eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج_مقدس قسمت_صد_و_یازدهم بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد با هم صحبتی داشته باشند. درجا کنار گوش مادر می گويم: - اگه يک بار ديگه اين حرف زده بشه من جيغ می زنم. مادر لبش را گاز می گيرد و هيچ نمی گويد. پدر صدايم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بينم؛ يعنی حتی فرصت يک جيغ هم نمی دهند. پدر جلو می آيد، علی هم. از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر را چطور راضی کنم از خير اين ملاقات بگذرد. علی می گويد: - اتاق ما به هم ريخته است. مسعود که نفهميدم کی آمده بود جلو، می گويد: - اِ چرا آبرو می بری برادر من. خودش مگه اتاق نداره؟ بره اون جا. پدر می گويد: - اتاقتون که تميز بود. علی می گويد: - بود تا اين دو تا نيامده بودن. الآن بايد با چشم مسلح جای پا پيدا کنی و راه بری. مسعود می گويد: - اِ دوباره بد حرف زد! وقتی دو تا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟ - حتما جوراب و زير شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماری تونه؟ خنده ام می گيرد؛ مثلا من محور بحثم. می خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً اينجا من مطرح نيستم. پدر نمی ايستد که حرفی بزنم. در اتاقم را باز می کند و منتظر من و مصطفی می شود. چی فکر می کردم چه شد. يک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنيدم که می گفت: می خواهی بدانی خدا هست يا نه، از اين بفهم که تو تدبير ميکنی حسابی و مفصل، او با تقديرش تدبيرهايت را به هم می زند. پدر که در را به هم می زند، يادم می آيد اين جمله اميرالمؤمنين(ع) بود و من در صحنه تقدير الهی، خلاف علاقه تدبيری ام مقابل مصطفی ايستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما؟ سرم را پايين می اندازم و می گويم: - خوبم. الحمدلله. نگاهی به ميزم می کند و تابلو و هديه هايش را می بيند. کنار ميز می ايستد و می گويد: - می گم تا ده بشماريم، مأمور معذور می آيد. حرفش تمام نشده در می زنند و سر علی داخل می شود. خنده مصطفی و من چشمان علی را گرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب را که می بيند بلندتر می خندد. علی با حيرت نگاهم می کند. جوابی که از من نمی گيرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگيرد. - قضيه چيه؟ خدا خيرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی. مصطفی به زور پارچ و ليوان را از دست علی می کشد و می گويد: - برو کم اذيت کن. - نکنه به من می خنديد؟ - مگه از جونمون سير شديم. علی می رود، مصطفی می نشيند روی زمين. به فاصله عرض يک فرش دوازده متری می نشينم مقابلش. آزاد شده است در کلام و نگاه، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازير کرده است. - روسری را پسنديديد؟ نگاهم می رود تا روسری روی ميز. - رنگش خيلی شاده، زحمت کشيديد. - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بينم براتون بخرم؛ اما خُب معذوريت چند وجهی داشتم.
رنج_مقدس قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپرسم؟ نمی پرسم. تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دونفره مان است. بعد از رفتن شان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم. به ثانيه نکشيده که می آيند؛ يعنی اين سه تمام انرژی شان را نگه داشته اند برای اذيت من. هرچه بلدند می خوانند و دست می زنند. اين بساط دوازده روز می خواهد ادامه پيدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند و اميدوارم که بروند. مادر دسته گل نرگس و مريم شان را می آورد توی اتاقم و روی ميز می گذارد. مسعود جعبه شيريني که آورده اند را باز می کند و پدر چايی به دست به جمع پسرهايش می پيوندد. متحير نگاهشان می کنم؛ حالا می فهمم اينها به پدرشان رفته اند. ريحانه می گويد: انگشتر نشانت کو؟ انگشتر نشانم کو؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چيست و نشان يعنی چه؟ به ساعتی تغيير هويت داده ام. دستانم را بالا می آورم و نشان ريحانه می دهم. شوخی ها و حرف و حديث ها و تحليل ها که تمام می شود؛ علی می رود ريحانه را برساند؛ اما سعيد و مسعود می مانند. گوشی ام را بر می دارم که ببينم از غروب آفتاب تا اين موقع در چه حالی است. سه تا پيام. بی هيچ پيش فکری بازش می کنم. مصطفی است. سه پيام ظرف همين يک ساعتی که رفته اند. نگاه ساعت می کنم يک نيمه شب است. سعيد غر می زند. - خاموش کن. نورش اذيت می کنه. نور صفحه را کم می کنم تا پيام ها را بخوانم: - سلام بانوی من. اگر باورم داری می گويم دلتنگت شده ام. قلبم ضربانش بالا می رود. - ممنون که پذيرفتی همراه ادامه زندگيم باشی. تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است. - کشيده جذبه چشمانت، مرا به خلوت بيداران. اگر توانستيد از دست سه برادر رهايی پيدا کنيد، حال و حولی داشتيد، بدانيد منتظر پيامتان هستم. می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم. هر دو بيدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعيد هم دارد تايپ می کند. آن وقت به نور گوشی من گير می دهند. می نويسم: - «تشکر بابت محبت ها. اميدوارم به آينده.» خشک تر از اين جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشيمان می شوم. بلند می شوم و می روم سمت آشپزخانه. اينجا خلوت تر است. پيام می آيد: « زنده ايد؟ گفتم شايد بايد بيايم نجات تان بدهم.» آره جان خودش! عامل همه دردسرهايم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند. پيام می آيد:« خوابيدند؟ علی رسيد؟» زود از آشپزخانه می روم بيرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گيرم. - اِ چرا بيداری؟ صبح زود بايد بلند بشی. - با اين دو تا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟ می آيد و با قلدری خودش هر دو تا را می برد. می ماند مصطفی که پيام می دهد: - «بخواب خانمم. فردا اذيت می شی. خواهشاً مراقب خودت نيستی، مراقب بانوی من باش.» *** شب شيرين که تمام شود، لحظه های خيالاتی است که برای خنثا کردن اين شيرينی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم بايد همه چيز را با نگاهی نوانديشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. هميشه تغيير کردن و متفاوت شدن برايم ترس داشته است. يکی از اساتيد می گفت: عمر کوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مديريت کن، نه اين که ديگران تو را مديريت کنند. اگر می خواهی متفاوت از ديگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه ديگران را برای خودت تابلو نکن. تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فايده نداشت. حالا با اين حال زار و نزار بايد آزمايش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقيقة ديگر بايد بروم. اين فشار خواب، ديشب که تشنه اش بودم کجا بود؟ ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
۷ کارهای ناخوشایند دیگران را میتوان تحمل پذیر کرد اگر؛ 👈 انسانِ خوشبینی باشیم! 🔸به رفتارهای مثبت شریک زندگی تان توجه کنید، با این کار رفتارهای منفی همسرتان هم قابل تحمل میشود. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_اول ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠الف:
❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠الف: ویژگی های اساسی ✨سوم: شرافت خانوادگی و اصالت داشتن نه به این معنا كه شهرت، ثروت یا موقعیت اجتماعی بالا داشته باشند، بلكه با نجابت و بزرگوار باشند و به كارهای باطل و حرام شهرت نداشته باشند. ✨چهارم: عاقل باشد و احمق و نادان نباشد البته فرق است بین «عاقل» و «عالم و با سواد»، زیرا چه بسیار افرادی كه سواد بالائی ندارند اما تدبیر و عقل معاش و عقل معاد خوبی دارند. 💠💠ب: شرائط كمال همسر: 💫اول: سلامت جسمی و روحی اگر هم بیماری خاصی وجود داشت از كم و كیف و چگونگی آن قبل از با خبر شود و با اطلاع كافی ازدواج كند. ‌❣ @Mattla_eshgh
دختران خوب، والدین محترم! ⭕️ ⚠️ یک دختر، انتخاب خوب و ست نه مهریه بالا! 🔹چرا بعضیها میخوان بی دقتی خودشون در انتخاب را با مهریه بالا پوشش بدهند!!! 👈تا حالا ندیدیم یک مردی بخاطر اینکه مهریه ش بالا بوده، خوش اخلاق و مرد زندگی شده باشه ‌❣ @Mattla_eshgh
🔰جایگزین مهریه بالا: 🔹1.آموزشهای پیش از ازدواج 🔸2.دقت و تفکر و عقلانیت 🔹3.انتخاب بر اساس ملاکهای اصیل دینی 🔸3.مشورت با افراد امین و با تجربه 🔹4.تحقیق 🔸5.بررسیهای مختلف 🔹6.توکل و توسل ‌❣ @Mattla_eshgh
🌸 دوم 🌸 💕کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد. مثلا : ☘️از جذابیت هایش تعریف کنید. ☘️به او بگویید که شخص مهمی است و برای شما اهمیت دارد. ☘️به جای عیب جویی کردن، او را همانگونه که دوست دارید باشد ببینید. 💕💝💖💞💖💝💕 📘هفت راز دلبسته کردن همسر- فاطمی ‌❣ @Mattla_eshgh
۳۷۸ من حدود ۹ سال میشه که ازدواج کردم، از همون اول ازدواج به شدت دوست داشتم بچه دار بشم اما مدام به دلایل مختلف این مساله رو به تاخیر انداختم. مثلا همون اوایل ازدواج الحمدلله خدا بهمون لطف کرد و قرار شد به سفر حج مشرف بشیم، گفتیم خوب پس باشه بعد از حج. یک مدت کلاس خیاطی می رفتم، گفتم بذار تموم بشه بعدش. با خودم می گفتم من با اتوبوس میرم کلاس و تو کلاس هم شاگردها گاهی غیبت و ... میکنن دوست ندارم بچه ام تو این فضاها قرار بگیره!!! بعدش میخواستیم برای درس همسرم بریم خارج از کشور، هرچی من گفتم همسرم گفتن اسباب کشی و جابجایی ها زحمت داره، یه وقت مشکلی پیش میاد یا بچه ات میفته بذار بعد از اینکه رفتیم خارج. بعد از اینکه رفتیم و مستقر شدیم یک مدت باز به دلایل و عوامل مختلف دیگه اقدام نکردیم. یک مدت تو خونمون بنایی داشتیم و روزها کارگر تو خونمون بود و فکرمون مشغول بود گفتیم بذار تموم بشه بعد! بعد یک مدت یکی از اقوام مون که محرم من هستن برای کاری به این کشور میومد و زیاد میومد خونمون- شاید مثلا ماهی یه بار یا دوماهی یه بار و هر بار ده دوازده روزی میموندن - و چون خونمون کوچک بود و کلا دو تا اتاق بیشتر نبود و یک حیاط کوچیک، میگفتم خوب اینطوری که نمیشه اقدام کرد! و تا من بیام حساب کتاب کنم ببینم تخمک گذاریم کی میشه و ... فرصت از دست می رفت. ولی در واقع شاید کوتاهی از خودمون بود. بعدش خونه خریدیم. میخواستیم بنایی کنیم در حد دوسه ماه، گفتیم خوب پس بذار کارامون تموم شه جابجا بشیم، بعدش. چون تنها هم هستم گفتم معلوم نیست کسی باشه برای اسباب کشی کمکم کنه، خودم تنهام اگر باردار باشم خطر داره پس دیگه ان شاءالله باشه رفتیم اون خونه اقدام میکنیم... نشون به اون نشون که بنایی و جابجایی مون حدودا بیشتر از یک سال طول کشید!!! و اتفاقا برای بیشتر کارهای اسباب کشی هم خواهرشوهرم و شوهرش اومدن بهمون کمک کردن بعدش هم یک هفته پدرشوهر و مادرشوهرم اومدن و اونقدر ها دست تنها نموندم ... و و و و در این مدت، فرصت ها مثل ابر از دست رفتن! و حالا من موندم و پشیمانی این همه سال که چرا تو این مدت به دلایل بیهوده این امر مهم رو به تاخیر انداختم! دغدغه رزق و روزی و مسایل مالی و رفاهی اصلا نداشتم چون معتقدم روزی رو خدا میده چه خانواده دو نفر باشه چه ده نفر و هیچ کس روزی کس دیگه ای رو نمیخوره! بلکه مسایل معنوی و آرامش روحی و اثرش بر سلامت روح و جسم فرزند مدنظرم بود. اما وقتی فکر می کنم میبینم به خاطر مسایلی تا حالا بچه دار نشدم که خیلی هاش شاید به خاطر روحیه کمال گرایی بوده و قابل اغماض بوده. همش با خودم فکر میکردم بذار در یک شرایط روحی و جسمی و فکری خیلی خوبی باشم که بچه ام سالم باشه ... اما حالا فهمیدم که این حالت معمولا خیلی پیش نمیاد و هر مرحله زندگی همیشه برای خودش یک برنامه ها و دغدغه هایی داره که روح و فکر آدم رو مشغول می کنه و اگر آدم بخواد منتظر یک شرایط خیلی ایده ال بمونه شاید هیچ وقت به اون موقع نرسه! اون موقع دوست داشتم در بهترین شرایط روحی و معنوی و بهترین زمان اقدام کنم که بچه های خیلی خیلی صالح و عالی از نظر روحی و معنوی داشته باشم اما این تفکر باعث شده که بعد ۹ سال هنوز اصلا بچه ندارم! چه عالی و چه غیر عالی!!! البته هنوز برای داشتن بچه های خیلی صالح و عالی از لطف و رحمت خدا ناامید نیستم. البته سوء برداشت نشه! نمیگم به مسایل معنوی بی توجه باشین؛ نه اتفاقا خیلی خیلی هم توجه کنین و مراقب باشین ... اما وسواس زیادی از حد به خرج ندین و کارهای غیر متعارف نکنین و فرصت ها رو ازدست ندین شما وظیفه خودتون رو کامل کامل انجام بدین، یعنی کوتاهی نکنین! مراقبت ها و توجه هایی که در روایات توصیه شده مربوط به شرایط زمان و مکان و روحی و تغذیه ای و مال حلال و ... کاملا و با دقت و توجه رعایت کنید ؛ ولی بعدش دیگه بقیه اش رو دیگه به خدا بسپرید. بعد از انجام وظیفه دیگه کار رو به خدا بسپرین و از او بخواین که فرزند صالح بهتون عنایت کنه و در توجهات و مراقبت های شما اثر قرار بده و فرزندتون و جنین تون رو از شرور روحی و یا احیانا اثار وضعی گناهان حفظ کنه تازه من مشکل تخمدان پلی کیستیک هم دارم که تو این مدت سعی کردم با طب سنتی درمان کنم اما چون همیشه ایران نبودم بین درمان و دارو هم مدام فاصله میفتاد و روندش کامل نمیشد و همین باعث شده که قاعدگی های نامنطم دارم و حالا الان که میخوام بچه دار بشم با مشکل مواجه ام! و شاید همین تاخیر هم در شدید تر شدن مشکلم موثر بود! دیگران بهم میگفتن که چرا بچه دار نمیشین اما متاسفانه کمتر کسی به این نکات اشاره میکرد. بیشتر حالت تیکه و کنایه و ... بود تا نصیحت عقلایی و جدی و عاقبت نگری! 👈ادامه در پست بعدی
۳۷۸ خلاصه ببخشید که سرتون رو درد آوردم. اما این توضیحات مفصل رو دادم که از تجربه من درس عبرت بگیرید حالا بعد اینهمه حرف توصیه من به همه عزیزان اینه که از تجربه من استفاده کنین و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت ... تاکید میکنم هییییچ وقت به خاطر مسایل این چنینی بچه دار شدن رو به تاخیر نندازید. در تمام مراحل زندگی و مشکلات و ناهمواری ها و کمبود ها و ... توکلتون به خدا باشه و بدونید که خدا تنهاتون نمیگذاره اگر همیشه امیدتون به خدا باشه و به او توکل کنید، همینطور که قبل از بچه دارشدن یاری تون میکنه، بعد از بچه دارشدن هم یاری میکنه... بلکه چه بسا شاید بیشتر هم یاری کنه! ( أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَه)‼️ُ آیا خدا برای بنده‌اش [در همه امور] کافی و بس نیست؟(البته که کافی است!) (زمر - ۳۶) البته شاید آدم مجبور بشه یکم به خودش سختی بده تا بتونه در یک شرایط نه چندان فراهم و راحت بچه داری کنه اما باید اینو بدونیم که زندگی دنیا هیچ وقت بی مشکل و دردسر نیست و هر روزی یک مشکلاتی داره و راحتی فقط مال بهشته... که خدا روزیمون کنه ان شاءالله اگر آدم یکم به خودش سختی بده بعد از مدتی شیرینیش رو میچشه اما اگر بخواد همیشه منتظر شرایط آسان و راحت و بی دغدغه باشه در واقع سرش کلاه رفته! هیچ وقت منتظر نشینین تا یک موقعیت خیلی عالی پیش بیاد حالا چه مالی، چه فکری، چه روحی، چه جسمی ( مگر اینکه مشکل جسمی جدی داشته باشین که برای باداری خطر داشته باشه که خوب طبیعتا باید اول درمان بشه بعد) اگر بخواین منتظر بشین، اون موقعیت رویایی و ایده ال شاید هیچ وقت پیش نیاد و اونوقت شما هم مثل من پشیمون میشین و حسرت فرصت ها و سال های جوانی از دست رفته رو میخورین شاید تنها فایده ای که این تاخیر برام داشت این بود که تو این مدت با طب سنتی آشنا شدم و فهمیدم که دچار سوء مزاج هستم و اصلاح مزاج انجام دادم و باعث شد که یکسری مشکلات جسمی ام برطرف شد؛ که این مساله اصلاح مزاج به طور کلی و مخصوصا قبل از بارداری رو به بقیه عزیزان هم توصیه میکنم و در پایان چندجمله هم خطاب به اطرافیان زوج هایی که دیر بچه دار میشن میگم: این رو بدونین که با تیکه و کنایه زدن به اونها باعث نمیشید که زودتر بچه دار بشن بلکه باعث میشید که اونها خودشون رو ازتون کنار بکشن و توجهی به حرفتون نکنن چون از حرفهاتون ناراحت میشن چرا که این کار شما رو فضولی در یک مساله خصوصی و شخصی می بینند. اگر میتونین و بزرگتری هستین که حرفتون مورد احترام و پذیرش باشه با مهربانی و خیرخواهی و دلسوزی و بدون نیش و کنایه خواهرانه تجربه تون رو بهشون بگین و اونها رو از عواقب بد تاخیر در فرزند آوری آگاه کنید و از خوبی ها و فواید زود بچه دارشدن براشون بگین. اما اگر نمیتونین یا در اون موقعیت نیستین یا بلد نیستین یا .... بهتره زبانتون رو حفط کنین و ساکت بمونین و جایگاه و شخصیت خودتون رو حفظ کنین و دیگران رو هم ناراحت نکنین ببخشید که طولانی شد ان شاءالله خدای متعال به همه کسانی که فرزند میخواهند به حق حضرت محسن و حضرت علی اصغر علیهما السلام فرزندان سالم و صالح عنایت بفرماید. من را هم از دعای خیرتون فراموش نکنید. التماس دعا یاعلی ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپ
صد و سیزدهم دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم. صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود. _چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم. لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت: - من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر... متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم: - سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است. دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم: - سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم. از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است. - بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون! خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد. - مهمون داشتيد؟ تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم. - آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون. با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم: - پشت دريد؟ - پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد. اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم. هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم: - ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده. می روم سمتش و سينی را می گيرم. - اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم. علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند: - معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون. فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده. - يعنی چی؟ اين را می گويم و پدر می گويد: - من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟ سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را.