eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
#جملات_ناب ✏️اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود اگر غمگین بودی آهسته تر گریه کن تا شادی نا امید نشود! 👤 چارلی چاپلین 🚩 @Manifestly
داستانی که امروز براتون آماده کردیم از کتاب ایرانی هست این کتاب در سده ۴ خورشیدی نوشته شده و به تقلید از از زبان حیوانات داستانها رو نقل میکنه نویسنده کتاب آقای مرزبان پسر رستم و نوه شروین بوده و به زبان اصلی طبری (مازندران) نوشته شده است
آهو و موش✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 آورده اند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پردرخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا می‌آمد. در یکی از همین روزها که صیاد برای گرفتن حیوانی دام پهن کرده بود و آهویی در دام آن صیاد گرفتار شده و هر چه دست و پا می‌زد نمی‌توانست خودش را از آن دام آزاد کند. بعد از مدتی سعی و تقلاّ وقتی آهو دید دست و پا زدن فایده ای ندارد ناچار به این سو و آن سو نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند و از او کمک بخواهد. پس آهو اطراف را خوب نگریست و چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون می‌آمد، پس فریاد کشید و موش را صدا کرد و گفت: ای موش عزیز، می‌توانم که میان ما دوستی و الفتی نیست و من بر گردن تو حقی ندارم و مرا از تو طلبی نیست، اما من در تو نیکی و خوبی می‌بینم و از تو عاجزانه درخواست می‌کنم که برای رضای خدا بیایی و این دام را با دندانهای تیزت ببری و مرا از این دام بلا آزاد کنی تا هم تو ثوابی ببری و هم من از این اسارت آزاد شوم. من هم در عوض قول می‌دهم و قسم یاد می‌کنم که بعد از خلاصی از این دام تا آخر عمر برای تو خدمت کنم و تا ابد ترا اطاعت می‌نمایم، تو نیز مقام بلندی خواهی یافت و در آخرت هم جزو نیکوکاران خواهی بود. پس علاوه بر اجر و مزد دنیا، در آخرت هم از این کار خیرت، بهره مندی می‌شوی. از قضا موش داستان که بسیار پست و نامرد بود و رفتار بسیار حقیر داشت گفت سر نشکسته را پیش پزشک نمی‌برند، من به کوچکی و حقارت خود و به جسارت و بی باکی صیاد کاملاً آگاهم و می‌دانم اگر صیاد بر این کار من که تو می‌گویی آگاهی یابد خانه مرا ویران می‌کند. و من بر طبق این حرف که می‌گوید، عده ای خانه‌های خود را به دست خویش خراب می‌کنند و آنها از زیانکارانند، نمی‌توانم این کار را برای تو انجام دهم. تو نیز به همین دلایل که گفتم: نباید از من انتظار داشته باشی که به تو کمک کنم. پس از آنجا گریخت و آهو را در دام تنها گذ اشت و آهو هم چنان تنها و بی کس داخل آن دام دست و پا می‌زد و کسی او را کمک نمی‌کرد. موش از آنجا رفت و به سمت لانه اش در حرکت بود و هنوز چند قدمی نمانده بود تا به لانه اش برسد که عقابی از آسمان آمد و به طرف او حمله ور شد و موش را در پنجه های قوی خود گرفت و پرواز کنان به سمت آشیانه خود حرکت کرد. بعد از آن، صیاد به آنجا آمد و آهویی را در دام دید که بسیار زیبا و قشنگ بود پس صیاد با خود گفت: بهتر است این آهو را به بازار ببرم و بفروشم. بعد آهو را به دوش افکند و به سمت بازار رفت تا او را بفروشد در بازار یک فرد نیکوکار چشمش به آن آهو افتاد و او که از نیک مردان آن شهر بود با خود گفت: هر که بی گناهی را از کشتن برهاند، هرگز بی گناه کشته نمی‌شود. آن مرد با این فکر رفت و آن آهوی زیبا را باپرداخت چند دینار از آن صیاد خریداری کرد و سپس او را به جنگل برد و آزاد کرد. پس آن موش به سزای عمل خود که کمک نکردن به کسی که در بند گرفتار است و به کمک او احتیاج دارد رسید و آهوی بی گناه نیز نجات یافت. بدین ترتیب حق به حق دار رسید و به باید بدانید که هیچ شخصی از مکافات عمل و بی اعتنا بودن به همه چیز،در امان نیست. ✏️مرزبان پور رستم‌ پور شروین 📚مرزبان نامه 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟» جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟» پاسخ دادم: «بلی.» فرمود: «‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد.» ‏خداوند در ادامه فرمود: «آیا می‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!» ‏از او پرسیدم: «من ‏چقدر قد می‏ كشم؟» ‏در پاسخ از من پرسید: «بامبو چقدر رشد می كند؟» جواب دادم: «هر ‏چقدر كه بتواند.» ‏گفت: «تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی.» 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۱ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۱ پشوتن ادامه داد: من یک ماه تمام، شبانه روز در حرکت بودم و شا
۹۲ 👈ق ۲۲ - خسته نباشی پشوتن! من همان خدنگ عفریت هستم که شما برای پیدا کردنش از بخارا تا کاشان قبول زحمت فرموده و تشریف آورده اید. بدبخت! اگر بتوانی پشت گوشت را ببینی موفق به دیدن زیبا هم خواهی شد. کور خواندی آقا پسر! و بلافاصله خدنگ مرا زیر بغل گرفت و به آسمان برد و پروازکنان آمد و آمد تا به همان قصر کنار رود دجله رسید. آنجا بود که ابتدا دریچه دهلیز را پس زد و زیبا را در حالی که دستش از پشت بسته شده بود بیرون آورد و سپس وردی خواند و بر من فوت کرد. من فورا تبدیل به همان سنگی شدم که تو دیدی و بعد هم زیبا را با خود به هوا برد. چون پشوتن، داستان خود را به پایان رسانید، در ادامه گفت: - و اما من اگر مختصری از ماجرای گذشته زندگی تو باخبر بودم، به این خاطر است. چنان که گفتم خدنگ و نهنگ و جرجیس که سرکردگان عفریتان شرق عالم هستند، هفته ای یک بار و یک شبانه روز به همان قصر کنار رودخانه دجله می آیند و به گفت وگو و نقشه کشیدن و تبادل نظر با یکدیگر می پردازند. از جمله یکی دو هفته پیش بود که خدنگ برای برادرش نهنگ و دیگر عفریتان حاضر در جلسه تعریف کرد که چگونه شراره همسر تو، شیشه عمر مادرش شرنگ را بر زمین زده و او را نابود کرده. شرنگ هم قبل از نابود شدن با وردی شراره و خانه و زندگی اش را به هوا برده. از اتفاق، خدنگ که آن زمان برای مذاکره و صحبت و دیدار به نزد خواهرش آمده و در همان نزدیکی ها بوده، ابتدا با وردی شراره را با مقادیری از طلا و جواهرات ارثیه تو به سرزمین یمن می برد و او را در آنجا کنار نهر آبی تبدیل به درخت سرو می کند و سپس بقیه طلا و جواهرات را به کنار دجله و همان قصر كذایی می آورد. بعد دوباره به سراغ تو بر می گردد و همچنان در تعقیب تو بوده. چون تو همراه کاروان از دمشق به سوی بغداد حرکت می کنی، خدنگ نقشه راه و میزان کالای محموله و اندازه جواهرات کاروان را به سردسته دزدان بیابانگرد شمال عراق می دهد و با اطمینان خاطر از اینکه آن دزدان بی رحم، فردی از مسافران را زنده نمی گذارند، با خیال راحت به قصر می آید. اگر دیدی که خدنگ آنطور با خیال راحت و فکری آسوده، برای مدت یک هفته با دیگر عفريتان به سرزمین های شرق دور سفر کرد، برای این است که تصور می کند تو که شایان مصری هستی و سر در پی شراره همسرت گذاشته ای، اکنون سر به نیست شده و دیگر روی خاک نیستی ؛ والا اگر می دانست که تو زنده هستی، محال بود که دست از سرت بردارد، زیرا همیشه می گفت باید از این شایان مصری خیلی ترسید ؛ زیرا ما عفریتان، تا دنیا دنیا بوده آدمیان را فریب داده ایم، اما این پسرک یک دختر از طایفه ما را فریب داده و عاشق خودش کرده است. تا به حال در تاریخ طولانی زندگانی ما عفريتان، سابقه نداشته که یک دختر عفریته به خاطر عشق پسر آدمیزاد، مادرش را نابود کرده و شیشه عمر او را بشکند. و اما ای ملک بلند اقبال، چون سخنان پشوتن بخارایی به پایان رسید، راه زیرزمینی جاده مخصوص عفریتان نیز به آخر رسید. آنها خود را در دهلیزواره ای که به ته چاه می مانست دیدند. نردبانی هم به دیواره آن متصل بود. هر دو به ترتیب از نردبان بالا آمدند و خود را در دشتی سرسبز دیدند که نهر آبی از کناره دهانه آن چاه رد می شد. هر دو نگاهی به اطراف انداختند و نگاهشان به درخت سروی افتاد که چند صد قدم جلوتر قرار داشت... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2702 قسمت بعد
#جملات_ناب در این کشور، همه احساس می کنند که کلاه سرشان رفته است و بنابراین فکر می کنند که حق دارند سر دیگران کلاه بگذارند! ✏️ ایوان کلیما 📚 روح پراگ 🚩 @Manifestly
داستانی که امروز براتون در نظر گرفتیم یه داستان هست که بسیار زیباست. قدیما پدر مادرا اینجوری بچه تربیت میکردن واقعا روانشناس بودن...
باغ انار✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 وقتي بچه بودم، باغ انار بزرگي داشتيم. اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن. اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، بعد از نهار بود كه به بچه ها تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكي از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكي از كارگراي جوونتر، در حالي كه كيسه سنگيني پر از انار در دست داشت، نگاهي به اطرافش انداخت و وقتي كه مطمئن شد كه كسي اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي؟ صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكني، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، غروب كه همه كارگرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين. پدر خدا بيامرزما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسي بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، يه سيلي زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علي اصغر گفته بودم انارها رو اونجا چال كنه واسه زمستون. بعدشم رفت پيش علي اصغر و گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه كرد. پولشو بهش داد، فلان تومان هم گذاشت روش، من گريه كنان رفتم تو اطاق،ديگم بيرون نيومدم،كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم. صورت منو بوسيد،گفت ميخواستم ازت عذر خواهي كنم. اما اين تو زندگيت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسي بازي نكني… علي اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انساني جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره. شب علي اصغر اومد سرشو انداخته بود پايين واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود به مادرم گفت اينو بديد به حاج آقا بگيد از گناه من بگذره. كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود… 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏پدر و پسر پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حیف از آن عمر که ای بی سر و پا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افکند به سراپای پدر گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در «من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر» 👤عبدالرحمن جامی 🚩 @Manifestly
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✏️تنها راه شکست دادن خانوما همین راهه تضمین میکنم😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۲ #شایان_گوهری 👈ق ۲۲ - خسته نباشی پشوتن! من همان خدنگ عفریت هستم که شما برای پیدا کر
۹۳ 👈 ق ۲۳ آنها خوشحال به جانب درخت سرو دویدند و چون به کنار درخت رسیدند، درخت چند بار به سوی آن دو خم شد. شایان در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده و بغض گلویش را می فشرد، دو دست خود را به دور تنه درخت سرو حلقه زد. در همان موقع پشوتن فریاد کشید: - شایان بالای سرت را نگاه کن! ببین درخت سرو مرتب سر خود را به سوی سمت چپ فرود می آورد. این حرکت غیر از خوش آمدی است که در ابتدا به ما گفت و سرش را به طرف ما خم کرد. تصور می کنم با این حرکت سر، به ما علامتی می دهد. بیا با دقت به طرف چپ برویم، شاید چیزی دستگیرمان شود. بعد از حرف پشوتن بود که درخت سرو سر خود را به علامت تصديق تكان داد.شایان و پشوتن با وسواس و احتیاط ، قدم به قدم به همان سویی که درخت سرو علامت داده بود جلو رفتند تا به نقطه ای رسیدند که خاک های آن دست خورده و زیرورو شده بود. در آنجا ایستادند و خاکها را پس زدند. دریچه ای آهنی پدیدار شد. دریچه را هم پس زدند. راهی با شیب زیاد نمایان شد که به زیر زمین می رفت. پشوتن از جلو و شایان به دنبال، از آن دهلیز با شیب تند جلو رفتند. بعد از مدت کوتاهی به محوطه ای رسیدند که خانه ای در گوشه آن قرار داشت. هر دو با احتیاط پا به ایوان آن خانه گذاشتند و از حیاط آن خانه به حیاط بزرگ تری رسیدند. در گوشه حیاط دوم، تالاری قرار داشت پر از فرش های گرانبها و جواهرات بی نظیر. در طاقچه اتاق سر و گردن خشک شده ای از یک گوزن کوهی قرار داشت. شایان و پشوتن با ترس و حیرت،بی اراده به دور خود می چرخیدند ناگهان صدای یک زن در تالار پیچید که می گفت: - پشوتن! تو چگونه جرئت کردی به اینجا بیایی؟ این مرد کیست که دنبال توست؟ پشوتن چون روی خود را برگرداند، متوجه شد که صدا از دهان همان نیم تنه خشک شده گوزن کوهی در می آید! پشوتن به طرف صدا رفت که مجدد نیم تنه گوزن گفت: - حال که خطر را به جان خریده اید، عجله کنید. اول آن ترکه را که در طاقچه مقابل قرار دارد بردار و چهار مرتبه بر چهار طرف گردن من بزن تا بعد. و چون پشوتن ترکه را از طاقچه برداشت، متوجه شد نظير همان ترکه ای است که با آن شایان جادویش را باطل کرد... و چون زیبا بعد از شکسته شدن جادویش به شکل همان دختر امیرزاده سرزمین تخارستان در آمد گفت: - همسر من! چون با آن عفریت در کجاوه نشستیم، من وقتی به صورتش نگاه کردم، دیدم آن چشمان، نگاه نجیب و مهربان تو نیست. ناگهان به یاد چهره همان مرد خبیثی افتادم که دو بار به نام تاجر جواهر و امیرزاده دروغین سرزمین مراکش به خواستگاری ام آمده بود. با ترس خود را کنار کشیدم و گفتم تو پشوتن نیستی و جوابم داد « نباید هم باشم! من خدنگ دیوم که بالاخره تو را به این شکل تصاحب نمودم و به دست آوردم!» و چون خواستم فریاد بکشم، با دو دستش دهانم را بست و وردی خواند. درِ کالسکه را باز کرد ، مرا با خود به هوا برد و در مکانی بر زمین گذاشت که همان قصر کنار رودخانه دجله بود. خدنگ عفریت آن گاه به من گفت:« از اینجا تا سرزمین تخارستان، بیشتر از یک ماه راه است. تو ضمن اینکه در این قصر از تمام امکانات برخورداری، اما زندانی من هستی و راه فراری نداری. گذشته از همه اینها، تو زن من هستی.» و چون من پاسخ دادم هرچند توی مزور هنگام خواندن خطبه عقد در مجلس نشسته بودی، اما خطبه عقد من به نام پشوتن بخارایی خوانده شده و شوهر من آن امیرزاده است. من هرگز تسلیم تو عفریت نخواهم شد. ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2725 قسمت بعد
✏️شخصی جهنم را اینگونه برایم توصیف کرد: در آخرین روز زندگیت روی زمین آن شخصی که از خودت ساخته ای , شخصی که میتوانستی باشی را ملاقات خواهد کرد... 🚩 @Manifestly