eitaa logo
«افق»امامزاده حلیمه خاتون سلام الله علیها
279 دنبال‌کننده
6هزار عکس
674 ویدیو
66 فایل
کانال فرهنگی ؛ قرآنی واجتماعی مرکز افق امامزاده حلیمه خاتون «س» شهر کرکوند شهرستان مبارکه اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵 دلی را شاد کن و آسوده بخند 🔹استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت، چشمشان به کفش کهنه‌ای افتاد. 🔸شاگرد گفت: گمان می‌کنم اين کفش‌های کارگرى است که در اين باغ کار مي‌کند . بيا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببينيم و بعد کفش‌ها را پس بدهيم و کمى شاد شويم! 🔹استاد پاسخ داد: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که می‌گويم انجام بده و عکس‌العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده‌. 🔸شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند. 🔹کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت، متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول‌ها را ديد. 🔸با گريه فرياد زد: خدايا شکرت! خدايی که هيچوقت بندگانت را فراموش نمی‌کنى. می‌دانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک می‌ريخت. 🔹استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى‌ات ببخشى نه بستانی. 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
🔵گاو مرا شناخته بود!! 🔹شخصی تعریف می‌کرد؛ وقتی از نماز جماعت صبح برمی‌گشتم جماعتی را دیدم که به زور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. 🔸گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین شود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. 🔹من مغرور شدم و پیش خود گفتم: این از برکت نماز صبح است. 🔸وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت: گاومان را دزدیدند!! 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
شمارۀ۸۰ 🔵تفـاوت عشـق بـا ازدواج شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور، اما هنگام عبور از گندمزار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؛ شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندمزار رفتم! استاد گفت: عشق یعنی همین...! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟ استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور، اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی؛شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی بازگشت. استاد پرسید که چه شد؟ و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم، ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. استاد باز گفت:ازدواج یعنی همین...! 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/I0xnLtp7QEmEMqJ5l1lH2S
شمارۀ۸۳ 🔵ریـاضـی، اعـداد، اخـلاق 🔹روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را دربارۀ زن و مرد پرسیدند؛ جواب داد: اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند پس مساوی هستند با عدد=۱ اگر دارای زیبایی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم=۱۰ اگر پول هم داشته باشند دو تا صفر جلوی عدد یک می گذاریم=۱۰۰ اگر دارای اصل و نصب هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم=۱۰۰۰ ولی اگر زمانی عدد یک رفت(اخلاق)،چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر به تنهایی هیچ نیست، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت!! 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/I0xnLtp7QEmEMqJ5l1lH2S
شمارۀ۸۵ 🔵فـداکـاری زنــان بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای قدیمی و بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است.اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است افسانه ای حاکی از آن است که در قرن ۱۵، لشکر دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند. اهالی شهر از زن و مرد گرفته تا پیر و جوان، برای رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند. فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که پیش از حمله ویران کننده خود حاضر است به زنان و کودکان اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی کار خود روند. پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت آیین جوانمردی و براساس قول شرف، موافقت می کند که هر یک از زنان در بند، گرنبها ترین دارایی خود را نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی بتواند آن را حمل کند. ناگفته پیداست که چهره حیرت زده و سرشار از شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از زنان شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می شدند بسیار تماشایی بود. 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/I0xnLtp7QEmEMqJ5l1lH2S
شمارۀ۸۷ 🔵 مراقب باشید بزرگی اسم مشکلات از پای درتان نیاورد! 🔸"مراد" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ رﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. 🔹ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ غالب ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ آنجاییکه ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ! 🔹مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. 🔸ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است! 🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» 🔸مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!» 🔹مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽ‌ﺷﺪ. ♦️ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ!! 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/I0xnLtp7QEmEMqJ5l1lH2S
شمارۀ۹۱ 🔵پـا یا کفـش؟! کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی! یک روز دل انگیز بهاری از کنار فروشگاهی می گذشت؛ مأیوسانه به کفش ها نگاه می کرد و غصۀ نداشتن بر همۀ و جودش چنگ انداخته بود. ناگاه! جوانی کنارش ایستاد،سلام کرد و با خنده گفت:چه روز قشنگی! مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب،پاهایش از زانو قطع بود و با عصا ایستاده بود!! 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
شمارۀ۹۲ 🔵 پنج گنج حکمت 🔸حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت: 🔸چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می‌کنی؟ 🔹چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته‌ام. 🔸حكيم گفت: خلاصه دانش‌ها چیست؟ 🔹چوپان گفت: پنج چیز است - تا راست تمام نشده، دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانه دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته‌ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم. 🔸حكيم گفت: حقا که تمام علوم را دریافته‌ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب علم و حکمت سیراب شده. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
شمارۀ۹۳ 🔵 قدر فرصت‌های ناب را بدانیم 🔹یکی از مفسران قرآن کریم می‌گوید: مانده بودم «لفی خسر» را چگونه معنا کنم، از بس فکر کردم خسته شدم و با خود گفتم بروم سراغ سوره‌های دیگر تا فرجی شود. 🔸نقل می‌کند روزی گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی با التماس فراوان به مردم می‌گوید: مردم رحم کنید به کسی که سرمایه‌اش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه، نگاه کردم دیدم او یخ فروش است و یک قالب یخ آورده، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن و او التماس می‌کند از مردم که از من یخ بخرید. 🔸من معنای «لفی خسر» را در سوره عصر از این یخ فروش فهمیدم؛ ما هم لحظه به لحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است اما قدر این نعمت‌ها و فرصت‌های ناب را نمی‌دانیم و درک نمی‌کنیم مگر زمانی که دیر می‌شود و جز افسوس کاری از ما ساخته نیست. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
شمارۀ۹۴ 🔵امـیـد نباید هرگز خاموش شود چهار شمع به آرامی می سوختند،محیط آنقدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت:«من صلح هستم،هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.فکر می کنم که به زودی خاموش شوم.هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.»شمع دوم گفت:«من ایمان هستم،واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر تمایل ندارم که بیشتر از این روشن بمانم.»حرف شمع ایمان که تمام شد،نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت:«من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم،چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند،آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند.»پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد.کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.او گفت:«شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید،پس چرا دیگر نمی سوزید؟»چهارمین شمع گفت:«نگران نباش،تا وقتی من روشن هستم،به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم.من امید هستم.» چشمان کودک درخشید،شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد. بنابراین این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.ما باید همیشه امید،ایمان،صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم. 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3503030331C272e9e9108
شمارۀ ۱۰۷ 🔵 پنج خصلت مداد 🔹عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. 🔸کودکی پرسید: چه می‌نویسی؟ 🔹عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشته‌هایم، مدادیست که با آن می‌نویسم. می‌خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! 🔸پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. 🔹عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری. 1⃣ اول: می‌توانی کارهای بزرگی کنی اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می‌کند و آن دست خداست! 2⃣ دوم: گاهی باید از مدادتراش استفاده کنی، این باعث رنجش می‌شود ولی نوک آن را تیز می‌کند پس بدان رنجی که می‌برى از تو انسان بهتری می‌سازد! 3⃣ سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك‌كن استفاده کنی پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 4⃣ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می‌آید! 5⃣ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می‌گذارد پس بدان هر کاری در زندگیت مى‌كنى، ردی از آن به جا مى‌ماند. پس در انتخاب اعمالت دقت کن! 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM
🔵 آهو نباشیم 🔹ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ولی سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر می‌شود؟ 🔸 «ﺗﺮﺱ» ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ می‌شود ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به «پشت ﺳﺮش» ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم می‌شود تا جایی که شیر به او می‌رسد. 🔹در حالیکه ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، مرتب به پشت ‌سرش نگاه نکند و اجازه ندهد ترس بر او غلبه کند، ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪ ﺷﯿﺮ نخواهد شد. 🔻بنابراین: ۱. اگر به توانایی خودمان در کسب و کار ایمان نداشته باشیم و مرتب از شکست از رقبا بترسیم، قدرتمان به مرور آنقدر کم می‌شود که در نهایت، از رقبایمان شکست می‌خوریم. ۲. اگر در مدیریت کسب و کارمان مرتب اشتباهات گذشته‌ خود را مرور کنیم و حسرت فرصت‌های از دست رفته را بخوریم، هم زمانِ حال را از دست می‌دهیم و هم آینده را. 👇👇👇👇👇👇 https://chat.whatsapp.com/GAO1jYgx2U9D3MV3UUt1mM