مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸ 🎧آنچه می شنوید؛👇 ✍ همش می گن؛ شما تشنه نيستين! شما طلب ندارين! شما ن
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۷
کارهای ناخوشایند دیگران را میتوان تحمل پذیر کرد اگر؛
👈 انسانِ خوشبینی باشیم!
🔸به رفتارهای مثبت شریک زندگی تان توجه کنید،
با این کار رفتارهای منفی همسرتان هم قابل تحمل میشود.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_اول ❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر 💠💠الف:
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#قسمت_دوم
❣«چهار ویژگی اساسی» و «چهار شرط كمال» برای انتخاب همسر
💠💠الف: ویژگی های اساسی #همسر
✨سوم: شرافت خانوادگی و اصالت داشتن
نه به این معنا كه شهرت، ثروت یا موقعیت اجتماعی بالا داشته باشند، بلكه با نجابت و بزرگوار باشند و به كارهای باطل و حرام شهرت نداشته باشند.
✨چهارم: عاقل باشد و احمق و نادان نباشد
البته فرق است بین «عاقل» و «عالم و با سواد»، زیرا چه بسیار افرادی كه سواد بالائی ندارند اما تدبیر و عقل معاش و عقل معاد خوبی دارند.
💠💠ب: شرائط كمال همسر:
💫اول: سلامت جسمی و روحی
اگر هم بیماری خاصی وجود داشت از كم و كیف و چگونگی آن قبل از #عقد با خبر شود و با اطلاع كافی ازدواج كند.
#انتخاب_همسر
#ادامه_دارد
❣ @Mattla_eshgh
✋دختران خوب، والدین محترم! ⭕️
⚠️ #پشتوانه یک دختر، انتخاب خوب و #عاقلانه ست نه مهریه بالا!
🔹چرا بعضیها میخوان بی دقتی خودشون در انتخاب را با مهریه بالا پوشش بدهند!!!
👈تا حالا ندیدیم یک مردی بخاطر اینکه مهریه ش بالا بوده، خوش اخلاق و مرد زندگی شده باشه
❣ @Mattla_eshgh
🔰جایگزین مهریه بالا:
🔹1.آموزشهای پیش از ازدواج
🔸2.دقت و تفکر و عقلانیت
🔹3.انتخاب بر اساس ملاکهای اصیل دینی
🔸3.مشورت با افراد امین و با تجربه
🔹4.تحقیق
🔸5.بررسیهای مختلف
🔹6.توکل و توسل
❣ @Mattla_eshgh
#دلبسته_کردن_همسر
🌸 #راز دوم 🌸
💕کاری کنید که وقتی همسرتان در کنار شماست احساس خوبی نسبت به خودش داشته باشد.
مثلا :
☘️از جذابیت هایش تعریف کنید.
☘️به او بگویید که شخص مهمی است و برای شما اهمیت دارد.
☘️به جای عیب جویی کردن، او را همانگونه که دوست دارید باشد ببینید.
💕💝💖💞💖💝💕
📘هفت راز دلبسته کردن همسر- فاطمی
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۷۸
#تاخیر_در_فرزندآوری
#قسمت_اول
من حدود ۹ سال میشه که ازدواج کردم، از همون اول ازدواج به شدت دوست داشتم بچه دار بشم اما مدام به دلایل مختلف این مساله رو به تاخیر انداختم.
مثلا همون اوایل ازدواج الحمدلله خدا بهمون لطف کرد و قرار شد به سفر حج مشرف بشیم، گفتیم خوب پس باشه بعد از حج.
یک مدت کلاس خیاطی می رفتم، گفتم بذار تموم بشه بعدش. با خودم می گفتم من با اتوبوس میرم کلاس و تو کلاس هم شاگردها گاهی غیبت و ... میکنن دوست ندارم بچه ام تو این فضاها قرار بگیره!!!
بعدش میخواستیم برای درس همسرم بریم خارج از کشور، هرچی من گفتم همسرم گفتن اسباب کشی و جابجایی ها زحمت داره، یه وقت مشکلی پیش میاد یا بچه ات میفته بذار بعد از اینکه رفتیم خارج.
بعد از اینکه رفتیم و مستقر شدیم یک مدت باز به دلایل و عوامل مختلف دیگه اقدام نکردیم.
یک مدت تو خونمون بنایی داشتیم و روزها کارگر تو خونمون بود و فکرمون مشغول بود گفتیم بذار تموم بشه بعد!
بعد یک مدت یکی از اقوام مون که محرم من هستن برای کاری به این کشور میومد و زیاد میومد خونمون- شاید مثلا ماهی یه بار یا دوماهی یه بار و هر بار ده دوازده روزی میموندن - و چون خونمون کوچک بود و کلا دو تا اتاق بیشتر نبود و یک حیاط کوچیک، میگفتم خوب اینطوری که نمیشه اقدام کرد! و تا من بیام حساب کتاب کنم ببینم تخمک گذاریم کی میشه و ... فرصت از دست می رفت. ولی در واقع شاید کوتاهی از خودمون بود.
بعدش خونه خریدیم. میخواستیم بنایی کنیم در حد دوسه ماه، گفتیم خوب پس بذار کارامون تموم شه جابجا بشیم، بعدش. چون تنها هم هستم گفتم معلوم نیست کسی باشه برای اسباب کشی کمکم کنه، خودم تنهام اگر باردار باشم خطر داره پس دیگه ان شاءالله باشه رفتیم اون خونه اقدام میکنیم...
نشون به اون نشون که بنایی و جابجایی مون حدودا بیشتر از یک سال طول کشید!!! و اتفاقا برای بیشتر کارهای اسباب کشی هم خواهرشوهرم و شوهرش اومدن بهمون کمک کردن بعدش هم یک هفته پدرشوهر و مادرشوهرم اومدن و اونقدر ها دست تنها نموندم ...
و و و
و در این مدت، فرصت ها مثل ابر از دست رفتن! و حالا من موندم و پشیمانی این همه سال که چرا تو این مدت به دلایل بیهوده این امر مهم رو به تاخیر انداختم!
دغدغه رزق و روزی و مسایل مالی و رفاهی اصلا نداشتم چون معتقدم روزی رو خدا میده چه خانواده دو نفر باشه چه ده نفر و هیچ کس روزی کس دیگه ای رو نمیخوره!
بلکه مسایل معنوی و آرامش روحی و اثرش بر سلامت روح و جسم فرزند مدنظرم بود. اما وقتی فکر می کنم میبینم به خاطر مسایلی تا حالا بچه دار نشدم که خیلی هاش شاید به خاطر روحیه کمال گرایی بوده و قابل اغماض بوده.
همش با خودم فکر میکردم بذار در یک شرایط روحی و جسمی و فکری خیلی خوبی باشم که بچه ام سالم باشه ... اما حالا فهمیدم که این حالت معمولا خیلی پیش نمیاد و هر مرحله زندگی همیشه برای خودش یک برنامه ها و دغدغه هایی داره که روح و فکر آدم رو مشغول می کنه و اگر آدم بخواد منتظر یک شرایط خیلی ایده ال بمونه شاید هیچ وقت به اون موقع نرسه!
اون موقع دوست داشتم در بهترین شرایط روحی و معنوی و بهترین زمان اقدام کنم که بچه های خیلی خیلی صالح و عالی از نظر روحی و معنوی داشته باشم اما این تفکر باعث شده که بعد ۹ سال هنوز اصلا بچه ندارم! چه عالی و چه غیر عالی!!!
البته هنوز برای داشتن بچه های خیلی صالح و عالی از لطف و رحمت خدا ناامید نیستم.
البته سوء برداشت نشه! نمیگم به مسایل معنوی بی توجه باشین؛ نه اتفاقا خیلی خیلی هم توجه کنین و مراقب باشین ... اما وسواس زیادی از حد به خرج ندین و کارهای غیر متعارف نکنین و فرصت ها رو ازدست ندین
شما وظیفه خودتون رو کامل کامل انجام بدین، یعنی کوتاهی نکنین! مراقبت ها و توجه هایی که در روایات توصیه شده مربوط به شرایط زمان و مکان و روحی و تغذیه ای و مال حلال و ... کاملا و با دقت و توجه رعایت کنید ؛ ولی بعدش دیگه بقیه اش رو دیگه به خدا بسپرید.
بعد از انجام وظیفه دیگه کار رو به خدا بسپرین و از او بخواین که فرزند صالح بهتون عنایت کنه و در توجهات و مراقبت های شما اثر قرار بده و فرزندتون و جنین تون رو از شرور روحی و یا احیانا اثار وضعی گناهان حفظ کنه
تازه من مشکل تخمدان پلی کیستیک هم دارم که تو این مدت سعی کردم با طب سنتی درمان کنم اما چون همیشه ایران نبودم بین درمان و دارو هم مدام فاصله میفتاد و روندش کامل نمیشد و همین باعث شده که قاعدگی های نامنطم دارم و حالا الان که میخوام بچه دار بشم با مشکل مواجه ام! و شاید همین تاخیر هم در شدید تر شدن مشکلم موثر بود!
دیگران بهم میگفتن که چرا بچه دار نمیشین اما متاسفانه کمتر کسی به این نکات اشاره میکرد. بیشتر حالت تیکه و کنایه و ... بود تا نصیحت عقلایی و جدی و عاقبت نگری!
👈ادامه در پست بعدی
#دوتا_کافی_نیست
#تجربه_من ۳۷۸
#تاخیر_در_فرزندآوری
#قسمت_دوم
خلاصه ببخشید که سرتون رو درد آوردم. اما این توضیحات مفصل رو دادم که از تجربه من درس عبرت بگیرید
حالا بعد اینهمه حرف توصیه من به همه عزیزان اینه که از تجربه من استفاده کنین و هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت ... تاکید میکنم هییییچ وقت به خاطر مسایل این چنینی بچه دار شدن رو به تاخیر نندازید. در تمام مراحل زندگی و مشکلات و ناهمواری ها و کمبود ها و ... توکلتون به خدا باشه و بدونید که خدا تنهاتون نمیگذاره
اگر همیشه امیدتون به خدا باشه و به او توکل کنید، همینطور که قبل از بچه دارشدن یاری تون میکنه، بعد از بچه دارشدن هم یاری میکنه... بلکه چه بسا شاید بیشتر هم یاری کنه!
( أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَه)‼️ُ
آیا خدا برای بندهاش [در همه امور] کافی و بس نیست؟(البته که کافی است!)
(زمر - ۳۶)
البته شاید آدم مجبور بشه یکم به خودش سختی بده تا بتونه در یک شرایط نه چندان فراهم و راحت بچه داری کنه اما باید اینو بدونیم که زندگی دنیا هیچ وقت بی مشکل و دردسر نیست و هر روزی یک مشکلاتی داره و راحتی فقط مال بهشته... که خدا روزیمون کنه ان شاءالله
اگر آدم یکم به خودش سختی بده بعد از مدتی شیرینیش رو میچشه اما اگر بخواد همیشه منتظر شرایط آسان و راحت و بی دغدغه باشه در واقع سرش کلاه رفته!
هیچ وقت منتظر نشینین تا یک موقعیت خیلی عالی پیش بیاد حالا چه مالی، چه فکری، چه روحی، چه جسمی ( مگر اینکه مشکل جسمی جدی داشته باشین که برای باداری خطر داشته باشه که خوب طبیعتا باید اول درمان بشه بعد)
اگر بخواین منتظر بشین، اون موقعیت رویایی و ایده ال شاید هیچ وقت پیش نیاد و اونوقت شما هم مثل من پشیمون میشین و حسرت فرصت ها و سال های جوانی از دست رفته رو میخورین
شاید تنها فایده ای که این تاخیر برام داشت این بود که تو این مدت با طب سنتی آشنا شدم و فهمیدم که دچار سوء مزاج هستم و اصلاح مزاج انجام دادم و باعث شد که یکسری مشکلات جسمی ام برطرف شد؛ که این مساله اصلاح مزاج به طور کلی و مخصوصا قبل از بارداری رو به بقیه عزیزان هم توصیه میکنم
و در پایان چندجمله هم خطاب به اطرافیان زوج هایی که دیر بچه دار میشن میگم:
این رو بدونین که با تیکه و کنایه زدن به اونها باعث نمیشید که زودتر بچه دار بشن بلکه باعث میشید که اونها خودشون رو ازتون کنار بکشن و توجهی به حرفتون نکنن چون از حرفهاتون ناراحت میشن چرا که این کار شما رو فضولی در یک مساله خصوصی و شخصی می بینند.
اگر میتونین و بزرگتری هستین که حرفتون مورد احترام و پذیرش باشه با مهربانی و خیرخواهی و دلسوزی و بدون نیش و کنایه خواهرانه تجربه تون رو بهشون بگین و اونها رو از عواقب بد تاخیر در فرزند آوری آگاه کنید و از خوبی ها و فواید زود بچه دارشدن براشون بگین. اما اگر نمیتونین یا در اون موقعیت نیستین یا بلد نیستین یا .... بهتره زبانتون رو حفط کنین و ساکت بمونین و جایگاه و شخصیت خودتون رو حفظ کنین و دیگران رو هم ناراحت نکنین
ببخشید که طولانی شد
ان شاءالله خدای متعال به همه کسانی که فرزند میخواهند به حق حضرت محسن و حضرت علی اصغر علیهما السلام فرزندان سالم و صالح عنایت بفرماید. من را هم از دعای خیرتون فراموش نکنید.
التماس دعا یاعلی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
مطلع عشق
رنج_مقدس قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپ
#رنج_مقدس
#قسمت صد و سیزدهم
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم.
صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود.
_چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم.
لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت:
- من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر...
متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم:
- سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است.
دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم:
- سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم.
از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است.
- بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون!
خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد.
- مهمون داشتيد؟
تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم.
- آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون.
با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم:
- پشت دريد؟
- پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد.
اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم.
هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی
که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم:
- ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده.
می روم سمتش و سينی را می گيرم.
- اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم.
علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند:
- معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون.
فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده.
- يعنی چی؟
اين را می گويم و پدر می گويد:
- من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟
سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_چهاردهم
- زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است.
مصطفی اين را می گويد. توی ماشين هستيم برای خريدن حلقه. حرفش را برای خودم تصوير می کنم خوشم می آيد از تعبيرش؛ اما منتظرم منظورش را بگويد.
- قوس و قزح دلربايی داره. بين فضای آفتابی و بارانی محشری است.
می گويم:
- اما همه رنگ های زندگی مثل رنگين کمان روشن نيست. بعضی وقت ها رنگ تيره هم داره.
دنده عوض می کند و آرام زمزمه می کند:
- اما وسعت رنگين کمان را داره. از اين سر دنيا تا آن سر دنيا کشيده می شه. هرکسی می تونه قلم مو برداره و بالا پايين رنگ ها رنگ مورد علاقه خودش رو بزنه. از وسعتش استفاده کنه. دليلی نداره که در فضای کوچکی، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره.
با انگشتر عقيقم بازی می کنم. عجله ای برای رسيدن ندارد. آهسته می راند. می دانم که اين بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقيقاً منظورش چيست.
- خيلی وقت ها می شه يکی قلم مو دست می گيره و بالا و پايين رنگين کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی.
موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خيابان استفاده می کند و با اينکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هينی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گيرم. مصطفی سرعت کم ماشين را کمتر می کند و می گويد:
- ای جان! جوونيه و همين کيف و حالش.
با صدايی خفه همانطور که نگران نگاهشان می کنم، می گويم:
- اين عين بی عقليه. مگه مجبورن اينطوری جوونی کنن؟
مصطفی توی تيم من نيست. راحت نگاهشان می کند و راحت می گويد:
- هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگين کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن، يک تدبيری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، ميزان رنگش رو و ترکيب بالا و پايينش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اينه که در عين هر اجباری يک زاويه هايی اختياری هم بازه. بستگی به خود آدم داره.
موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گيرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برايشان چند بوق تشويقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشين و يکی شان می گويد:
- نوکرتيم.
مصطفی می خندد:
- آقايی. چرا اين کفه؟
- وارديم، بی خيال.
اين مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند.
سرعت را کمتر کرده تا حرفش را بزند می گويد:
- بی خيالی رو عشقه، اما جوونی هم حيفه.
جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گويد:
- اين کاره ای داداش يا نه؟
دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گويد:
- موتور پرشی باشه آره، با اينا حال نمی کنم.
جوان دستانش را مشت می کند و يکه ای بلند برای مصطفی می کشد که همه می خنديم. مصطفی آدرس جايی را می دهد برای اين کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصيه کلاه کاسکت.
رنج_مقدس
قسمت_صد_و_پانزدهم
ديگر رسيده ايم. قبل از پياده شدن می گويد:
- حواسم باشد بحث رنگين کمان مان نصفه نماند.
قبل از پياده شدنم می گويم:
- اما من همه رنگ هايش را دوست ندارم.
نمی دانم می شنود يا نه. دنبال حلقه آمده ايم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه کوچک و ظريفی انتخاب می کنم، رد می کند، بايد توجيهش کنم؛ صبورانه ايستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظريف و طلايی رنگی به دلم می نشيند؛ اما قبل از اينکه نشانش بدهم می گويم:
- می دونيد عيب حلقه های بزرگ چيه؟
تيزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گويد:
- کدوم رو انتخاب کرديد؟
تمام مقدمه هايی را که توی ذهنم چيده ام حذف می کنم و رک می گويم:
- راستش من دوست دارم حلقه ام هميشه دستم باشه. حلقه های سنگين و بزرگ خيلی ها رو ديدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه. خُب چه کاريه، اين هم قشنگه، هم ظريف.
حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمايی می کند را نشان می دهم. طلا فروش می آورد. سبک است و شيک. مصطفی حرفی نمی زند و می گذارد به دل خودم. سرويس هم همانجا بر می داريم.
- تمام معادله های معمول رو به هم می زنيد.
سرويس پر از توپ های کوچک فيروزه ای است. رنگ آبی و طلايی جلوه قشنگی پيدا کرده است. می گويم:
- معادله ها رو آدم ها خودشون می نويسن و بعد هم به جامعه تحميل می کنن. مهم اينه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگيره.
درِ ماشين را برايم باز می کند. وقتی می نشينم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گويد:
- من شيفته همين معادله نويسی تون هستم. ولی جداً بانو من مجهول ايکس هستم يا ايگرگ؟
منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گويم:
- شما چند مجهولی هستيد.
نگاه عميقی می کند که باعث می شود سرم را پايين بيندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پيش خودم فکر می کنم که همه انسان ها هم معلوماند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحيرم از جنگ و دعواهايی که کار راحت را سخت می کند.
مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هايش را می گيرم که بر می گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بيرون می آيد. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گويد:
- ببينيد همين بود يا نه؟
اول پاکت حلقه و سرويس را باز می کنم هر دوتايش هست. پاکت بعدی را باز ميکنم و جعبه کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که اين کار مصطفی يعنی چه؟ بر می گردم و نگاهش می کنم. چشم از خيابان بر می دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنيد؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگين های فيروزه دارد. از کجا مکث چند ثانيه ای مرا روی ويترين ديده بود؟ می گويد:
- رنگ فيروزه ای رنگين کمان را که دوست داريد؟ بقيه اش مهم نيست.