eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب بچه بودم به مادر گفتم: کمکم کن از درخت بالابروم گفت: از جایی که دیگری قرارت داده پایین نمی آیی، می افتی حرفش راهیچوقت فراموش نکردم و وقتی بزرگ شدم فهمیدم چقدر درست گفت 🚩 @Manifestly
فرشته ی بیکار✏️ 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی مردی خوابی عجیبی دید! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه میکند.هنگام ورود٬دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند٬باز می کنند و داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته پرسید:شما چه کار می کنید؟فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد٬گفت:این جا بخش دریافت است و ما دعاها را و در خواست های مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت٬باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید:شماها چه کار می کنید؟یکی از فرشتگان با عجله گفت:این جا بخش ارسال است٬ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. مرد با تعجب پرسید:شما بیکارید؟ فرشته جواب داد:این جا بخش تصدیق جواب است.مردمی که دعاهایشان مستجاب شده٬باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد:بسیار ساده٬فقط کافیست بگویند: «خدایا شکر» 🔻عشق و سپاس گزاری می تواند اعجاز کند و دریاها را از هم بشکافاند و کوه ها را حرکت دهد و بیماری ها را شفا دهد. 👤دکتر جان مارتینی 🚩 @Manifestly
🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود و سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود. سرباز به فرمانده گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود و دشمن برساند و دوستش رابرت را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ فرمانده جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، رابرت احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی. حرف های فرمانده را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود، با فرو رفتن چند ترکش در بدنش بالاخره خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند اما رابرت جان داده بود. وقتی فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است. سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده سرباز پاسخ داد: وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی… می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست. کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی پیروزی یعنی همین. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 🚩 @Manifestly
موزه هنرهای نامرئی که در آن تابلوهایی به نمایش گذاشته میشوند که تنها در ذهن هنرمند شکل گرفته و بر روی تابلو پیاده نشده اند ! 🔻سال ۲۰۱۱ یکی از تابلوها به قیمت ۱۰ هزار دلار به فروش رفت😐 # 🚩 @Manifestly
🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀🌀 قسمت بعدی داستان زیبای که جزو بهترین داستانهایی هست که تو عمرتون میتونید بخونید تا دقایقی دیگه تقدیم میشه. داستان در مورد پسریه که عاشق یه دختر میشه که از طایفه جن هاست و... داستان مربوط به ۳۰۰۰ سال پیش هست که به فارسی امروزی ترجمه شده حتما بخونید و از دست ندید بسیار عالی و جذاب. @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۰ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۰ 🚩بعد از دو هفته طی طریق، بالاخره کاروان به شهر دمشق رسید و شای
۸۱ 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کردند سر دسته دزدان بیابانگرد که گویی از قبل تمام تجاری همراه کاروان را شناسایی کرده بود و همه را می شناخت، تیغ آخته در دست، بالای سر یکایک تجار صاحب کالا رفت و بعد از آنکه هر کدام را به نام صدا زد، دستور گردن زدنشان را صادر کرد و اموالشان را تصاحب نمود. در آخر ، خدمه کاروان را رها نمود ولی چون چشمش بر شایان و عود در دست او افتاد گفت: - پسر! بدم نمی آید که امشب در کنار این همه غنیمت به دست آمده، دمی بیاسایم و ساز تو را بشنوم. بگو کیستی و از کجا می آیی و چگونه شد که همراه این کاروان شدی؟ قرار نبود که غریبه ای در این کاروان باشد ؛ زیرا این حضرات که سرِ بریده شان اینجا افتاده ، تمامشان از تجار عمده سرزمین شامات هستند که الماس و طلا به بغداد می بردند. آقازاده! تو سر و کله ات چگونه در این کاروان پیدا شد؟ شایان که ترس سراپای وجودش را فرا گرفته بود، داستان زندگی خود را به اختصار برای سرکرده دزدان بیابانگرد تعریف نمود. چون قصه شایان به پایان رسید، امیر راهزنان گفت: - با تو کاری ندارم، زیرا تیغ همکاران من، فقط به گردن تجار سرمایه دار تعلق دارد. اما به شرطی اجازه مرخصی خواهی داشت که ساعتی ما را با ساز خود سرگرم کنی. راهزنان در قسمت دیگری از دامنه کوه سفره ای پهن کردند و بزمی آراستند. شایان سازش را دست گرفت و بعد از نواختن پیش درآمدی در مایه شور که از دستگاه های موسیقی ایرانی است، این ابیات را به آواز خواند: تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی تا کی دوم از شور تو ویرانه به هر کوی صد نعره همی آیدم از هر بن موئی خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی خود کشته ابروی توأم من به حقیقت گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی سرکرده دزدان، با شنیدن بیت آخر خنده بسیار بلندی کرد و گفت: - ای جوان عاشق! امیدوارم همسرت را که اکنون اسیر دست جنیان است پیدا کنی، اما در پاسخ شعرت که خواندی «گر کشتنی ام باز بفرمای به ابروی»، اولا می گویم که آزادی و کشتنی نیستی. بعد هم نه با اشاره ابرو، بلکه محکم و باصلابت فرمان می دهم که استری به تو بدهند و بلدی تا نزدیکی شهر بغداد که فاصله چندانی تا اینجا ندارد، تو را همراهی کند. امیدوارم هم تو به وسیله ملک التجار بغدادی همسرت را بیابی و هم من روزی به جواهرات بسیار او دست یابم. ضمنا از قیافه ات پیداست که کیسه ات تهی است. بیا، مال پدرم که نیست! این کیسه زر سرخ هم خرج راهت. از اموال همراهان سر بریده ات می باشد.مبادا روزی احساس بدهکاری به من کنی! و چون قصه بدينجا رسید، باز هم سلطان راخواب در ربود و شهرزاد قصه گو ، تعريف بقیه آن را برای شب بعد موکول کرد. eitaa.com/Manifestly/2390 قسمت بعد
✏️هنر بزرگ هنر فاصله هاست آدم زیادی نزدیک باشد می سوزد، زیادی دور یخ می زند باید نقطه ی درست را پیدا کرد و در آن ماند 👤 کریستین بوبن 🚩 @Manifestly
🌺🌺🌺 داستان که براتون آماده کردیم یه داستان بسیار معروف در جهان هست که نه تنها در ایران بلکه در دنیا همه اونو خوندن اما برای کسانی که نخوندن و برای یادآوری به بقیه با اندکی تغییر در متن داستان و زیباتر کردنش تقدیم شما میکنیم.
فرار✏️ 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍃 آموزگار از دانش آموزان پرسید آیا می توانید راهی جدید و غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ یکی گفت انسانها باید با بخشیدن همدیگر عشقشان را ابراز کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» راه ابراز عشق است 🍂در آن بین ، پسری برخاست و گفت بهترین راه ابراز عشق فرار کردن است. همه تعجب کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟ پسر داستان پدر و مادرش را تعریف کرد: 🍃یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی آن دو ایستاده و به آنان خیره شده بود. مرد، تفنگ به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگشان پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مردد فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت مرد دوید و چند دقیقه بعد ضجه های او به گوش زن رسید. ببر رفت و مادرم زنده ماند. 🍂 دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن پدرش. پسر اما گفت : آیا میدانید پدرم در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! پسر جواب داد: نه، آخرین حرف پدرم این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› 🍂قطره های اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد، سپس گفت: فرار کردن بهترین راه ابراز عشق است. 🚩@Manifestly
🍁🍃🍂 🍃🍂 🍂 ✏️روزی، مردی تاجر یک دلار در جعبه ی مقابل گدایی انداخت که مداد می فروخت و با عجله به سمت ایستگاه رفت و سوار قطار شد. اما ناگهان از قطار پیاده شد و چند مداد از داخل جعبه ی مرد گدا برداشت و گفت: ”امیدوارم از این کار من بدت نیامده باشد. تو هم مثل من یک تاجری، داری چیزی می فروشی که قیمتش بسیار عادلانه است.” سپس با عجله به طرف ایستگاه رفت و سوار قطار بعدی شد. چند ما بعد، در یک مناسبت اجتماعی، مردی بسیار با شخصیت و شیک پوش نزد تاجر رفته و خود را معرفی کرد و گفت: ”شاید مرا به خاطر نداشته باشید، ولی من هیچ وقت شما را از یاد نمی برم. شما عزت نفس از دست رفته ی مرا به من برگرداندید. من گدایی بیش نبودم. شما از راه رسیدید و گفتید که من هم به نوبه ی خود تاجرم.” انسان بزرگ کسی است که دیگران در نزد وی احساس بزرگی کنند. 🚩 @Manifestly
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشگاه امیرکبیر چیزی ساخته که هیچکس باورش نمیشه‌از مردم مپیرسن همه میگن ساخت کشورهای خارجیه از خارجیه میپرسن ساخت کجاس جوابش جالبه 🔻وای به حال ملتی که خودباوری نداشته باشد 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۱ #شایان_گوهری 👈ق ۱۱ 🚩ناگهان از دامنه شرقی کوه، دزدان بیابانگرد به کاروان حمله کرد
۸۲ 👈ق ۱۲ و اما ای پادشاه مقتدر و کامکار و در میدان جنگ و کارزار، رزمنده ترین سردار، در دنباله ماجرای شایان مصری باید عرض کنم: 🚩 بعد از آنکه فرمانده و سرکرده دزدان بیابانگرد وی را بخشید و یک کیسه زر سرخ به او داد ، به وی گفت « این تو و این جاده شهر بغداد.» شایان را شخصی از گروه دزدان بیابانگرد، تا مقداری از راه هدایت کرد و چون سواد شهر بغداد از دور پیدا شد، راهنما برگشت. شایان در حالی که سپیده صبح زده بود به دروازه شهر بغداد رسید. دروازه بانان که غریبه ای را سوار استر دیدند، راه را بر او گرفتند، با او به سؤال و جواب برخاستند و نام و نشانش را پرسیدند. شایان هم تمام ماجرای زندگی خود را بدون کم و کاست، همچنانکه برای امیر دزدان تعریف کرده بود، برای دروازه بانان شهر بغداد هم تعریف کرد ، چند دینار زر سرخ به ایشان داد و از نگهبانان درخواست غذا کرد. بعد از خوردن غذا ، سوار بر استر وارد بازار شهر بغداد شد ، جامه نو برای خود خرید ، به حمام رفت و سر و تن را شست ، رخساره و رو آراست و با نشانی که داشت به سوی خانه ملک التجار بغدادی حرکت کرد. چون به در سرای ملک التجار رسید، به نگهبانان گفت: - به آقای خود خبر دهید که پسر یونس گوهری از سرزمین مصر آمده است. نگهبانان نیز خبر را به مولای خود رساندند. ملک التجار به استقبال شایان آمد و او را غرق بوسه نمود و خوش آمدگویان وی را به درون سرا برد و بعد از پذیرایی مفصل و شنیدن تمام ماجرای زندگی شایان گفت: - همانطور که دوست و همکارم در شهر دمشق گفته، در بغداد دانشمندانی که باطل کردن سحر و جادو را بدانند، یکی دو تایی هستند. تو فعلا چند روزی را در یکی از قصرهای من به استراحت بپرداز، تا من به پاس تعهد و وظیفه ای که در برابر روح پدرت دارم، هم مقدمات کار تجارت دوباره تو را فراهم کنم و هم شاید بتوانم شراره، همسرت را از چنگ عفریتان خلاصی دهم. بعد دسته کلیدی را به یکی از خدمتکاران داد و گفت: - مهمان عزیز مرا به یکی از آن دو قصر ببر و هرچه لازم داشت در اختیارش بگذار. شایان بعد از تشکر فراوان، از سرای ملک التجار بغدادی به همراه آن خدمتکار بیرون آمد و در ساحل رودخانه دجله ، از دور سه قصر را دید که هر کدام به فاصله حدود صد متر از یکدیگر قرار داشت. شایان از مرد خدمتکار پرسید « آیا هر سه قصر به ملک التجار تعلق دارد؟» که خدمتکار پاسخ آری داد. باز شایان پرسید: - پس چرا شما کلید دو قصر را در دست دارید؟ آیا قصر سوم الان در اختیار مهمان دیگری است و یا محل سکونت خود ملک التجار است؟ خدمتکار با ترس گفت: - قربان ،از قصر سومی اصلا صحبتی نکنید که ما نام آن جا را قصر شوم گذاشته ایم. سال هاست که در آن را باز نکرده ایم، زیرا چند سالی است که آن قصر پایگاه اجنه شده است و در بسیاری از شب های مهتابی، رهگذران سایه اجنه را در آنجا دیده اند. شایان با شنیدن آن مطلب از زبان خدمتکار ملک التجار بغدادی، فکری به خاطرش رسید و آن اینکه اگر داخل آن قصر شود، شاید بهتر و زودتر بتواند شراره را پیدا کند، زیرا مطمئن بود که همسرش از زندگی زیر یوغ عفریتان خسته شده و می خواهد هرچه زودتر به جمع آدمیان بپیوندد و اصولا در مقام دفاع از او بود که شراره مادرش را کشت و شیشه عمرش را شکست.شایان وظیفه خود می دانست که برای نجات همسرش تا پای جان بکوشد ، لذا از جهت اقامت در قصر سوم پافشاری کرد. خدمتکار گفت: - پس باید دوباره به سرای مولایم ملک التجار بغدادی برگردیم، زیرا اولا کلید آنجا در اختیار من نیست و ثانیأ تا مولایم کلید ندهد و مستقیما هم اجازه صادر نکند، ما کسی را داخل آن قصر شوم نمی کنیم. شایان و غلام مجددا به نزد ملک التجار بغدادی برگشتند. او چون از ماجرا باخبر شد، به نصیحت شایان پرداخت و گفت: - پسرم، عجله به خرج نده که من از فردا صبح با مراجعه به دانشمندان بغدادی که باطل السحر می دانند، سعی در یافتن شراره همسرت خواهم کرد. ولی وقتی دید که حرف هایش در گوش شایان عاشق نمی رود، با سفارش اینکه «اگر با اجنه روبه رو شد، در مقام مبارزه و رویایی با آنها برنیاید» ، کلید در قصر سوم را به شایان داد و دو خدمتکار را هم دنبال شایان فرستاد تا رختخواب و چراغ و وسایل زندگی را به آن قصر خالی از سکنه ببرند. جالب اینکه چون به در قصر رسیدند، دو خدمتکار که اثاثیه و لوازم را همراه داشتند، جرئت پاگذاشتن به داخل قصر را نداشتند. لذا شایان خود در قصر را گشود و اثاث و لوازم را از خدمتکاران گرفت و با شهامت و تهوری بی مانند، قدم به داخل قصر گذاشت... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2423 قسمت بعد