eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️وقتی تو هستی لحظه ها نیستند و گذر زمان در دستان یخ زده من است تو باشی دیگر هیچ نمی خواهم مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند! مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️شبی سلطان محمود ناشناس با یکی از محافظانش به شهر رفت. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ!ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ .. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ایران " ﻫﺴﺘﻢ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ... 🔻ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۴ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق۹ و یکی از مسافران کشتی هم شمشیر از نیام کشید و گفت سر
۲۵ 👈ق ۱۰ و چون دختر پادشاه به سرای آمد، تا مرا دید دقیق تر در چشمان من نگریست، آنگاه رو به پدرش کرد و گفت: پدر جان باید بدانید آنکه روبه روی شما نشسته است، امیرزاده هنرمندی است که سختی بسیار کشیده و توسط عفریت بن ابلیس، به این شکل در آمده است. پادشاه با شنیدن سخن دخترش، نگاهی بر من انداخت و پرسید: آیا دخترم راست می گوید که من بار دیگر با فرود آوردن سر، گفته های شاهزاده خانم را تصدیق کردم. آنگاه سلطان از دخترش پرسید: بگو بدانم تو جادو را از که آموخته ای که من از آن بی خبرم؟ دختر پاسخ داد: ای پدر بزرگوار، من از پیر زالی رمز یک صد و هفتاد گونه جادو آموخته ام، که ریختن تمام سنگهای بیابانهای این ملک پشت کوه قاف، و یا تمام مردمان این مملکت را تبدیل به ماهی کردن، از کوچک ترین آنهاست. سلطان دوباره پرسید: آیا می توانی جادوی این میمون را باطل کنی و او را به شکل اولیه در آوری تا من او را وزیر خودم بنمایم؟ دختر پاسخ داد: آری پدر می توانم و اگر اجازه میدهید کارم را شروع کنم. چون سلطان با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام نمود، دختر دایره ای بر روی زمین کشید و با الفاظی که هیچ نفهمیدم به چه زبانی است، وردی خواند. وی یک ساعت تمام دور آن دایره چرخید و آن ورد را تکرار کرد. که ناگهان غریوی چون صدای رعد و برق، آسمان و زمین و قصر پادشاه را لرزاند و ناگهان عفریتی هراس آفرین پدیدار شد و بر سر گلبانو دختر پادشاه فریاد کشید: ای نابکار پیمان شکن، چرا عهد خود را فراموش کردی و پیمان را شکستی، مگر ما قرارمان با هم این نبود که دیگر کاری با یکدیگر نداشته باشیم و تو آنچه را از من درباره جادو آموخته ای هرگز به کار نگیری. آخر به تو چه که در کار جنیان دخالت میکنی. به تو چه که می خواهی طلسمی را که سرورم جرجيس بن ابلیس، درباره این مرد ملعون به کار برده، باطل کنی. هم الان است که تو را به کیفر عهدشکنی ات برسانم. پس آنگاه عفریت خود را به شکل شیری ترسناک در آورد و قصد حمله و دریدن گلبانو را نمود. که دختر پادشاه تارمویی از سر خود کند و بر آن وردی خواند که آن تار مو تبدیل به شمشیری برآن شد. دختر پادشاه یا گلبانو، شمشیر بر آن را بر سر آن شیر درنده فرود آورد. که شمشیر به جای فرود بر سر بر گردن شیر نشست و سر را از تن جدا کرد. که سر از تن جدا شده شیر، تبدیل به عنکبوتی شد هیولا گونه، که دختر هم وردی بر خود خواند و بر خویش فوت کرد که او هم به سرعت به شکل ماری درآمد. چون مار قصد حمله به عنکبوت هیولا گونه را نمود، نا گهان عنکبوت تبدیل به عقابی شد و به هوا پرکشید، که دختر به شکل مار در آمده، باز هم تغییر شکل داد و به صورت کر کسی دهشت آور در آمد. که باز هم عفریت شیر شده و تبدیل به عنکبوت گردیده، به شکل عقاب در آمده، در همان آسمان و در حالت پرواز خود را به شکل اناری در آورد، که آن انار، بر روی زمین افتاد و از میان پاره شد و دانه هایش روی زمین پخش شد، غیر از یکی از دانه ها، که توی حوض پر آپ مقابل ما افتاد. باز هم دخترک خود را از شکل کرکس، تبدیل به خروسی نمود و آن خروس تمام آن دانههای انار را از زمین بر چید و خورد، غیر از آن یک دانه انار که توی حوض افتاده بود. خروس مرتب در مقابل ما پر و بال میزد و با منقار خود اشاره به دانه انار در آب حوض افتاده میکرد، ولی یا هیچ کدام پی به منظور او نبردیم و آن دانه انار را از داخل آب در نیاوردیم تا خروس آن را هم بخورد. و در همین هنگام دیدم که آن دانه انار در آب حوض افتاده، تبدیل به هیولایی ماهی مانند شد، که خروس هم فوری به شکل نهنگی در آمد و در آب افتاد. که باز ماهی بزرگ هیولا مانند، شرار آتشی شد و به آسمان رفت. که نهنگ هم تبدیل به شراره آتشی بزرگ تر شده، دو شراره آتش در آسمان بالای قصر، به جان هم افتادند و چون دو آتشبار در مقابل هم باریدن گرفتند. و در آن موقع بود که هیولای تبدیل به شراره آتش شده، چون صاعقهای سوزان بر سر و روی من می خورد، و گلبانوی تبدیل به شراره شده هم تمام سعی اش دفع شرارههای عفریت بود. که بالاخره یک از شرارههای آتش آن عفریت، به چشم چپ من خورد و چشمم را کور کرد و شرارهای دیگر و برای بار دوم، به زنخدان من خورد و موی آن را سوزاند، که من به شکل کوسه ها(بدون ریش)در آمدم. سپس بر سینه یکی از خادمان دربار خورد و استخوان سینه او را شکست و بعد بر لب و دندانهای پادشاه خورد که تمام دندانهای پادشاه از آرواره کنده شد و در آن موقع بود که آسمان رعد و برق دیگری کرد و فریادی در فضا پیچید که، نابود باد عفریت دشمن بشریت. بلافاصله شراره دشمن، تبدیل به دودی شد و به آسمان رفت و دختر پادشاه دوباره به شکل اول در آمد و کاسه آبی آورد و در آن کاسه وردی خواند و آن را سه بار دور سر من گرداند و بر من ریخت که من از شکل میمون به شکل اولیه خود در آمدم.. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1033 قسمت بعد
میدانی؟؟؟ کفشهای تو و گاری کار من هر دو چرخ دارند اما آنچه مهم است ، چرخ روزگارست که برای من نمی چرخد!!! @Manifestly
✏️وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست، نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن . نگفتم : برگرد و يك بار ديگر به من فرصت بده وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه ،رويم را برگرداندم. حالا او رفته و من تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم. نگفتم : عزيزم متاسفم ،چون من هم مقّصر بودم. نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم ،چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداري و مهلت است. گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده اي،من آن را سد نخواهم كرد. حالا او رفته و من تمام چيزهايي را كه نگفتم ، مي شنوم. او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم نگفتم : اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود. فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد. اما حالا ، تنها كاري كه مي كنم گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم. نگفتم :باراني ات را درآر... قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم. نگفتم :جاده بيرون خانه طولاني و خلوت و بي انتهاست. گفتم :خدانگهدار ، موفق باشي ، خدا به همراهت . او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام چيزهايي كه نگفتم ، زندگي كنم. 👤شل سیلوراستاین مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
هدایت شده از Fzhamed
ایتابی.apk
11.05M
ایتا آبی 1.0.6 @Manifestly
✏️استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ......!!!! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين... مقدارى پول درون ان قرار بده .... شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ،پول ها را ديد با گريه ،فرياد زد خدايا شکرت .... خدايي که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .... ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويي به نزد انها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.... استاد به شاگردش گفت هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستاني..... آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند ! مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️زنی بود که چوپانی میکرد، او دختری کوچک داشت که او را بسیار دوست میداشت. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه میرفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی دنبال گرگ میدود. از کوه بالا میرود تا در کوه گم میشود. دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند. دختر کوچک را چوپان های دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به دنبال مادر میگردد، تا اثری از او پیدا کند. روی زمین گلهای ریز و زردی را میبیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می چیند و بو میکند. گلها بوی مادرش را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند... آنها را میچیند و خشک میکند و به بازار میبرد و به عطارها میفروشد. عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند. روزی عطاری از او می پرسد: "دختر جان اسم این گل ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند میگوید: "گل بو مادران" 👤هوشنگ مرادی کرمانی مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۵ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۰ و چون دختر پادشاه به سرای آمد، تا مرا دید دقیق تر در
۲۶ 👈ق ۱۱ ولی دختر پادشاه به من گفت: امیر زاده متأسفم که نابینایی چشم چپ و سوختگی چانه و زنخدان شما را نمی توانم چاره ای کنم. و سپس رو به پدرش کرد و گفت: من از شما هم معذرت می خوام که فرا گرفتن علم جادوگری خود را از شما پنهان داشته بودم.. در ضمن آن هنگامی که من در جنگ با عفریت به شکل خروس در آمده و عفریت هم به شکل انار صد دانه، و یک دانه انار در استخر افتاده بود، شما متوجه اشاره های من نشدید. و آن دانه انار را از آب در نیاوردید و همان یک دانه انار بود که تبدیل به شراره ای شد و با من جنگید. هر چند که من آن عفریت را در میان شراره آتش نابود کردم، اما به خاطر آن که من عهد خود را شکسته و سحر این آمیرزاده را باطل کردم، همین امروز دیگر عفریتان آمده و مرا خواهند کشت و ای پدر بزرگوار، علت مرگ همین امروز من، از این قرار است که قبلا برایتان گفتم، عفریتی در شکل پیر زال، وقتی به من یک صد و هفتاد نوع جادو را آموخت، از من خواست که عفریت شوم و در سلک آنان وارد گردم. اما وقتی من حاضر نشدم انسانیت خود را فدای رمز یک صد و هفتاد جادو بکنم، آن پیر زال، موقع خداحافظی به من گفت: اگر قول بدهی که هرگز از این جادوها استفاده نکنی اشکالی ندارد، اما اگر روزی در صدد بر آمدی بدون آنکه عفریت شوی رموز جادوگری را به کار بگیری، بلافاصله به حکم فرمانروای کل عفريتان عالم، دود گشته و به آسمان خواهی رفت. زیرا هر که اسرار ما را بداند و عفریت نشود و سکوت نکند، مرگش حتمی است. و اما پدر جان، علت اینکه من سکوت خود را شکستم، آن هم داستانی دارد و ماجرا از این قرار است که این شاهزادهای که اینجا ایستاده، جوان بسیار دانشمند و پر هنری است که روزی در مسیری چشم من و همراهانم به او که برای طلب علم به دیار ما آمده بود افتاد. من در همان نظر اول یک دل نه بلکه صد دل، عاشق او شدم. او سه ماه در شهر ما ساکن بود و هر روز صبح به خانه میرزا طاهر خوشنویس می رفت و از او درس خوشنویسی را تعلیم میگرفت. در طول سه ماه اقامتش در دیار ما، من هر روز سر راه او می ایستادم، اما این پسر آنقدر متین و نجیب بود که حتی یکبار هم سر خود را بالا نکرد و به نگاهی نیانداخت. بالاخره روزی تصمیم گرفتم که فردایش جلوی شاهزاده را بگیرم و سر دل خویش را با او در میان بگذارم. اما متأسفانه آن روز آخرین روز درس گرفتن این شاهزاده از میرزا طاهر خوشنویس بود و هرگز فردایی نیامد، و چون صبح روز بعد شاهزاده را در راه ندیدم و به وسیله ندیمه خود علت نیامدنش را از میرزا سؤال کردم، فهمیدم که شاهزاده دلخواه من به دیار خود رفته. من سه سال در غم هجران شاهزاده سوختم و از درد عشقش شبانه روز در خلوت خود نالیدم، تا اینکه معشوق را در هیبت میمون در سرای شما دیدم. و با اینکه میدانستم اگر ساحری کنم و در صدد باطل کردن سحر امیرزاده برآیم، فرمانروای کل عفريتان عالم به خاطر عهدشکنی ام مرا خواهد کشت، اما من عاشق، جان را در کف دست گذاشتم تا این مرد هنرمند و دانشمند را دوباره به شکل انسان در آوردم. ولی زهی تأسف که او از چشم چپ نابینا شد و چانه و زنخدانش هم سوخت. و در این هنگام بود که گردی در آسمان بالای سر مان پدیدار شد، و از میان آن گرير انبوه، دستی بزرگ به پایین آمد و دختر پادشاه را در میان پنجه های خود گرفت و به داخل گرد و غبار برد. من که گیج و حیرت زده و گریان ایستاده بودم، این صدا را میان گرد و خاک بالای سرم شنیدم که میگفت: عاشق آنست که از جان گذرد خاطر یار. و من که دیدم دیگر جایم آن جا نیست و حضورم باعث می شود تا پدر دختر هر روز بیشتر از پیش خون دل خورد و رنج بکشد، در میان بهت و حیرت همه از آن دیار بیرون آمدم و به جای آنکه راه مملکت خویش را در پی گیرم و نزد پدر منتظر خود بروم، رو به جانب شهر بغداد گذاشتم و در این شهر، سازی خریدم تا مدتی به صورت ناشنان و غریبه این جا زندگی کنم. و در دکان ساز فروشی بود که با این دو نفر برخورد کردم، که آنها هم هر دو مثل من از چشم چپ کور هستند و چانه هایشان سوخته است، هر سه همراه شدیم و گفتیم، اولین خانه مجلل و سرای بزرگ و قصر مانندی را که دیدیم، دق الباب میکنیم و وارد میشویم و زخمه بر ساز می زنیم و مرهمی بر دل خویش می گذاریم. آری ای خاتون بر تر، این است داستان پر ماجرای زندگی من که اکنون اسیر دست توأم و در انتظار فرود آمدن ضربت تیغ یکی از این غلامان سیاه می باشم. خاتون برتر گفت:من که باشم تا فرمان قتل شاهزاده هنرمندی را صادر کنم.و اشکریزان گفت: تو هم می توانی بروی، باز خاتون برتر این بیت را شنید: چون روم من ز درگهت ای جان ناشنیده حديث ياران را چون قصه بدینجا رسید، سلطان را خواب ربوده بود و شهرزاد هم در انتظار فردا بود تا داستان زندگی گدای سوم را بازگو کند. داستان شیرین تر از دو گدای اولی eitaa.com/Manifestly/1059 قسمت بعد
✏️دستم بوی گل میداد مرا به جرم چیدن گل زندانی کردند اما هیچکس فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم 👤ارنستو چگوارا @Manifestly
✏️ناصر خسرو تا چهل سالگی شرب مدام میکرد... در چهل سالگی بود که خواب حج میبینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره. پنج بار به سفر حج میره که جمعا ۱۵ سال از عمرش رو در سفر حج گذروند. پس از ۵ سفر، دیگه به حج نرفت ! اهل شهر به ناصر خسرو گفتن چرا دیگه به حج نمیری؟ گفت: در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از هم قطاران غذایی نداشت رویش نمیشد تا از کسی غذایی طلب کند. دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است. خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت. در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف مینمایم... که گفته می شود شیخ بهایی نیز در رابطه با این داستان شعر زیر را سروده است: ✨همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن ✨ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن ✨به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد که به روی نا امیدی در بسته باز کردن 🔻شیخ بهایی @Manifestly
✏️یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. آری، اغلب ما نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبي كه فكر مي‌كنيم، نیستیم. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۱ ولی دختر پادشاه به من گفت: امیر زاده متأسفم که نابینای
۲۷ 👈ق ۱۲ سومین گدای از چشم چپ کور مهمانی، داستان زندگی خود را این گونه آغاز کرد که: من نیز در دیار خود شاه زاده ای بودم، و چون پدرم مرد، به جای او بر تخت نشستم و به شیوه پدر با عدل و داد به حکومت پرداختم. در دوران چندین ساله اول حکومتم، همه مردم مملكتم در آرامش و آسایش به سر می بردند. تا اینکه من با اطمینان از آرامش مردم، و اعتقاد به امنیت کشورم، تصمیم به یک سفر طولانی گرفتم. به این جهت دستور دادم ده کشتی را آماده و پر از آذوقه کردند. و به اتفاق عده ای از نزدیکانم، صبح زود، لنگر کشتیها را کشیدیم و درون دریا به جانب شرق حرکت کردیم، ۲۰ روز در حرکت بودیم تا اینکه به جزیره ای رسیدیم، که آن جزیره فقط سرزمین بوزینگان بود. دو روز در آن جزیره ماندیم و از تماشای بوزینگان حظ فراوان بردیم و مجددا به راه خود ادامه دادیم، که ناگهان طوفان در گرفت و تلاطم بادهای وحشتناک، مسیر کشتیهای ما را به هم ریخت، و دو سه تا از کشتیهای حامل آذوقه ما هم غرق شد.ناگهان متوجه شدیم که کشتی ما، ناخواسته مسیرش تغییر کرده و دیدیم که در مقابل و دور دست، یک کوه بزرگ قرار دارد، که آن کوه، گاه به رنگ سفید پدیدار میشد و گاه به رنگ سیاه می مانست.در آن هنگام ناخدای کشتی وحشت زده به نزد من آمد و گفت: ای امیر،خبر دهشتناکی دارم، و آن اینکه طوفان و تغییر یافتن ناخواسته مسير، ما را گرفتار کوه مغناطیسی نموده، و آن کوه مقابل که رنگش سیاه و سفید میشود، همان کوه معروف مغناطیسی دریای مشرق است. و آنطور که شنیده ام هر کشتی که گرفتار این کوه شود محال است مسافران آن جان سالم به در برند، زیرا قدرت بسیار مغناطیسی کوه، همان گونه که الان ملاحظه می فرمایید، کشتی را به سرعت به سوی خود میکشاند و چون کشتی به نزدیکی کوه برسد، بر اثر قدرت فوق العاده آهن ربایی کوه، تمام میخهای بدنه کشتی از آن جدا شده و جذب جزیره و کوه می شوند. و تخته پاره های کشتی روی آب سرگردان مانده و مسافران کشتی هم طعمه کوسه های دریا خواهند شد. من که واقعا ترسیده بودم و خود را در کام مرگ میدیدم، از ناخدا پرسیدم: چگونه می توان از دام این جزیره و آن کوه آهن ربا خلاص شد؟ که گفت: تا آن مجسمه و اسب آهن ربا و شمشیری که در دست مجسمه است، از بالای کوه سرنگون نگردد، و قدرت جادویی آهن ربا باطل نشود، نجات غیر ممکن است، اما رفتن به بالای کوه و سرنگون کردن آن مجسمه هم کاری محال است. امیر که خود را در این منجلاب دید به ناخدای خودباخته گفت: حال که قدرت هیچ مقاومتی برای ما باقی نمانده، اگر ماجرای این کوه مغناطیس را میدانی، آن را برای من تعریف کن تا دانسته از دنیا بروم و علت مرگ خود را در همین دقایق آخر بدانم. که ناخدا گفت: آن طور که من از دیگر ناخدایان و کشتی بانان شنیده ام، این جزیره جادو شده اهریمنان است. و در بالای آن قبه و بارگاهی بس مجلل است که بر بالای تخت، تندیس یک اسب و امیر زاده ای قرار دارد و شمشیری هم در دست اوست، که قدرت مغناطیسی آن شمشیر از همه بیشتر است. جادوگران سرزمین عفریتان مخصوصا این جادو را در آن جا ایجاد کرده اند تا کسی نتواند به بالای کوه برود و جادوی مجسمه را باطل کرده و سوار را از اسب خود به زیر بیاورد. و این قدرت مدتهاست هم چنان باقی است و هر کشتی که به این اطراف بیاید، سرنوشتی جز سرنوشت ما نخواهد داشت. با شنیدن سخنان ناخدا، من و دیگر همراهان دست از جان شستیم و هر کدام با چشم گریان به گوشه ای نشستیم و به انتظار مرگ لحظه شماری می کردیم. اما من بلافاصله با خود گفتم، در ناامیدی هم بسی امید است، و باید به هر شکلی که شده و با هر تلاش ممکن، خود را نجات دهم و به بالای کوه برسانم، بلکه بتوانم آن مجسمه مغناطیسی را فرود آورده و آیندگان را از این مهلکه برهانم. که انسان اگر بداند جایگاه و پایگاه خطر از چیست و در کجاست، و آن وقت برای رفع آن دست روی دست بگذارد و بنشیند، گناهی نابخشودنی مرتکب شده است. من در این افکار بودم که کشتی به کوه نزدیک تر شد. چون به چهل متری آن جزیره رسید در نهایت تعجب دیدیم که میخهای کشتی به سرعت از بدنه آن جدا شد و هم چون تیری که به جانب هدف پرواز کند، شتابان به جانب جزیره و کوه رفتند و در میان آن جذب شدند و تخته پاره ه ای جدا شده از کشتی هم، در تلاطم بی حد دریا، هر قطعه اش به سویی رفت و مسافران کشتی، همگی دست و پازنان در آن نزدیکی ساحل پر صخره و بسیار عمیق در حال غرق شدن بودند. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1080 قسمت بعد
✏️از لغزشهای جوانمردان چشم بپوشید، که هیچ یک از آنها نلغزد مگر آنکه دست خدا دستش را بگیرد و از زمین بلند کند. 🔆 امام علی (ع) 📖نهج البلاغه حکمت ۲۰ @Manifestly
✏️ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ! ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ! ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ! ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ. ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟ ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ! ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ. ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... امیرمحمد نادری قشقایی 🇮🇷🇮🇷ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️پیرمردی نارنجی‌پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد. پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم. پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید. @Manifestly
✏️در میان یاران پیامبراکرم(ص) جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!» از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت و گفت آیا کسی حاضر است با فلان زن ثروتمند ازدواج کند، عده ای زیادی دست خود را بلند کردند.اما پیامبر فرمود که بنا بر اراده خداوند هر کس با این زن ازدواج کند پس از دو هفته به دیار باقی خواهد رفت. جوان پیش خود فکر کرد من عمری گناه کردم اما حالا با این زن ازدواج میکنم و پس از دو هفته به دیدار حق میروم که زندگی فردی چون من بهتر است زودتر تمام شود. سپس دستش را بلند کرد پیامبر فرمود: - حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ - اختیار با شماست. پیامبر اکرم زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است!» بعدها خداوند به آن جوان عمر با عزت عطا کرد و زندگی آن دو به خوبی ادامه یافت. ( این داستان به دو صورت روایت شده بود که ما قبلا صورت اول رو پست کرده بودیم) @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۲ سومین گدای از چشم چپ کور مهمانی، داستان زندگی خود را
۲۸ 👈ق ۱۳ من که در آخرین لحظات تصمیم به زنده ماندن و شکستن طلسم تندیس بالای کوه را گرفته بودم، با امید بسیار که نگاه دارنده انسان در تمام بلایاست، خود را به تخته پاره ای آویختم و هر چه که تخته پاره به سنگ و صخره های دور و بر جزیره خورد، با تمام زخم و جراحاتی که برداشتم و با تمام خونی که از دست و پا و سر و صورتم می رفت، خود را نباختم و برای رسیدن به ساحل، چسبیده به آن تخته پاره، تلاش کردم. اما بیشتر از سه چهار متری با ساحل آن جزیره فاصله نداشتم که از هوش رفتم و دیگر هیچ نفهمیدم.. نمی دانم چقدر گذشت تا به هوش آمدم، ولی مهم برایم گرسنگی شدید بود، که شاید همان گرسنگی هم با عث به هوش آمدنم شده بود. چون در آن شب مهتاب، به دور و بر خود نگاه کردم، در آن جزیره دور افتاده، فقط چند درخت نارگیل دیدم. با وجود سردی بسیار هوا، ابتدا چند نارگیل از آن درختان کندم و آنها را شکافته و شیره داخلش را نوشیدم، که هم رفع عطش مرا کرد و هم جلوی گرسنگی ام را گرفت. تا اینکه به خاطر در امان ماندن از سرمای شدید، خود را ناچار دیدم که به بالای کویر وسط جزیره بروم، و در پناه قبه و بارگاهی که درون آن مجسمه مغناطیسی یا اسب و شمشیرش قرار داشت، تا صبح استراحت کنم. بالا رفتن از آن کوه در آن دل شب با وجود نور مهتاب بسیار سخت بود. بیشتر از دو سه ساعت طول کشید تا من خود را به بالای کوه و به زیر آن قبه و بارگاه رساندم. چون در آن مکان، در پناه دیوارهایش از سوز و سرما خبری نبود، چشمانم را بر هم نهادم که استراحت کنم، تا صبح بیاید و ببینم با آن مجسمه چه باید بکنم. و اما در میان آن قبه و بارگاه و در نور اندک ماه، من تندیسی از اسب دیدم که مردی بر روی آن سوار بود و شمشیری بر دست داشت، که آن مجسمه بسیار بزرگ و شاید که سه برابر هیکل اسب و قامت یک انسان معمولی بود. و در زیر همان مجسمه و در پناه همان دیوار بود که تصمیم به استراحت و آمدن صبح را گرفتم. من در حالت خواب و بیدار صدایی شنیدم که گفت: ای جوانمرد، در عجبم که تو چگونه و چطور جرئت کرده ای که پایت را این جا بگذاری، اگر بخواهی که هم طلسم را بشکنی و هم خودت صبح، تبدیل به آهن ربا نشوی، باید تا نسيم سخر ندمید و خورشید در نیامده، خاکهای زیر پایت و همان جایی که خوابیده ای را بکنی، و از داخل صندوقی که زیر خاک پنهان است، سه تیر با یک کمان در بیا وری. راه باطل کردن جادوی این مجسمه آن است که باید مردی در شب چهاردهم ماه، هنگامی که مهتاب بر سینه اسب و سوار و شمشیرش میافتد، یک تیر را به سینه تندیس اسب نشانه رود، یک تیر را بر سر سوار تبدیل به آهن ربا شده بکوبد، و یک تیر را هم در وسط شمشیر بزند، که اگر این کار با دقت انجام شود، جادو باطل می شود و اگر تیرها به خطا رود، تا پایان دنیا این تندیس آهن ربا، هم چنان بلای جان مسافران کشتی دریای مشرق خواهد بود. آن صدا اضافه کرد، ای مرد من میدانم که تو امیرزاده ای هستی که تیر و کمان را خوب می شناسی و در تیراندازی استادی، اما خیلی دقت کن که تیرهایت به خطا نرود و در ثانی چون تیرهای تو به هدفهایی که گفتم اصابت کرد، دریا طغیان میکند و آبش به قدری بالا می آید که تمام این جزیره و کوه و قبه و بارگاه را می پوشاند، و سوار و اسب و شمشیر آهن ربا را، آب در کام خود میکشاند و به این ترتیب این جادو برای همیشه باطل می شود. ضمن آن صدا در دنباله توصیه ها و سفارشات خود، در مورد باطل کردن جادوی جزیره مغناطیس گفت: چون آب دریا بر اثر طغیان بالا آمد، تو ترس از غرق شدن را نداشته باش، زیرا در همان هنگام زورقی را روی آب خواهی دید که به جانب تو خواهد آمد و غلام سیاهی که در آن زورق نشسته، تو را که در حال دست و پا زدن روی امواج آب هستی به درون زورق میکشاند. و باید ده روز با آن غلام سیاه همراه باشی، که او مأموریت دارد تا تو را به ساحل دریا و دیار خودتان و هم آنجایی که سوار بر کشتی شدی برساند. ولی هشدار میدهم که در طول این سفر هرگز نباید که لب از لب باز کنی و با غلام سیاه و پاروزن زورق از در صحبت در آیی. و یادت باشد که در حضور آن غلام سیاه هرگز و هرگز نام خداوند بزرگ را، حتی در حالت دعاکردن و شکر گفتن هم به زبان نیاوری. که در آن صورت همه چیز .... ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1100 قسمت بعد
✏️در یکی از شبهای کارناوال، با زنی خارق العاده، پرشور تانگو میرقصیدم. چنان چسبیده به هم میرقصیدیم که گردش خون در رگ هایش را حس می کردم و گرمای نفس های شتابزده اش مرا به رخوتی لذت بخش فرو می برد... در این حال خوش بودم که رعشه مرگ برای نخستین بار سراپایم را لرزاند و کم مانده بود نقش زمین شوم. پنداری پیامی پرخاشگرانه از غیب در گوشم پیچید: هر کاری هم بکنی باز امسال یا صد سال دیگر، بالاخره برای ابد خواهی مرد ... زن وحشتزده از من فاصله گرفت و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و دستم را روی قلبم گذاشتم . از آن پس دیگر عمرم را با سال حساب نکردم بلکه به لحظه شمردم ... 👤 گابریل گارسیا مارکز @Manifestly
دریاچه قو✏️(حتما بخونید عالیه ) من چند سال پیش دیوانه‌وار عاشق شدم،وقتی که فقط ده سال داشتم،عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی می‌زد و پونزده سال از خودم بزرگ‌تر بود،اون هر روز به خونۀ پیرزن همسایه می‌اومد تا ازش پیانو یاد بگیره. ازقضا زنگ خونۀ پیرزن خراب بود و معشوقۀ دوران کودکی من،مجبور بود زنگ خونۀ ما رو بزنه، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می‌رفتم پایین و در رو واسه ش باز می‌کردم، اونم می گفت: «ممنون عزیزم!» لعنتی چقدر تو دل برو می‌گفت عزیزم. پیرزن همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو » چایکوفسکی رو بهش یاد می‌داد و اون خوشبختانه این قدر بی‌استعداد بود که نتونه آهنگ رو یاد بگیره،به هر حال تمرین به بی‌استعدادی چربید و اون کم کم داشت آهنگ رو یاد می‌گرفت. اما پشت دیوار،حال و روز من چندان تعریفی نداشت،چون می‌دونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ دریاچه قو رو یاد بده و بعد از اون دیگه خبری از عزیزم گفتن‌ها و صدای زنگ‌ها نخواهد بود! واسه همین همۀ هوش و ذکاوتم رو به کار گرفتم و یه روز با سادیسم تمام،یواشکی چند صفحه از نت‌های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می‌تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتم شون سر جاش. اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود. روز بعد و روزهای بعدش دختره دوباره اومد و شروع کرد به نواختن «دریاچۀ قو».شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می‌زدن،پیرزنه فقط جیغ می‌کشید،روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می‌لرزید.  تنها کسی که این وسط لذت می برد،من بودم،چون می دونستم پیرزنه هوش و حواس درست و حسابی نداره که بفهمه نت‌ها دست‌کاری شدن. همه‌چی داشت خوب پیش می‌رفت،هر روز صدای زنگ،هر روز «ممنونم عزیزم» و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز! تا اینکه پیرزنه مُرد،فکر کنم دق کرد!بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم،ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تک نوازی پیانو گذاشته. یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش،دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همۀ آهنگ ها رو هم با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر.یکهو دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت روی پیانو، این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه،تن خودمم داشت می‌لرزید؛دریاچۀ قو رو به مضحکی هر چه تموم‌تر با نت‌های قلابی من اجرا کرد،وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا! کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویقش می کردن، از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم اون آهنگ دریاچه قو نبود!اسمش شده بود «وقتی که یک پسر بچه عاشق می‌ شود.» 👤روزبه معین @Manifestly
هدایت شده از مانیفست - داستانک
✏️خدا و گنجشک روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز و نیاز و درد دل می کرد،تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید" سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست،فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۳ من که در آخرین لحظات تصمیم به زنده ماندن و شکستن طلسم
خواندن قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/797 ۲۹ 👈ق ۱۴ گدای سوم ادامه داد نمیدانم که چرا و چطور آن صدای غیبی یک مرتبه قطع شد و من مدتی در انتظار شنیدن بقیه حرفها ماندم، و چون دنباله صدا به گوشم نیامد، برای آنکه وقت نگذرد، بر طبق آنچه که شنیده بودم، خاکهای زیر پای خودم را کندم و به جعبهای رسیدم. در جعبه را باز کردم و کمانی را با سه تیر از درون آن در آوردم. در آن موقع درست نور ماه شب چهاردهم، بر سینه اسب و مجسمه و شمشیر آهن ربا تابیده بود. از آنجا که من تیرانداز ماهری بودم، تیر اول را با دقت بسیار به میانه شمشیر زدم، تیر دوم را با همان دقت بر کله مرد نشسته بر اسب و تبدیل به آهن ربا شده، و تیر سوم را هم به سینه اسب نشانه رفتم. که با تیر اول نیمه شمشیر بر زمین افتاد و با تیر دوم سر ومجسمه شکافت، و از داخل آن نوری پدیدار شد و با تیر سوم که بر سینه اسب وارد آمد، صدای دهشتناکی از زمین و آسمان بر آمد و گویی که زلزلهای رخ داده باشد. آن سوار و اسب سرنگون شدند و آب دریا در فاصله شاید یک دقیقه آنقدر بالا آمد که تمام جزیره را پوشاند و کوه را در بر گرفت، و به بارگاه و پای مجسمه رسید و من در حال دست و پا زدن بودم که زورقی را در کنار خود دیدم و غلام سیاهی که سعی داشت دست مرا بگیرد و به درون زورق بکشاند. من بلافاصله یا دم افتاد که همان صدای غیبی به من گفته بود، در طول ده روزه سفر خود در آن زورق، تا به ساحل دیار خود برسی، نباید که لب از لب باز کنی و با غلام سیاه پاروزن زورق صحبت کنی. و هرگز و هرگز هم نباید در حضور آن غلام سیاه، نام خدای بزرگ را هم نباید بر زبان بیاوری. بالاخره من به کمک آن غلام سياو درشت هیکل زشت رو، درون زورق نشستم و در نهایت تعجب دیدم، آب دریا بالا آمده که تا نوک قله کوه جزیره مغناطیس رسیده بود، به سرعت فروکش کرد و بقایای تندیس و شمشیر و سوار و اسب را هم با خود برد. و به همان سرعت هم، دریا آرام گرفت و مردسیاه، زورق را به جانب مغرب که سرزمین من در آن سمت قرار داشت، پاروزنان برد. آن ده روز، سفر رنج آوری بود. زیرا که تنها با آن یک غلام سیاه تنومند در زورقی بودن، بدون آن که کلامی حرف بين ما رد و بدل شود،طاقت فرسا بود. فقط روزی دو بار غلام سياه از انبار، زورق خرما و نارگیل و مقداری نان و آب به من میداد، همین و همین در نزدیکیهای غروب روز دهم بود که من از دور ساحلی را دیدم که گویی همان ساحلی بود که از آنجا سوار کشتی شدیم و به عزم سفر حرکت کردیم و آن بلاها بر سرم آمد. من که بعد از آن همه سختی و به خصوص سکوت ده روز، داخل زورق، جانم به لب رسیده بود، با دیدن آن ساحل که از دور آن را خاک خود پنداشتم، سفارش آن صدا را در حالت خواب و بیداری که گفته بود همراه با غلام سیاه پاروزن زورق، هرگز نام خدای بزرگ را بر زبان نیاور، از یاد بردم و از فرط شادمانی با بانگ بلند گفتم: خدا یا صد هزار مرتبه تو را شکر، شکر که بالاخره به کشورم رسیدم. اما هنوز شکرم به درگاه خدا به پایان نرسیده بود، که غلام سیاه پارو زدن را رها کرد و مرا چون پرکاهی بلند کرد و به داخل دریا پرت نمود، و خود و زورقش به سرعت دور شدند. من با زحمت و رنجی که از بیانش عاجزم، شناکنان خود را به ساحل رساندم چون به ساحل رسیدم با تمام خستگی به تصور اینکه در ساحل کشور خود ایستاده ام، به اطرافم نظری انداختم، که در کمال تأسف متوجه شدم، آن خشکی که روی آن ایستاده ام، فقط یک جزیره غیر مسکونی دور افتاده ای است که دور تا دورش را آب فرا گرفته، و آنچه که من به چشم خود دیده بودم و پنداشتم که ساحل ملک و دیار خودم می باشد،سرابی بیش نبوده، و آنجا بود که پی بردم آن سراب هم به جهت آزمایش من در نظرم پدیدار شده بود، تا معلوم شود که آیا می توانم زبان خود را در دهانم نگه دارم و حتی نام خدای بزرگ را هم بر زبان نیاورم من هم چنان در آن جزیره غیر مسکونی پر از درختان نارگیل بلاتکلیف ایستاده بودم که ناگهان یک کشتی را از دور دیدم که به جانب جزیره می آید. من، هم از ترس، و هم برای اینکه بدانم ماجرا چیست از درخت نارگیلی بالا رفتم. کشتی در ساحل جزیره پهلو گرفت و عفریتی از کشتی پیاده شد که به دنبالش ده غلام سیاه تنومند هم پیاده شدند. عفریت فرمان داد: ابتدا دریچه زندان آن جوان عهدشکن را باز کنید و سپس غذاهایش را ببرید و نزدش بگذارید و بر گردید. بلافاصله غلامان خاک را در چند متری درختی که من بر بالای آن پنهان شده بودم، از روی زمین کنار زدند که دریچه ای پیدا شد. آنها دریچه را باز کردند، چاهی نمایان شد که نردبانی بر دیواره آن نصب شده بود. سپس غلامان نان و خربزه و عسل و چند عدد نارگیل و شاخههایی از خرما را همراه با تازیانه هایی که در دست داشتند، از پله های نردبان پایین بردند. ادامه دارد..... eitaa.com/Manifestly/1123 قسمت بعد
✏️بنیانگذار فیسبوك 15 سال پيش 5 نفر را دعوت كرد تا ايده اى را با آنها درميان بگذارد. آن شب فقط ٢نفرآمدند؛ حالاهر ٢نفر بيليونر هستند. @Manifestly
✏️دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» 🔻منبع:کتاب فارسی اول دبستان سال ۱۳۲۴ @Manifestly
عطیه خلیفه به بهلول✏️ روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که آنرا در میان فقرا و نیازمندان تقسیم نماید بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه بخود خلیفه رد کرد . هارون از علت آن سئوال نمود بهلول جواب داد که من هر چه فکر کردم از خود خلیفه محتاج تر و فقیر تر کسی نیست این بود که من وجه را بخود خلیفه رد کردم چون میبینم مأمورین و گماشتگان تو در دكانها ایستاده و بضرب تازیانه مالیات و باجو خراج از مردم میگیرند و در خزانه تو میریزند و از این جهت دیدم که احتياج تو از همه بیشتر است لذا وجه را بشما بر گرداندم. ✏️محمود همت 📚بهلول عاقل @Manifestly
مانیفست - داستانک
خواندن قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/797 #هزار_و_یک_شب ۲۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۴ گدای سوم
۳۰ 👈ق ۱۵ و بعد از چندی از پله ها بالا آمدند و گفتند: ای امير عفريتان، کره اسب بالدار زندانی، حتی در زیر ضربات تازیانه هم لب به سخن نگشود، و وقتی بعد از ضربات تازیانه، غذاها را در کنارش نهادیم، پیغام شما را هم به او دادیم و گفتیم امير ما میگوید: اگر تا دفعه دیگر نشانی مہ لقا را نگویی، هرگز به سراغت نخواهیم آمد، و تو آنقدر در این زندان زیر زمین خواهی ماند تا بمیری، ولی باز هم امیرزاده ی تبدیل به کرّه دریایی شده سخن نگفت. و آنجا بود که امیر عفريتان، در حالی که شمشیر آخته خود را در هوا می چرخاند، گفت: حیف که با تمام قدرت جادویی خود نشانی از مه لقا ندارم و جا و مکان او را نمی دانم، و الآ اگر عشق مہ لقا در سرم نبود و آرزوی وصل او امانم را نبرده بود، هرگز حاضر به التماس کردن، نزد این امیر زاده احمق نمیشدم. باشد تا هفته دیگر، اگر این موجود به شکل کرة اسب درآمده، حرف زد و لب به سخن گشود که هیچ، و الا در همان قعر زمین، نصف تنش را تبدیل به سنگ میکنم، تا با زجر از گرسنگی و بی حرکتی بمیرد. و خودم هم از عشق مہ لقا می گذرم. بیایید برویم که هفته آینده و در سفر بعدی باید تکليف روشن شود. گدای سوم ادامه داد: چون امیر عفریتان و آن ده غلام سیاه اجیر شده اش، سوار قایق شدند و از جزیره دور گشتند، من با احتیاط تمام از درخت پایین آمدم و ابتدا سراسر جزیره را دور زدم، و چون اطمینان حاصل کردم که هیچ موجود زندهای در آن جزیره پیدا نمیشود، آمدم و خاکها را پس زدم که دریچه ای پیدا شد. صفحه آهنی روی دریچه را کنار گذاشتم و از پله های نردبان چسبیده به دیوار دریچه پایین رفتم. تا اینکه به محوطهای رسیدم که صحن وسیعی بود تالار مانند، که دیوار و سقف و ستونهایش از سنگ بود و چشمه آب اندکی هم در گوشهای از آن تالار می جوشید. قدری به این سو و آن سو نگاه کردم. صدایی مهربان مرا خطاب قرار داد و گفت: ای آدمیزاد تو که هستی و چگونه جرئت کردی به اینجا بیایی؟ که این جا زندان مخصوص ملي عفريتان است. چون به جانب صدا برگشتم خود را با یک کره اسب زیبای بالدار روبه رو دیدم، که مقابلم ایستاده بود. کره اسب بالدار بلافاصله گفت: نترس که من جادو شده امیر عفریتانم. و در اصل پسر پادشاه مملکت سیلان و سراندیب می باشم. که امیر عفريتان مرا دزدیده و به این سوی دریاها آورده و زندانی خود کرده است. او اول مرا با جادو به شکل اسب بالدار در آورد و سپس در این زندان زیرزمینی حبس نمود. تا بلکه نشانی مہ لقا را به او بگویم. از کره اسب بالدار پرسیدم: مہ لقا کیست و ماجرایش چیست؟ که گفت: مہ لقا دختر عموی من است. پدرم، عمویم را حکمران یکی از ولايات منطقه تحت حکمرانی خود کرده بود. و من که شیفته دختر عمویم بودم، تصمیم به ازدواج با او را گرفتم. لذا به دستور پدرم و به همراه وزیر با تدبیر ش که برمک نام داشت، و از پارسیان بود و ابتدا به عنوان سفیر، و بعد هم در شغل وزارت، در دربار پدرم اشتغال داشت، به سوی دیار عمویم حرکت کردیم. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1143 قسمت بعد
دوستان با شروع تابستون ما تصمیم گرفتیم کانال دوم خودمون با موضوع رمان رو تاسیس کنیم با رسیدن به ۵۰۰ عضو فعالیتش رو شروع میکنه 🔵بزودی شروع رمان صد سال تنهایی مارکز دارنده نوبل ادبیات و پنجمین کتاب برتر دنیا از نظر نشریه گاردین و انجمن ادبیات اتریش. زود عضو بشید تا بتونید از قسمت اول پیگیر باشید کانال رمان👇👇👇 eitaa.com/joinchat/1265500172Cc028463af0
✏️اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد، تو هم میتوانی آن را انجام دهی!! اگر هیچ کس نمیتواند کاری را انجام دهد، تو باید انجامش دهی و راه آن را به دیگران بیاموزی. @Manifestly