eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.6هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۲۹ #کوتوله_دلقک 👈ق ۲۷ و اما ای ملک جوان بختی که از هوش و درایت، سرآمد دوران و در تد
۱۳۰ 👈 ق۲۸ ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون طبيب مخصوص دربار، مجددا بر سر بالین پریسا آمد، ملکه تمام ماجرا را با ذکر این مطلب که « طبیب محرم است و نباید مطلبی را از او پوشیده نگاه داشت » از ابتدای روز مسابقه چوگان، تا شب قبل و آمدن برزو به پشت پرده، و در زمانی کوتاه به هوش آمدن دخترش را برای طبيب مخصوص تعریف کرد. طبیب که برخلاف بسیاری از طبیبان حاذق، روان پیچیده و حساس آدمی را نمی شناخت گفت: - خاتون، به نظر من چنین امری محال است. به هوش آمد گهگاه پریسا خانم هیچ ارتباطی به حضور یا نبودن آن پسرک ندارد. دختر شما دارد دوران بیماری خود را سپری می کند. این به هوش آمدن های متناوب همچنان ادامه پیدا خواهد کرد تا انشاء الله حال دختر خانم شما به کلی بهبود یابد شما دو روز دیگر صبر کنید، حتما حال دخترتان با این نشانه ها که دادید خوب خواهد شد. ملکه دربار یا مادر پریسا با اینکه دختر خود را خوب می شناخت گفت: - جناب حکیم باشی! من به احترام حرف شما دو روزی صبر می کنم، اما پزشک روح و روان هر دختر، فقط مادر اوست. اگر جسارت نباشد، من بهتر از شما علت بیماری دخترم را می شناسم؛ زیرا « علت عاشق ز علت ها جداست». دو شبانه روز دیگر هم گذشت و پریسا اصلا به هوش نیامد. در طول این دو روز آخر نیز، چندین بار پادشاه به عیادت دخترش آمد. در مرتبه آخر، فریادی دیگر بر سر طبیب کشید و گفت: - چرا قبول نمی کنی که چیزی سرت نمی شود؟! شنیده ام که در دربار دوستم در دیار تاتارها، طبیبی بسیار حاذق وجود دارد. من او را دعوت می کنم، بلکه دوتایی بتوانید گره این کار را باز کنید. حکیم باشی زمین ادب بوسید و گفت: - قربان، یک امشب را هم به بنده فرصت بدهید، اگر نتیجه نگرفتم آن وقت حضرتعالی هر اقدامی را که صلاح دانستید معمول بفرمایید. چون امیر آمودریا رفت، طبيب مخصوص به ملکه دربار دیار ازبک ها یا مادر پریسای عاشق گفت: - من تابع نظر خاتون خود هستم. ملکه هم گفت: - من امشب یکبار دیگر حاجب خود را می فرستم تا این پسرک چوگان باز را به اینجا بیاورد، تا شما هم با چشم خود ببینید که دخترم چون بوی معشوق به مشامش برسد، جانی تازه می گیرد و چون غنچه گل شکفته می شود. هنگام شب، خاتون حاجب خود را دوباره به در خانه برزوی گونی فروش فرستاد. در مرتبه دوم هم، پانصد سکه زر به وسیله حاجب برای برزو فرستاد و گفت: - شاید دفعه قبل که آن پسر سکه ها را قبول نکرد به خاطر این بوده که صد سکه را کم می دانسته. این دفعه برو و باز هم او را به همان شیوه قبل به اینجا بیاور. چون شب از نیمه گذشت و حاجب در خانه برزو را کوبید ، او خواب آلود در خانه را گشود. تا چشمش به حاجب مخصوص دربار افتاد، بدون آنکه اجازه دهد مأمور ملکه حرفي بزند گفت: - فکر می کنم شما درباریان به سرتان زده و تفريحتان آزار مردمان این شهر شده! اگر آمده ای که باز هم آن بازی دو شب قبل را سر من در بیاوری و گیجم کنی، باید با قدری بی ادبی جواب بدهم کور خوانده ای برادر! منِ برزو، این موقع شب از خانه بیرون بیا نیستم. اگر قرار باشد به دربار هم بیایم، فقط به فرمان خود پادشاه و آن هم در روز روشن خواهم آمد. من یک چوگان باز و گونی فروشم و این موقع شب، نه کسی گونی می خرد و نه اینکه موقع تماشا کردن بازی چوگان است. چون حاجب مخصوص ملکه، پانصد سکه طلا را دودستی تقدیم کرد، برزو پرسید: - این سکه ها از پریشبی ها خیلی بیشتر است. تعدادش چقدر است؟ حاجب خوشحال شد و خیال کرد که تعداد زیاد سکه ها، برزو را رام کرده است. لذا با چرب زبانی گفت: - قربان، تعدادش پانصدتاست. برزو بی اعتنا به رقم پانصد، پاسخ داد: - برو به خاتون خودت بگو، اینکه پانصدتاست. اگر پنج هزار سکه یعنی ده برابر این مقدار هم بفرستی، من شب دربار بیا نیستم. اگر بیایم در روز روشن و آن هم فقط با شنیدن پیغام از سوی امیر آمودریا خواهد بود. به این ترتیب بود که حاجب مخصوص دست خالى (البته نه دست خالی، بلکه با دستانی پر از سکه های طلای مرجوعی اما بدون برزو!) به دربار برگشت.چون ملکه از ماجرای نیامدن برزو باخبر شد، چهره اش برافروخته گشت و گفت: - اگر دخترم عاشق این پسرک کله شق نشده بود، دستور می دادم سر از تنش جدا کنند. حالا که به زبان خوش نیامد، فردا شب به اتفاق چند مأمور ورزیده، به در خانه این پسرک می روید ، دست و پا و دهانش را می بندید ، او را داخل یک صندوق می اندازید و به اینجا می آورید. اگر هم نیامد و مقاومت کرد، توی سرش می زنید. این گدای بی قابلیت گونی فروش، حالا دیگر برای ما ناز می فروشد؟!... ادامه دارد @Manifestly
✏️اگر می خواهید با عقاب ها پرواز کنید با مرغابی ها شنا نکنید.. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم » فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ » ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : «‌ ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : «‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ »‌ گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .» پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🔹مراحل روشنفکری در اروپا: • تحصیلات عالیه • مدارک معتبر • مطالعات گسترده • اطلاعات عمومی بسیار بالا • جامعه شناسی • نوشتن کتاب • نوشتن مقاله • نظریه های تایید شده • سفر به نقاط مختلف دنیا • شخصیت و انسانیت بالا • احترام به تمامی مذاهب و عقاید 🔸مراحل روشنفکری در ایران: • کشیدن سیگار و خوردن قهوه • مخالفت با دین و مذهب • خواندن جملاتی چند از نیچه و... • طلاق گرفتن • موزیک خارجی گوش کردن • سفرهای مكرر به تایلند • نگهداری از سگ یا گربه و آن را به اندازه فرزنده نداشته عزیز شمردن • مخالفت با چيزي كه بقيه موافقن • موافقت با چيزي كه بقيه مخالفن 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳۰ #کوتوله_دلقک 👈 ق۲۸ ملکه، شب را در کنار تخت دختر عاشق شده خود به صبح رسانید و چون
۱۳۱ 👈ق ۲۹ شب بعد، حاجب به اتفاق پرده دار مخصوص مادر پریسا برای سومین مرتبه به در خانه برزو، جوان برنای چوگان باز رفت و دق الباب کرد. باز هم برزو تا در را گشود و چشمش به حاجب افتاد گفت: - مگر نگفتم که من شب هنگام و آن هم با پیغام ملکه به دربار نخواهم آمد؟ مگر نگفتم که اگر دلم بخواهد تا بیایم، فقط در روز روشن و آن هم با پیغام شخص امیر آمودریا خواهد بود؟! حاجب گفت: - اما این دفعه ما آمده ایم تا به هر شکلی که شده، تو را به دربار ببریم، حتی با زور... هنوز حرف حاجب تمام نشده بود که چهار نفر از چهار سو بر سر برزو ریختند ، دست و پا و دهانش را محکم بستند ، او را داخل صندوق انداختند و صندوق را بر دوش گذاشتند و به سوی دربار و سرای پریسای بیمار به راه افتادند. چون داخل تالار شدند، در صندوق را باز کردند ، برزو را دست و پا و دهان بسته از صندوق در آوردند و در همان وسط تالار انداختند. ناگهان پریسایی که ده شبانه روز و بلکه بیشتر و حتی روی تخت خود حرکتی نکرده بود، در حالی که همچنان چشمانش بسته بود، زیر لب زمزمه کرد بر جان شرار عشقت خوش میکشد زبانه باور نداشت بختم این دولت از زمانه و چرخی زد ، از جایش بلند شد و نشست. چون چشمش به برزوی دست و پا و دهان بسته در وسط تالار افتاد، چون ببر بیان و شیر ژیان، از جا برخاست و به وسط تالار رفت. بر بالای سر برزو ایستاد و دست بر صورت گذاشت و با فریاد و نعره ای که در سرتاسر قصر پیچید گفت« نه!» و سپس ادامه داد: - هرچه زودتر دست و پا و دهان قهرمان دیار ما را باز کنید که این کار شما خجالت آور است. در همین هنگام بود که پادشاه و محافظینش، با شمشیر های برهنه بران و تیغ های آخته، وارد تالار سرای پریسا شدند... و چون قصه بدینجا رسید و شهرزاد دید که پلک های چشمان سلطانش روی هم افتاد، لب از سخن فرو بست؛ خوشحال از آن بابت که، در شب چهل و سوم هم سر سلامت بر بستر میگذارد @Manifestly
ایمان داشته باش به فردایی که بعد از یک شب تاریک می آید .... 👤رومن رولان @MANIFESTLY
🌺🍃🌺🍃 ✏️در روزگاری دور آهنگری در بلخ می زیست که مثل همه ی آهنگران داستان های ایرانی تنش می خارید و هی بینی در کار حاکم وقت می کرد !! حاکم محلی ، که از دست او به تنگ آمده بود نامه ای به مرکز می نویسد و شرح حال می گوید و درخواست حکم حکومتی برای کشیدن گوشش می خواهد و طبق معمول داستان را یک کلاغ چهل کلاغ می کند !!! پادشاه که نه وقت بررسی داشت و نه حال بررسی ، نخوانده و ندانسته یک خط فرمان می نویسد مبنی بر اینکه به محض دریافت حکم گردن آهنگر را بزنید تا درس عبرتی برای همه باشد و بدانند جریمه ی تمرد و سرکشی چیست !! حکم صادره را به پای کبوتری بسته روانه می کنند ، کبوتر نامه بر بجای اینکه به بلخ پرواز بکند بطرف شوشتر حرکت می کند!!! خلاصه اینکه حاکم شوشتر نامه را می خواند و اطرافش را خوب نگاه می کند و می بیند در شهرشان آهنگری نیست و از طرفی حکم حاکم است و کبوتر نامه بر هم که وظیفه شناس است و کار درست ... !!! نتیجه می گیرد شاید در مرکز به مس ، آهن می گویند و برای همین تنها مسگر شهر را احضار و حکم حاکم را در مورد او اجرا می کنند !!! 🚩گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🍃🌺🍃🌺 ✏️خانم و آقایی درشهر میانه آذربایجان شرقی میروند میدانی که کارگران در آن می ایستند تا کارگر بگیرند و میگویند به سه کارگر نیاز دارند ولی بیشتر از بیست هزار تومان برای یک روز کار به آنها نمیدهند خیلی ها عقب گرد میکنند و نمیروند ولی از میان آن همه کارگر سه نفر که نیاز مند بودند به ناچار برای بیست هزار تومان همراه آن زن و مرد میروند که کار کنند وقتی به خانه آن زن و مرد میرسند حسابی مورد پذیرایی قرار میگیرند سپس یکی از کارگران میگوید که کار ما را بگویید تا کار کنیم صاحبکار میگوید ما کاری نداریم که انجام بدهید فقط چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتان را بیاورم بدهم پس از دقایقی صاحب خانه با شش میلیون تومان پول نقد وارد اتاق میشود و به هر نفر از کارگران دو میلیون تومان میدهد و میگوید که این شش میلیون پول حج ما (عمره) بود که انصراف دادیم و شما که به خاطر بیست هزار تومان مجبور شدید بیایید کار کنید حتما خیلی نیازمندید و این پول را به شما میدهیم که شاید خدا هم از ما راضی باشد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنرانی استاد درباره مذهبیون گیج این پست مخاطب خاص داره مخاطبش هم بعضی(فقط بعضی) ازمذهبیون افراطی و بی فکر هستن @MANIFESTLY