مانیفست - داستانک
. #کلیله_ودمنه #موش #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️درست است که کينه و دشمني بين ما غريزي است ، اما امروز هر د
#کلیله_ودمنه
#موش
#قسمت3
✏️گربه همانطور که حرص مي خورد ، به موش گفت : ” تو را در اين کار خيلي جدي نمي بينم ، شايد حالا که نجات پيدا کرده اي ، گرفتاري مرا هيچ مي گيري . مي خواهي صياد بيايد و خودت هم فرار کني . اما بدان که اين کار از وفا به دور است . اگر به قول و پيماني که بسته اي پايبند هستي تا صياد نيامده بندهاي مرا پاره کن . ” موش که همچنان آرام آرام بندها را پاره مي کرد ، گفت : ” من بي وفا نيستم و به عهدم پايبندم ، اما عاقل کسي است که خير و صلاح خودش را هم در نظر بگيرد و راه گريز و فراري را باز بگذارد . من هم اين کار را مي کنم . بي وفا نيستم ، اما شرط عقل را نگه مي دارم و راه فراري را هم براي خود باز مي گذارم .” گربه گفت : ” چگونه ؟ ” موش گفت : ” از اينکه يکباره تمام بندهاي تو را نمي برم ، مرا معذور دار . درست است که از شر آن دو دشمن آسوده شده ام ، اما اين کار هم ديوانگي است . تمام حلقه ها را مي برم و فقط يک حلقه را باقي مي گذارم که آن هم براي حفظ جان خودم است . آن حلقه را زماني مي برم که مطمئن باشم ، حفظ جان و فرار از خطر ، برايت با ارزشتر از گرفتن من باشد و نتواني به من آزاري برساني . ” موش دوباره ساکت شد و کارش را ادامه داد . يکي دو ساعت گذشت . موش تقريبا ً بريدن بندها را تمام کرده بود و يک بند باقي مانده بود . صداي پايي شنيد . گربه به وحشت افتاد و نيم خيز شد . موش اطراف را نگريست و مرد صياد را ديد که قدم زنان به سراغ صيد مي آيد . در آن وقت به طرف بند آخر رفت و آن را جويد . صياد تا موش و گربه را ديد ، قدمهايش را تندتر کرد ، اما قبل از آنکه برسد ، بند پاره شد . گربه که احساس خطر مي کرد ، بدون توجه به موش ، فرار کرد و بالاي درخت رفت . موش هم درون سوراخش خزيد . مرد صياد تور پاره پاره را برداشت و به خانه برگشت . آن روز گذشت و صبح شد . همه جا ساکت و آرام بود . موش از لانه بيرون آمد و با احتياط به اطرافش نگاه کرد . صبح قشنگي بود . ناگهان صدايي شنيد : ” سلام ” . صداي گربه بود که از فاصله اي دور به او سلام مي کرد . هر دو ايستادند . گربه گفت : ” موش عزيز ، دوست ديروز من ، چرا جلوتر نمي آيي ؟ من براي لطف ديروز از تو سپاسگزارم . چرا جلوتر نمي آيي تا راحت تر با هم صحبت کنيم ؟ مگر ديروز پيمان دوستي با هم نبستيم که کينه و دشمني را کنار بگذاريم و در کنار هم زندگي کنيم . چرا مي ترسي ؟ من ديگر با تو کاري ندارم و به عهد خود پايبندم . کار ديروز تو بسيار ارزشمند بود و من نمي توانم آن را فراموش کنم . سوگند خورده ام که ديگر با تو کاري نداشته باشم . به من اعتماد کن . ” موش از دور گفت : ” حرفهاي ديروز تو را گوش کردم و مطمئن هستم که دروغ نمي گفتي . در آن شرايط تو با صداقت حرف مي زدي ، اما حقيقت آن است که دوست را براي آن دوست مي نامند که مي توانند به او اميد بندند و وحشتي هم از او نداشته باشند . به دشمن هم از آن جهت دشمن مي گويند که از او رنج و بدي مي بينند . آن کسي که دشمني او ، اصيل و واقعي باشد ، به ناچار به اصل خود باز مي گردد . روشن است که براي من هيچ حيواني دشمن تر از تو نيست . اگر امروز از تو فرار مي کنم ، طبيعي است . عاقل اگر مجبور باشد ، با دشمن مي سازد ، چون چاره اي غير از آن ندارد ، ولي وقتي نيازش برطرف شد ، از او کناره مي گيرد ، چرا که او همچنان دشمن است . موش حرفهايش را زد و به لانه اش بازگشت و گربه ماند و هزاران حرف و سؤال و فکر و خيال.
پایان
📚کلیله و دمنه
✏️رابیندرانات تاگور
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #حیوانات_جنگل #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️شغال گفت : درست است که شتر دوست ما نيست ، اما متق
#کلیله_و_دمنه
#حیوانات_جنگل
#قسمت3 ( آخر)
✏️گرگ گفت: اگر ما اين کار را نکنيم ، مردم ما را سرزنش مي کنند و مي گويند زماني که شير بيمار بود ، هيچ يک از دوستانش وفاداري خود را نشان ندادند. کلاغ گفت: بله ، ديروز شير خيلي غمگين بود و مي گفت که در تمام عمرش به حيوانها خدمت کرده ، اما امروز هيچ کس از حال او نمي پرسد. شير ، قلب مهرباني دارد و اطمينان دارم که با اين کار ، او با ما مهربان تر خواهد شد .
شتر با شنيدن اين حرفها گفت: پيشنهاد خوبي است . او به من آزاري نرسانده است. پس بايد به او خدمت کنم. از آنجايي که شما و شير هيچ بدرفتاري با من نکرديد ، حاضرم با شما همکاري کنم . همه نزد شير رفتند و بعد از احوالپرسي ، کلاغ سر صحبت را باز کرد و گفت : اي شير بزرگوار ، مدت زيادي تحت حمايت شما زندگي کرده ايم. شما بر گردن ما حق داريد . ممکن است گوشت من براي شما مفيد باشد، بنابراين حاضرم خودم را قرباني شما کنم ، به اين اميد که بهبود يابيد . شغال گفت : اي کلاغ ! گوشت تو به چه درد مي خورد ؟ گوشت تو خوردني نيست. در اين هنگام شير سر خود را تکان داد و کلاغ سر خود را از شرم پايين انداخت . شغال ادامه داد: اي شير بزرگوار ، حقيقت اين است که شما سالها غذاي روزانه ما را تهيه کرده ايد، من حاضرم زندگي ام را نثار شما کنم “. گرگ فرياد کشيد: اي شغال لاغر ! تو يک حيوان ترسو هستي و گوشت تو براي شير مناسب نيست . يک بار ديگر شير سري تکان داد و شغال هم سر خود را از شرم پايين انداخت . گرگ ادامه داد : اما من به عنوان يک حيوان قوي ، حاضرم زندگي خود را فداي شما کنم . اميدوارم گوشت مرا براي رفع گرسنگي تان قبول کنيد . شغال و کلاغ گفتند : اي گرگ ، البته اين فداکاري از روي وفاداري شماست. اما گوشت شما براي شير ضرر دارد . شير چيزي نگفت و گرگ سرش را از شرم پايين انداخت .
حالا نوبت شتر بود. شتر ساده لوح که ابتدا کمي نگران بود، با حرفهاي ديگران دلگرم شد و گفت : من هم به خاطر همه محبتهاي شما متشکرم و اينکه به من اجازه داديد از علفهاي جنگل بخورم ، حاضرم براي بهبود شما خود را قرباني کنم. اميدوارم که… کلاغ ، گرگ و شغال به شتر مهلت ندادند تا حرفش را تمام کند و همگي گفتند : تو اين حرفها را با ارادت تمام گفتي شتر ! از آنجايي که گوشت تو لذيذ و مغذي است ، براي مزاج شير مناسب است . اگر راستش را بخواهي ، ما هميشه حس وظيفه شناسي و وفاداري تو را ستوده ايم . آنها پس از اين حرفها بلافاصله به شتر حمله کردند . او را پاره پاره کردند و خوردند . اين بود عاقبت شتر ساده لوحي که از کار فرار کرد و فريب دشمنانش را خورد
🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#کلیله_و_دمنه #دو_دوست #قسمت2 (سه قسمتی) ✏️خورشید کم کم غروب می کرد که هوا از ابر پوشیده شد و باد و
#کلیله_و_دمنه
#دو_دوست
#قسمت3 (آخر)
✏️کبوتر جواب داد: « به چهار دلیل حرف نزدم..
🔹اول اینکه،گرچه همجنسیم اما من دارم از این راه نان میخورم زیرا شکارچی به من آب و دانه میدهد و هر روز مرا در دام می گذارد تا امثال تو را گول بزند و شکار کند و اگر من این فایده را برایش نداشته باشم مرا به سیخ کباب خواهد کشید.
🔹دوم اینکه، خداوند دو تا چشم بینا داده که آن را باز کنی و راه و چاه را بشناسی. خوب بود از اول که دانه را دیدی فکر دام را هم بکنی و اگر عقل داشتی فکر می کردی که اینجا مزرعه برنج نیست و هر جا که خوراك مفت برای کسی آماده می کنند غرضی هم در کارشان است و بیخود کسی برای جناب عالی برنج مفت نمی پاشد.
🔹و سوم اینکه، من تنها بودم و در عالم بدبختی خود رفیق نداشتم، می خواستم تو هم به تله بیفتی تا دست کم مدت کوتاهی همدرد داشته باشم. مگر نمیدانی کسانی که خودشان گمراه شده اند و به بدبختی و بیچارگی افتاده اند دلشان می خواهد همه مثل آنها باشند تا کسی آنها را ملامت نکند؟
🔹چهارم اینکه، من تورا به خوردن دانه دعوت نکرده بودم که مهمان من باشی، تقصیر از خودت است که عجله کردی و از من نپرسیدی که این دانه ها مال کیست؟ حالا اینجا باش تا عقلت به کار بیفتد و بعد از این حساب همه چیز را بکنی»
بازنده که دید حرفهای کبوتر جواب ندارد گفت: «بسیار خوب، از این پندهای تو متشکرم، حالا از راه لطف و مرحمت آیا میتوانی راه فراری به من نشان بدهی تا بعد از این نصيحتهای ترا به کار برم و تا عمر دارم دعاگوی تو باشم ؟ کبوتر گفت: «عجب کفتر ساده و هالویی هستی! احمق جان! اگر راه فراری بلد بودم اول خودم فرار می کردم. اینها کار بخت و قسمت و خواست خداست و چاره ندارد و حال تو درست به حال آن بچه شتر میماند که در قطار شترها به مادرش می گفت: «مادر جان، من از راه رفتن خسته شده ام؛ کمی بنشینیم تا خستگی در کنم.» و مادرش جواب داد: «اگر اختیار در دست من بود خودم را هم از بارکشیدن نجات میدادم اما حالا سر رشته در دست دیگری است.
بازنده از حرفهای کبوتر غريبه فهمید که از او بوی خیری نمی آید ولی با خود گفت: با همه اینها نا امید نباید شد و بی کار نباید نشست و تقصیر را به گردن شانس و بخت و خواست خدا نباید گذاشت. خدا که درد داده دوا هم داده و هر نوع گرفتاری هم راه چاره ای دارد. بعد با خود فکری کرد و با نوك خود رشته دام را ریش ریش کرد و ناگهان با زور هر چه تمامتر پرواز کرد.
اتفاقا رشته دام هم پوسیده بود و پاره شد و بار دیگر بازنده آزادی خود را به دست آورد و با خود گفت: «اگر کوشش نکرده بودم و گفته بودم خواست خداست و قسمت است من هم در دام مانده بودم.
بعد با سعی بسیار رو به وطن نهاد و غم گرسنگی را فراموش کرد و آمد و آمد تا در میان راه به کشتزاری رسید و برای رفع خستگی بر لب دیوار خرابه ای نشست و فکر کردن اینجا دیگر آبادی است و مرغهای وحشی نیستند.» و بی خیال به تماشای کشتزار مشغول شد. در این وقت کودکی دهاتی که از پشت دیوار میگذشت چشمش به کبوتر افتاد و سنگریزهای در تیر و کمان لاستیگی گذاشت و به طرف کبوتر نشانه گرفت. سنگریزه آمد به پهلوی بازنده خورد و بازنده از بالای دیوار سرنگون شد و به ته چاهی که در پای دیوار بود فرو افتاد.
کودک دید که نمی تواند کبوتر را از چاه بیرون بیاورد راه خود را گرفت و رفت.
بازنده یک شبانه روز در آن چاه ماند؛ از درد پهلو می نالید و با خود میگفت: «سزای من که پند دوست را نشنیدم و تنها در راهی که نشناخته و نسنجیده بود رفتم بدتر از این است. کسی که قصد غربت می کند باید نخست آنجا را بشناسد و شرایط زندگی در محل جدید را به خوبی فراهم کرده باشد. باز خوب است که از هر غمی به نوعی رهایی یافتم.» باری روز بعد که درد پهلویش کمی آرام شد یکسره رو به وطن خود رهسپار شد.
نزدیک ظهر بود که به خانه رسید و نوازنده چون صدای پر و بال آشنا شنید بیرون دوید و یکدیگر را در آغوش گرفتند و کبوتران دیگر هم همه جمع شدند و از دیدار دوستان شادی کردند.
چون نوازنده با زنده را خسته و رنجور دید سرگذشت او را پرسید و بازنده جواب داد: «شنیده بودم که از جهانگردی فایده بسیار و تجربه بیشمار به دست می آید و خیال می کردم دنیای دیگران از دنیای ما بهتر است. حالا این تجربه را یافتم که گرچه دنیا جاهای دیدنی بسیار دارد اما خوشی و آسایش در دیدار خویشان و دوستان همدل و همزبان است و تازه بعد از این جهانگردی است که قدر وطن و خوبیهای آن شناخته میشود.»
🔻پانوشت: اگر همه آنها که از ایران رفته اند مانده بودند، امروز ایران ده برابر آبادتر و آنها صد برابر شادتر بودند.
🚩 @Manifestly