه ميبينى،
به اندازه ى سن و سالت زندگى نكرده اى ...
👤گابريل گارسيا ماركز
🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز داستان عبرت آموز #بوزینه_و_سنگپشت
🚩 @Manifestly
#کلیله_و_دمنه
#بوزینه_و_سنگپشت
🌺🍃🌺🍃
✏️آوردهاند که در جزیره بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت، سنگپشتی همیشه برای آنکه خستگی از تن بیرون کند، مینشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر میچید که ناگهان یکی از آنها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هراز گاهی انجیری در آب میانداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگپشت به خوردن آن انجیرها میپرداخت و باخود میاندیشید که بیگمان، بوزینه، این انجیرها را برای او میاندازد. لاکپشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را میکند، اگر بین آنها دوستی باشد، چه خواهد کرد. پس بوزینه را آواز داد و هرآنچه را در اندیشهاش گذر کردهبود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگار بر دوستی آندو گذشت و چون سنگپشت هر روز اندکی دیرتر به خانه میرفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره با خواهر خواندهی خود به گفتوگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن بوزینه را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگپشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند. آندو چارهی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگپشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگپشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چارهای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگپشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه میتواند درمان شود، که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگپشت زار بگریست و گفت، این چه دارویی است که در این دیار یافت نمیشود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگپشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آنکه تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را بهدور از مردانگی و دوستی میدانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانهاش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما درپایان پذیرفت. بوزینه به سنگپشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانهی تو برسم؟ من تو را بهآنجا که جزیرهای پر از خوردنیهاست میبرم. پس سنگپشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.سنگپشت چون به میان آب رسید، کمی ایستادبا خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شدهام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگپشت گفت؛به این میاندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهماننوازی را بهخوبی انجام ندهم.بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشهای را به دل راه نده. سنگپشت، پس از اینکه کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه اینبار دچار بدگمانی شد و باردیگر علت را از سنگپشت پرسید. سنگپشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید، بیماری زنات چیست؟ و راه درمان آن چهچیز است؟ سنگپشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمیرسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگپشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نماندهاست. اگر به جزیره برسم، چنانچه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفتهاند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد میگیرند و ما در دادن دل به آنها، هیچ رنجی نمیبینیم. اما ایکاش زودتر این سخن را به من میگفتی تا دل را با خود میآوردم؛ زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریدهاست، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگپشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی میرویم، برای آنکه روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود میآورم. سنگپشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگپشت، ساعتی در زیر درخت چشم بهراه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی
در شرط من نبود که با من چنین کنی
✏️رابیندرانات تاگور
📚کلیله و دمنه
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍃🌺🍃
✏️روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۰۷ #کوتوله_دلقک 👈ق ۶ چون قاضی با آن تقاضا موافقت کرد، مأموران به در خانه مباشر رفتند
#هزار_و_یک_شب ۱۰۸
#کوتوله_دلقک 👈 ق۷
مرد خیاط، بعد از شنیدن آن حرفها لحظه ای ایستاد، لختی به فکر فرو رفت و ناگهان فریاد کشید:
- نه. این درست نیست! دلقک را من کشتم!
به هر حال او هم به دنبال طبيب دوم، دوان دوان به جانب میدان عمومی شهر روان شد و درست موقعی به میدان رسید که مرد طبيب فربه گریان را آورده بودند و قصد داشتند که طناب دار را به گردنش بیندازند. مرد خیاط فریاد کشید:
- دست نگه دارید! این طبیب حاذق را نکشید. قاتل دلقک مخصوص حضرت سلطان منم.
همهمه ای در میدان درگرفت. مأموران دست نگاه داشتند ، طناب دار را جمع کردند و طبیب و خیاط را با هم به داروغه خانه بردند. قاضی، در حالی که واقعا گیج شده بود گفت:
- مقدم قاتل چهارم به محضر ما مبارک باشد! نمی دانم چه حکمتی در کار است که اجرای امر ما در مورد مجازات قاتل آن دلقک بیچاره، به تأخیر می افتد. نمی دانم چه کاسه ای زیر نیم کاسه است که هر کسی خودش را پیش مرگ دیگری می کند. حالا فداکاری پدر در راه پسر قبول، اما جانبازی طبیب در راه مباشر و فداکاری شما برای طبیب شهر باعث تعجب من است.
مرد خیاط گفت:
- من مردک کوتوله را وادار به خوردن تکه ماهی تیغ دار با استخوان ، آن هم به صورت نخائیده و نجویده کردم.
كل ماجرا برای قاضی شهر روشن شد. قاضی هم گفت هر سه نفر، به معنی پدر و پسر و طبیب خلاصند.فقط این خیاط را به پای چوبه دار ببرید.
ناگهان صدای زنی از بیرون تالار محل کار داروغه به شنیده شد که می گفت:
- شوهرم را نکشید! من را به جای او دار بزنید! این من بودم که دلقک دربار را وادار به خوردن ماهی تیغ دار، آن هم نجویده و ذخائیده کردم.
که باز هم دستور قاضی در اجرای حکم اعدام متوقف شد. باز هم همه در بهت و حیرت فرو رفتند ؛ بخصوص بهت و حیرت مرد خیاط ، بیشتر از همه بود ؛ زیرا تا ساعتی پیش، همسرش از درد داشت به خودش می پیچید.
و اما برای اینکه حضرت سلطان، در کم و کیف رخدادهای این داستان شیرین و خنده دار قرار بگیرند باید عرض کنم:
موقعی که مرد خیاط ، برای آوردن طبیب قصد خروج از خانه را داشت، پیرزن همسایه را فرا خواند و از او خواهش کرد که ساعتی مراقب همسرش باشد تا او با طبیب برگردد. چون پیرزن علت دل درد زن را پرسید، از روی تجربه نبات داغ و عرق نعنائی درست کرد و آن یک کاسه عرق نعنا و نبات داغ را با ظرفی مملو از عسل و ترنجبین به زن داد و گفت:
- ننه جان بخور که اینها برایت هیچ ضرری ندارد. من قول می دهم هنوز پای شوهرت به مطب طبيب نرسیده، حال تو خوب خواهد شد ؛ زیرا گفتی که ماست و ماهی و کاهو، آنهم بدون سکنجبین خورده ای و حتما پشتش هم چائیده یا ترسیده ای. بخور جانم که دوای درد و داروی سردی کردن تو همین است. از عجائب آنکه آن دو لیوان شربت، چون آبی که روی آتش بریزند، دل درد زن را شفا بخشید...
ادامه دارد
🚩 @Manifestly
#جملات_ناب
✏️چیزی که برندهها را از بازندهها جدا میکند،
واکنشی است که در مقابل بالا و پایینهای زندگی
از خود نشان می دهند!
👤 برایان تریسی
#انگیزشی
🚩 @Manifestly
داستانی زیبا از #کلیله_و_دمنه✏️
داستانهای کلیله و دمنه با بقیه داستانها فرق داره و دلیلشم اینه آخر هر داستان یه درس زندگی به آدم میده و در بعضی داستانها از حیوانات برای بیان صفات و باطن استفاده میکنه
(مثلا روباه موجود مکار، و گرگ نامرد، شیر با شرف و...)
داستان امروز داستان عبرت آموز
#گربه_پارسا
🚩 @Manifestly
#کلیله_و_دمنه
#گربه_پارسا
🌺🍃🌺🍃
✏️آوردهاند که دُراجی(نوعی کبک) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت و آن پیشآمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانهی من بیرون شو که آن را خود ساختهام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافتهام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کردهای ثابت کن؟ دراج به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نریزد و کسی را آزار ندهد و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز کند. داوری از او دادگرتر پیدا نمیشود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
هر دو پذیرفتند و به سوی گربه به راه افتادند. گربه تا آنها را دید برخواست و برای عبادت آماده شد. خرگوش از این کار او سخت شگفتزده شد و تا پایان عبادت چیزی نگفت. چون عبادت گربه پایان یافت، خرگوش با فروتنی بسیار از او خواهش کرد تا بین وی و دراج داوری کند. گربه از آنها خواست تا هرکدام سخن بگویند. چون سخن آنان را شنید، گفت که؛ پیری مرا ناتوان کردهاست و چشم و گوشم از کار افتاده است، نزدیکتر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه میخواهید. گربه سپس آنها را سرزنش کرد و از آنها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک، رهتوشهای بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا
چشم ندوزند. خرگوش و دراج با شنیدن این سخنان شیفتهی گربه شدند و به او خو گرفتند. در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت. زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او.
📚 کلیله و دمنه
✏️ رابیندرانات تاگور
🍃
🍂🍃
🌺 @Manifestly 🍂🍃