eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#شعر #فال‌حافظ ✏️دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت تدبیر ما به دست شراب دوساله بود آن نافه مراد که می‌خواستم ز بخت در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود از دست برده بود خمار غمم سحر دولت مساعد آمد و می در پیاله بود 👤حافظ شیرازی 🚩 @Manifestly
🍃🌺🍃🌺 ✏️بعضی ها فکر میکنند که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم، این داستان را «ابن جوزی» نقل می کند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد شهر سمرقند شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم. دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت (سادات بودن) بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازه ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند. پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید، پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟ سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(ص) بر بالای سرش بلند شد. در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو میرود و پیامبر(ص) از او روی میگرداند. عرض میکند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض میکنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده ای من هم دیده ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم. 📚 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج2، ص: ۴۴۵ 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۰ #کوتوله_دلقک ق ۱۹ و اما ای سلطان بخردِ پر اندیشه و شهرزاد قصه گو را یار و یاور هم
۱۲۱ 👈 ق۲۰ هنگام ورود به اتاق، هم ندیمه و هم بزاز اجازه خواستند که آنها هم در جلسه حضور داشته باشند ؛ شاید از شنیده ها و گفته های آن دو عاشق، مطلبی دستگیر شان شده و گره کور کار زودتر گشوده شود. هنگام ورود خاتون قرقیزی به اتاق امیرزاده تاجر ازبکی، مرد همچنان عاشق از جا برخاست. خاتون به احترام برخاستن وی سر به زیر انداخت ، اشک به دامان ریخت و سلام گفت. لحظه دیدار آن دو عاشق و معشوق، از لحظه هایی بود که بین عشاق یک دل، کم اتفاق می افتد. در میان هق هق گریه لعبت قرقیزی، امیرزاده تاجر ازبکی دهان گشود و این ابیات را خواند: خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست گر همه شهر به جنگم به در آیند و خلاف من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست به خدا و به سرا پای تو کز دوستیت خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست و آنگاه جوان خوبروی ازبکی، لب به سخن گشود و از اول تا آخر ماجرا را برای مطلوب خود و حاضران تعریف کرد. در پایان هم اضافه نمود: - شاید خاتون من تصور کنند من کودکی کرده و قصه دلدادگی خود را در گوشه ای و برای کسی بازگو کرده ام. نه، اولا غيرتم قبول نمی کرد که صحبت شما نازنین بزرگوار را جایی بازگو کنم. در ثانی، شما می دانید که من در این شهر خویش و آشنایی ندارم و شبهایم را در تنهایی و با یاد شما می گذرانم. اگر آن روز، خدمتکار شما نمی آمد و آن مژده دروغین را به من نمی داد، من هرگز پا به آن قصر افسانه ای و بر باد رفته بالای تپه مشرف به رودخانه نمی گذاشتم. در ضمن، من با گوش خودم صدای بله گفتن شما را بعد از خواندن خطبه عقد شنیدم و آنگاه بود که من دو کیسه ترمه پر از سکه های زر را، به مرد عاقد دادم ، جام شربت را نوشیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. در این موقع، ندیمه خاتون گفت: - ببخشید، فرمودید خدمتکار خاتون به سراغ شما آمد و آن مژده دروغین را داد و شما را به آن مجلس عقدکنان دعوت کرد؟ ممکن است نشانی کاملتری از آن خدمتکار به ما بدهید؟ جوان تاجر گفت: - همان کنیز پیری که در روز اولین ملاقات من و خاتون، لحظه ای از دوروبر ما دور نمی شد. در آن موقع بود که آه از نهاد خاتون و ندیمه اش بیرون آمد. لعبت قرقیزی از جوان تاجر اجازه خواست که به منزل برود و کنیزک را همراه خود به آنجا بیاورد. خاتون و ندیمه به سرعت خود را به خانه رساندند. خاتون کنیز را صدا زد و گفت: - یادم می آید روزی به من گفتی که پارچه های ترمه را خوب می شناسی. اکنون فروشنده ای رهگذر مقداری ترمه به بازار آورده است. همراه ما بیا و بهترین آن رابرای من انتخاب کن. و به این بهانه خاتون و ندیمه، عجوزه کنیز را از خانه بیرون آورده و به منزل مرد بزاز و به اتاق استراحت جوان بی گناه دست بریده بردند. خاتون به پیرزن عجوزه، در حالی که جوان رنجور و مجروح را نشان می داد گفت: - آن آقای تاجر ترمه ایشان هستند. که رنگ از روی کنیز خائن پرید ، به لرزه افتاد و روی پاهای لعبت قرقیزی افتاد و غش کرد. ساعتی گذشت تا عجوزه به هوش آمد، آنگاه خاتون با یک دست گیس های کنیز را گرفت و با دست دیگر، یک سیلی به صورت عجوزه زد و گفت: - اگر حقیقت را نگویی ، همین الان تو را توی تنور داغ می اندازم. آنجا بود که عجوزه لب به سخن باز کرد و تمام ماجرا را برای خاتون خود تعریف نمود. حیرت سر تا پای تمام حاضران را فرا گرفته بود. اما یکّه خوردن عجوزه به آن خاطر بود که به او گفته بودند مرد سپاهی در میدان شهر، با شمشیر سر از تن جوان جدا کرده. اما او بر خلاف شنیده هایش، جوان را زنده ولی با دست بریده مقابل خود می دید. در آن موقع خاتون از عجوزه پرسید: - ببینم آیا تو هم از طایفه عفریتان هستی؟ که عجوزه آه دیگری کشید و گفت: - من احمق اگر از طایفه عفریتان بودم که کلفتی خانه شما را نمی کردم. ما بیچاره ها به خاطر چند سکه زر ناقابل که هرگز هم نمی توانیم از آن استفاده کنیم، همیشه خود را به اهریمنان می فروشیم و به ولی نعمت های خود خیانت می کنیم. ادامه دارد 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️شکست خوردن و بر زمین افتادن اتفاقی است، اما بلند شدن و ادامه دادن یک انتخاب است... #فیلم @Manifestly
🍃🌺🍃🌺 جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسرش بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید : بابا در اینجا چیست ؟ گفت : آدمی گفت کجایش می برند ؟ گفت : به جایی که نه خوردنی و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب ، نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا ، نه گلیم گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش ؟ 👤عبید زاکانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 "ابن هرمه" به نزد منصور (خلیفه عباسی) آمد، منصور وی را عزیز داشت و تکریم کرد و پرسید؛ چیزی از من بخواه! گفت؛ به کارگزارت در مدینه بنویس که هر گاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزنند! منصور گفت: "ابطال حدود" را راهی نیست، چیز دیگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بیشتر اصرار کرد! سرانجام منصور گفت به کارگزار مدینه بنویسند: هر گاه "ابن هرمه" را مست نزد تو آورند وی را هشتاد تازیانه بزنید و آورنده اش را صد تازیانه!! از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها میرفت و کسی معترضش نمی شد! حکایتی آشنا که نحوه برخورد مسئولان با افشا کنندگان مفاسد اقتصادی را برای ما تداعی میکند! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۱ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۰ هنگام ورود به اتاق، هم ندیمه و هم بزاز اجازه خواستند که آنها ه
۱۲۲ 👈 ق ۲۱ تاجر جوان دست بریده از عجوزه پرسید: - آیا می توانی مرا به بارگاه امیر قزاقها ببری و آن عفریته را نشانم دهی تا با همین یک دست خود، سر از بدنش جدا کنم؟ عجوزه گفت: - احتیاجی به اینکه شما را به بارگاه امیر سرزمین قزاقها ببرم نیست؛ زیرا امیرزاده و دایه اش، به تصور اینکه شما زیر ضربه شمشیر آن مرد سپاهی جان داده اید، برای خواستگاری مجدد از خاتون من در راهند و چه بسا تا یکی دو روز دیگر، با کاروانی از هدایا به شهر وارد شوند. لعبت قرقیزی، بعد از شنیدن حرف های عجوزه، رو به جوان ارزنده دست از دست داده کرد و گفت: - اکنون که بی گناهی منِ کمترین بر شما سرور عزیز ثابت شد، آیا اجازه می دهید که من چون همسری وفادار، جای آن دست از دست رفته شما باشم؟ آیا اجازه می دهید مراسم عقد دیگری، اما حقیقی و واقعی در خانه همین مرد پارچه فروش شریف برپا شود و من افتخار همسری شما را پیدا کنم؟ مرد جوان تاجر ازبکی، در پاسخ سؤال لعبت قرقیزی، فقط به خواندن این دو بیت اکتفا کرد که: جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت موئی نفروشم به همه ملک جهانت شیرین تر از این لب نشنیدم که سخن گفت تو خود شکری تا عسلت آب دهانت مرد پارچه فروش صاحب خانه و ندیمه خاتون قرقیزی، بلافاصله به شهر رفتند و مرد روحانی صاحب دفتری را پیدا کردند و او را با خود به خانه آوردند. چون مرد صاحب دفتر از لعبت قرقیزی پرسید « مقدار مهریه ای که خاتون مطالبه می کنند چقدر است؟» لعبت قرقیزی دهان گشود و گفت: - مهریه من، وفا و صفا و فتوت همسر عزیزم می باشد که قبلا آن را دریافت کرده ام. چون مراسم ثبت عقد در دفتر تمام شد و زوجین و شهود آن را امضا کردند، لعبت قرقیزی به مرد روحانی صاحب دفتر گفت: - هنوز کار تمام نشده است. رقعه ای بیاورید و دفتر را گشوده نگاه دارید که من از این لحظه، جز جامه تنم، هر چه دارم را به همسر والاتبار خود تقدیم می کنم و تمام دارائی و ثروتم، از حالا به بعد از آن ایشان است. هر اندازه تاجر ازبکی، اصرار در منصرف کردن همسر خود از آن اقدام کرد، فایده نبخشید و لعبت قرقیزی در پایان گفت: - من وقتی سرور بلندطبع و شایسته ای چون شما داشته باشم یعنی مالک تمام جهانم. اما زندگی حقیقی ما موقعی شروع خواهد شد که من، ابتدا انتقام خود را از دایه عفریته آن امیرزاده خبيث و زشت روی قزاق گرفته باشم. آن طور که این عجوزه پیر گفت آنها در راهند و امروز و فردا، برای تکرار تقاضای احمقانه خود به سرای من وارد می شوند. اگر همسرم اجازه فرماید، در حضور همه و با کمک جوانان ایلم، حق آن دو موجود لئيم را کف دستشان بگذارم. بعد چون کنیزی حلقه به گوش، وظایف همسری خود را درباره سرورم انجام دهم. آنگاه همسر تاجر ازبکی، یا همان لعبت قرقیزی و خاتون مشکل پسند دیروزی رو به کنیز عجوزه خود کرد و پرسید: - آیا حاضری در حضور امیرزاده و دایه اش، آنچه را که برای ما گفتی بازگو کنی؟ کنیز عجوزه، موافقت خود را با تکان دادن سر و در نهایت ترس اعلام کرد. فردای آن روز، امیرزاده بی خبر دیار قزاق ها که به سرزمین قرقیزها و شهر تیان شان وارد شده بود، مأموری را به در سرای خاتون قصه ما فرستاد و اجازه خواست که یک ساعتی برای بیان مطلبی خاص در خدمت باشد. لعبت قرقیزی پاسخ داد: - به امیرزاده بگوئید می پذیرم، ولی یا تنها و یا فقط به اتفاق یک نفر تشریف بیاورند، زیرا صحبت ما خصوصی خواهد بود و صلاح نمی دانم غریبه ای در مجلس باشد. ضمنا خاتون که عرض کردم، پدرش در زمان حیات، نقیب ایل و مهتر قوم قرقیزها و خود نیز صاحب نام و اعتبار زیادی در میان اقوام و قبایل بود، جانشین پدرش را محرمانه به حضور طلبید ، تمام ماجرا را با وی در میان نهاد و گفت: - تصمیم دارم به نوعی از امیرزاده قزاق انتقام بگیرم. نقیب جدید و مهتر قوم، راه های بسیاری برای مجازات امیرزاده قزاق پیشنهاد کرد؛ اما همسر خاتون، یا همان جوان ارزنده یک دست از بک گفت: - اگر موافقت کنید من با اینکه فقط دارای دست چپ هستم، با همین دست امیرزاده قزاق را به شمشیربازی دعوت می کنم. اگر موفق شدم هیچ، و اما اگر در آن مبارزه کشته شدم، آن وقت خاتون می داند و مهتر شریف قوم. هر چه لعبت قرقیزی به همسر خود اصرار ورزید که از آن تصميم صرف نظر کند، مرد جوان ورزیده ارزنده، زیر بار نرفت و گفت: - این منم که باید انتقام خودم را از آن ملعون بگیرم، نه کس دیگر. ادامه دارد @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۲ #کوتوله_دلقک 👈 ق ۲۱ تاجر جوان دست بریده از عجوزه پرسید: - آیا می توانی مرا به با
۱۲۳ 👈 ق۲۲ به هر صورت، وقتی امیر زادۂ قزاق به اتفاق دایه خود یا همان عفریته نابکار با هدایای بسیار به سرای خاتون وارد شدند، ابتدا خاتون تنها به تالار آمد و خوش آمدی ظاهری گفت. امیرزاده جسور قزاق بدون مقدمه چینی با بیانی تند و بی ادبانه گفت: - ای خاتون قرقیزی! این دومین باری است که من این فاصله بسیار را برای خواستگاری از شما آمده ام. لطفا پاسخ قطعی خود را هم الان به من بدهید؛ آیا حاضرید به همسری من در آئيد و عروس امیر دیار قزاق ها شوید؟ همسر خاتون و امیرزاده ازبکی پرده را پس زد ، جلو آمد و گفت: - قدری دیر آمده ای ای جوان جسور؛ زیرا خاتون به عقد من در آمده است. منی که از مهلکه خطرناک تو جان سالم به در بردم و فقط یک دست از دست دادم. آنجا بود که رنگ از رخسار امیرزاده قزاق ها پرید. بلافاصله، باز هم پرده پس رفت و مهتر و نقیب جدید قوم، و دهها جوان تنومند قرقیزی، مقابل امیرزاده قزاق ایستادند. همسر خاتون گفت: - ای جوان پست فطرت! دیگر جای انکار نیست. هم اکنون می توانیم همه بر سر تو بریزیم و تکه تکه ات بکنیم، اما من مثل تو دون طبع و رذل نیستم تا این گونه بکشمت ؛ بلکه تو را به مبارزه رو در رو با شمشیر دعوت می کنم و در میدان مبارزه حقت را کف دستت می گذارم. امشب را تو با این دایه لعین، مهمان ما هستید. فردا صبح در میدان مبارزه، تو مهمان شمشیر من خواهی بود. بله البته فقط تو، که من هرگز شمشیر به روی زنان دسیسه چین نمی کشم. حیف از تیغ شمشیر که بر بدن عفريتان فرود آید. صبح روز بعد، در میدان بیرون شهر و در دامنه همان تپه کنار رودخانه ای که جادوگران مراسم آن عقد دروغین را چیده بودند، مبارزه با شمشیر بین امیرزاده جوانمرد یک دست ازبک و امیرزاده ناجوانمرد قزاق، در حالی که هر دو سوار بر اسب بودند درگرفت. هنرنمائی و تهور و رشادت امیرزاده ازبک که با آن یک دست، هم سوار بر اسب بود و هم شمشیر می زد، بی نظیر و شاید باورنکردنی بود. اما امیرزاده جسور قزاق که هرگز فکر نمی کرد در آن مبارزه شکست بخورد، در یک لحظه که غفلت ورزید، دست راستش با ضربه شمشیر آن مرد رشید ازبک، از ساعد قطع و شمشیرش به زمین افتاد. امیرزاده قزاق که خون از ساعد دست راستش فواره می زد، با دست چپ مهمیز اسب را کشید و از صحنه فرار کرد. در همان لحظه ، دایه عفریته از زیر جامه خود، تیر و کمانی درآورد ، سينه لعبت قرقیزی را نشانه رفت و تیر را به قلب او نشاند. لعبت قرقیزی نیز در دم جان به جان آفرین تسلیم کرد... و چون قصه بدینجا رسید، سحر رسید. هوش و حواس از سر سلطان شهباز پرید و توسن آگاهی اش به دشت خواب و رویا دوید. شهرزاد هم، خوشحال از آنکه شبی دیگر از دام مرگ جهید، لبخندی بر لبانش گشت پدید. 🚩 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️هرگز خود را فردی شکست خورده تصور نکنید! این تصویر خطرناک است، زیرا ذهن پیوسته خواهد کوشید این تصویر را کامل کند...! بریگم یانگ 🚩 @Manifestly
✏️سرخ پوستان از رييس پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد می گوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می زند : آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید. پس رييس دستور می دهد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می زند: شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد ! رييس دستور می دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می زند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم ؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!! رييس پرسید: از کجا می دانيد؟ و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها ديوانه وار دارند هيزم جمع می‌کنند !! 🔻خيلی وقتها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم! . حالا بنظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و ... باز هم گران می شود؟؟؟!!!! خواهش می کنم کمتر هیزم جمع کنید ! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد کارگاه نجاری شد. همینطورکه مار گشتی میزد بدنش به اره گیر کرد و کمی زخم شد. مار خیلی ناراحت شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت که سبب خونریزی دور دهانش شد. او نمی فهمید که چه اتفاقی افتاده و از اینکه میدید اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است، تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و بدنش را دور اره پیچاند و هی فشار داد. نجار صبح که آمد روی میز بجای اره لاشه ی مار بزرگ و زخم آلودی را دید... مار بخاطر خشم زیاد و تفکر نادرستش موجب مرگ خود شد؛ مواظب افکار نادرستمان باشیم. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃