نمیتوانسـتم بدون هدف و بدون روح پاك معنوي زندگی کنم، با گریه از خدا رجاي اسـتعانت داشتم و با اینکه فکر میکردم این نماز هر آرزوئی را برآورده میکند از خدا طلب نکردم که به من فرزندي عطا کند از او نخواستم که افسردگی بهروز را شفا دهد و او را
نسـبت به زنـدگی اش دلگرم کنـد. از او شـفاي پاي بهروز را نخواسـتم و از او هیـچ چیز دیگر نخواسـتم فقط او را به حقانیتش قسـم
میدادم که حقیقت را بر من بنمایانـد و راه راست را نشانم دهد. از خدا خواسـتم که اگر بهاءحق است دیگر هرگز مرا دچار تردید
ننمایـد و حوزه فکري مرا دچار اختلال و ابهام ننمایـد و اگر حق نیست مرا از چنگال تشـکیلات برهاند و به دامن حقیقت اندازد. در
بین این نماز احساس کردم چیزي را فراموش کردم و چرا به خاطرم نرسـید که از جـد بزرگوار خودم حضـرت محمد(ص) بخواهم
که مرا به حقیقت برسانـد؟! من که از طـایفه سـادات بـودم و شـنیده بـودم که براي آن حضـرت عزیز و محـترم هسـتم از او بخـواهم
حقیقت را هر چه هست بر من بنمایاند و به من توان قبول و پذیرش حقیقت را نیز بدهد ! هرگز اشـکی را که در آن نیمه شب ریختم
فراموش نمیکنم. صحنه غریبی بود. رو به قبله بهائیان ایستاده بودم و نماز بهائیان را میخواندم و از حضرت محمد (ص) طلب یاري
میکردم. بعـد از خوانـدن نماز به خاطرم رسـید قرآن کوچکی که یکی از دوسـتانم به من هـدیه داده بود هنوز دارم، کتاب قرآن را
آورده و به التماس قرآن افتادم سـرم را روي کتاب گذاشته و گریه کردم. بهروز آن شب خانه نبود و من تنها بودم. آن شب تا صبح
اشک ریختم ، نزدیک سـحر صـبحانه اي خوردم و نیت کردم که روزه بگیرم. روزه بهائیان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است و به
اذان کاري ندارد. اما بعد از اینکه صـبحانه ام تمام شد صداي اذان را شـنیدم ماه آخر زمسـتان بود و من فضاي سـرد بیرون از خانه را
نگـاه میکردم. و به اذان گوش میدادم با خود میگفتم: چنـد میلیارد مسـلمان به این صـدا عشق میورزند و هزار و
پانصد سال است که این اذان روزي سه بارخوانده میشود. مسلمانان هرگز از این صدا و از این نداي الهی خسته نشده اند اما من از
جلسات خسـته ام. از تشکیلات خسته ام. از حرفهاي تکرار آنها خسته ام و بعد به گریه می افتادم و از خدا میخواستم حقیقت را بر من
بنمایانـد. لحظات خیلی سـختی بود و هیچ کس تا زمانیکه به این حال دچار نشود، متوجه دردي که میکشـیدم نمیشود. تردید در
راهی که بیست و پنـج سـال از عمر خود را در آن گذرانـده اي، یعنی شکسـتن فاجعه آمیز، یعنی بحران، یعنی فنا و تباهی. فرداي آن
روز کتاب رمانم را به اداره ارشاد برده و تصـمیم گرفتم بـدون اینکه بگویم بهائی هسـتم اجازه چاپ کتاب را بگیرم و با خود گفتم
براي اینکه مشـکلی پیش نیاید اسم نویسـنده را عوض میکنم مثلا به اسم یکی از دوسـتانم کتاب را چاپ میکنم. به قسمت چاپ و
نشـر در اداره ارشاد مراجعه کردم و مقصودم را گفتم آنها راهنمائی هاي لازم را کردند و قرار شد اول به یک انتشاراتی مراجعه کنم
و اگر کتاب قابل چاپ بود به اداره ارشاد مراجعه نمایم. وقتی خواسـتم از اطاق خارج شوم یکی از آقایان گفت کتاب را بدهیـد من
بخوانم اینطور کار شـما آسانتر میشود. اگر قابل چاپ بود که چاپ میکنیم در غیر اینصورت ایرادهاي کتاب شـما را یادداشـت
کرده، ویراسـتاري میکنم. کتاب را دادم و برگشـتم. شب بعد هم به نماز و نیاز و التماس افتادم و روز بعد را هم روزه گرفتم. عصـر
روز دوم آماده میشدم که افطار کنم، آفتاب غروب کرده بود اما هنوز اذان نداده بودند و من طبق دسـتورات بهائی میخواسـتم قبل
از اذان افطار کنم که زنگ تلفن به صـدا در آمـد، گوشـی را برداشـتم متوجه شدم آقاي یاوري است همان آقایی که در اداره ارشاد
کتاب را از من گرفت
پس از معرفی خود گفت: جدا به شـما تبریک میگویم شـما نویسـنده متبحري هستید. کتاب
شما را خواندم خیلی زیبا بود. این کتاب مرا با آداب و رسوم اسـتان کردستان آشنا کرد. واقعا از خواندن آن لذت بردم، به اندازه اي
این کتـاب جـذاب و دلنشـین بود که یکروزه آنرا به اتمام رسانـدم و لحظه اي استراحت نکردم. چرا تا به حال اقـدام به چاپ آن
نکرده ایـد؟ گفتم: راسـتش نمیدانم میتوانم به شـما اعتمـاد کنم یـا نه؟ گفت بله حتمـا. گفتم: من بهائی هسـتم و تصـمیم دارم این
کتاب را به اسم دوسـتم چاپ کنم. آقاي یاوري به حدي از این مسئله ناراحت شد که لحظاتی به سکوت گذشت. و بعد گفت: جدا
حیف از این همه اسـتعداد و توانائی که از آن استفاده نشود و قرار شد فردا به من جواب بدهد. روز سوم نزدیک ظهر بود که دوباره
تماس گرفت و من باز روزه بودم آقاي یاوري گفت خانم چنـد کتاب براي مطالعه شـما آماده کرده ام که حیف است آنها را مطالعه
نکنی و من با اظهار تشـکر و علاقه با ایشان قرار ملاقاتی داخل اداره گذاشـته و رأس ساعت در آنجا حاضر شدم آقاي یاوري مردي
بسیار شریف و قابل اعتماد و محجوب بود. حدودا سی و پنج ساله با موهاي مشکی که مقداري از جلوي موها سفید شده بود و کت
و شـلوار روشـنی به تن کرده بود به محض دیدن من محترمانه از روي صندلی برخاست و از پشت میز بیرون آمد. داخل اتاق شیک
کتابخانه کوچک بود، از داخل کتابخانه چند کتاب را برداشت و روي میز گذاشت، از من خواهش کرد بنشینم. کمی احساس خطر
کردم و با خود گفتم نکنـد موضوع بهائی بودن من را به مسـئولین ارشاد اطلاع داده باشـد و از چاپ کتابم جلوگیري شود. او کتاب
را که در واقع یک دفتر دویست برگی قرمز رنگ بود در دست داشت. من روي یک صـندلی تقریبا رو به روي آقاي
یاوري نشسـتم. و او صفحه به صفحه ورق میزد و به نقاط ضعف و قوت داستانم اشاره میکرد چند دقیقه بعد اصرار کرد که چایی
را بخورم. من قبول نکردم، او اصـرارکرد که اگر چائی را نمیخورم فقط یک قند بخورم و من قند را گرفتم اما به دلیل اینکه روزه
بودم آنرا داخل جیبم گذاشـتم. آقاي یاوري فکر کرده بود من به دلائلی آن قنـد را نخوردم و من هم از روزه بودنم چیزي نگفتم.
دقایقی به صحبت گذشت و من کتابها را از ایشان گرفته و به خانه برگشتم.
ادامه دارد ....
مطلع عشق
#تکنیک_های_مهربانی ۱۷
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حامیان و سربازان ناتوی فرهنگی #سند۲۰۳۰یونسکو در ایران را بشناسید!
❌بعد از ممنوعیت قسمت جدید انیمیشن «لایتیر» در ۱۴ کشور جهان از جمله چین، مهرداد رئیسی(رئیس مؤسسه دوبلهی خارج نشین انیمیشنهای کودکان) در توجیه فحشای همجنسبازی میگوید:
🔸 اگر خدا را قبول داریم باید بپذیریم این افراد را خدا خلق کرده است! | #ببینید
🔻اما نمیگوید که خدا، حدود چهارهزار سال پیش، قوم همجنسباز سدوم را به خاطر رواج این فحشا با عذاب، نابود کرد و آنها را طغیانگر و مجرم نامید.
⚠️ مسأله، صرفا ترویج همجنسبازی توسط این مرکز نیست بلکه سؤال اصلی این است که آیا شرکت «گلوری اینترتینمنت»، یک مرکز جنگ نرم و ناتوی فرهنگی علیه جمهوری اسلامی از طریق دوبله انیمیشنها با استانداردهای غرب برای #نرمالیزاسیون کودکان و نوجوانان ایرانی، تحت هدایت سازمانهای جاسوسی غربی نیست؟!
#lightyear
#همجنس_بازی_گناه_قوم_سدوم
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
پس از معرفی خود گفت: جدا به شـما تبریک میگویم شـما نویسـنده متبحري هستید. کتاب شما را خواندم خیل
#سایه_شوم
#قسمت چهل وهفت
مطالعه سرنوشت ساز
تا غروب با ولع تمام به مطالعه کتابها پرداختم و آنقدر خواندن آن کتابها برایم جالب بود که نمیتوانسـتم لحظه اي از مطالعه دسـت
بردارم که باز با صـداي اذان متوجه شدم که باید افطار کنم. اما چون غذا درست نکرده بودم از خانه خارج شدم و از اغذیه فروشـی نزدیک منزل مقداري مرغ سوخاري با سـیب زمینی گرفتم و به خانه برگشـتم. در بین راه حس میکردم روح سـبک و آرامی دارم،
حس میکردم فضـاي بیرون از خـانه مثـل همیشه خوفناك و غریبه نیست، حس میکردم به مردم نزدیکترم و در بین آنها زنـدگی میکنم. من آن احساس امنیت و عشق به همنوع را هرگز تجربه نکرده بودم. تردیـدم نسـبت به بهائیت مرا صدها قدم به جلو راند و
حس میکردم جهشـی حرکـت میکنـم. دیـدم بـاز شـده بـود و حس آزادي و بصـیرت و آگـاهی به من هیجـان خاصـی داده بـود.
کتابهـایی که مطـالعه کردم یک یک شفالحیل آقاي عبدالحسـین آیتی ملقب به آواره بود و دیگري خاطرات صـبحی نوشـته ي آقاي
فضـل االله مهتـدي ملقـب بـه صـبحی. این دو شـخص وارسـته کسـانی بودنـد که از پیروان سرسـخت بهـاء و عبدالبهاء
محسوب میشدنـد، آنهـا از نزدیکان مورد اعتماد بهاء و عبـدالبهاء بودنـد و به اصـطلاح کاتب وحی آنها و از بهترین یاران و مبلغان
بهـائیت بودنـد. در مـدح آنهـا ازسوي بهـاء و عبـدالبهاء الواح زیـادي صادر شـده بود و بهائیان احترامی را که براي این دو نفر قائل بودنـد کمتر ازخود بهـاء و پسـرش نبود و آنان به تمام احکام و دسـتورات و به تمام زیر و بم بهائیت آشـنائی داشـتند و شاهـد تمام
فعالیتهاي سیاسی مذهبی و تمام رفتارهاي اجتماعی، شخصی و خانوادگی این حضرات بودند. آنها از پیروان واقعی بهاء و از عاشقان
و سـرسپردگان حقیقی بهـاء به حساب می آمدنـد اما کم کم متوجه بطالت بهائیت و دروغگوئی و پوچی بهاء و عبـدالبهاء گشـته و به
اسـلام برگشـته بودند ، تجربیات و همه اطلاعات و مشاهدات خود را به وسـیله این کتابها به اطلاع مردم رسانده بودند.
معلومات این دوشـخص بزرگوار به حدي بود که کتابهاي بزرگان بهائی را صـفحه به صـفحه و سـطر به سطر مورد سؤال قرار داده و به همه آنها
پاسـخ داده و به نقـد بهائیت پرداخته بودنـد و طوري به اثبات بطالت این دین ساختگی برآمده بودند که جاي هیچ شک و شـبه هاي
براي خواننده باقی نمیماند که بهائیت کذب محض است و اسـلام آخرین و کاملترین دین آمده از سوي خداست. آنها که لحظه به
لحظه خود را در کنار بهاء و عبدالبهاء میگذراندند مسائلی از این دو شخص که مدعی بودند از جانب خدا آمده اند دیده بودند که
موجبات خنـده و در عین حال تنفر هر خواننـده اي را فراهم میکرد و هیـچکـدام از ادعاهاي این آقایان بـدون ارائه سـند و مـدرك
نبود.صـحیحی اثبات کرده بود که عبدالبهاء که فریاد برمی آورد و دخالت در سـیاست را ممنوع میکند خودش باچنین الواحی که
محرمانه بود و براي سـلاطین عالم مینوشت زمـان منـاسب حمله به ایران را به انگلیس گزارش کرده و به آنها خط و
مشـی داده و توصـیه هاي لازم را کرده بود و آیتی شخصـیت بهـاء را که براي ما بهائیان (نعوذ باالله) به انـدازه خـدا بلنـد مرتبه بود با
نوشـتن حقایقی از زنـدگیش کوچک و پست و بی ارزش کرده بود مثلا در کتابش عکسـی از بهاء به چاپ رسانده بود که درحمام
به صورت عریان انداخته و به این وسیله خواسته بود به همه ثابت کند که او پیامبر است چرا که در بدنش اصلا موئی وجود ندارد و
برادرش که پشـمالو است پیـامبر نیست!! و این موضـوع را به وسـیله یـک لوح که خود بهـاء در آن به این مسـئله اشـاره کرده بود به
اثبات رسانده بود. این آقایان به مسائل ضد اخلاقی و دروغ بافی ها و بدکاری هاي بهاء و شوقی افندي اشاره کرده و اظهار پشیمانی از
بهائی بود نشان کرده بودند، کتابهاي آنها قطور بود اما من یک لحظه از مطالعه آنها دست بر نمیداشـتم و خسته نمیشدم. با مطالعه
این کتابهـا و چنـد کتـاب کوچـک اسـلامی که از نوشـته هاي آقاي مطهري بود پی به بطالت بهائیت برده و به حقانیت اسـلام واقف
شـدم. بـا این تحول بزرگ که در من به وجود آمـد لحظه اي آرام و قرار نداشـتم و از شـادي و هیجان در پوست خود نمیگنجیـدم.
گویاخـدا هدیه بزرگی به من عنایت کرد. از اینکه صدایم را شـنیده بود و این گونه به سـرعت پاسخم را داده بود بینهایت احساس
خوشـحالی و امنیت میکردم دلم میخواست همه شـهر را از شـادي این تحول عظیم، این عطیه الهی بـاخبر کنم. امـا میدانسـتم که
مشـکلات زیـادي سـر راهم خواهـد بـود. من کسـی نبـودم که بـا رسـیدن به چنین حقیقـتی عظیم سـکوت اختیـارکنم و از طرفی به
اندازه اي به همسـر و خانواده ام وابسته بودم که حتی یک لحظه نمیتوانستم به جدائی از آنها آن هم براي همیشه فکر کنم. همان شب وقتی از خستگی به خواب رفتم کسی که هرگز انتظارش را نداشتم و اصلا به یادش نبودم، شهین خانم خواهر مهرداد
و مهران را درخـواب دیـدم. او براي نجـات فرزنـدانش به مـدرسه رفته و زیر بمبـاران کشـته شـده بود و به همین دلیـل بنیـاد شـهید
خانواده شـان را تحت پوشـش خود قرار داده بود و او را ماننـد دیگر کسانی که مظلومانه زیر آوار قرار گرفته بودنـد شـهید محسوب
میکرد
در خواب دیـدم بر سـر مزار او هسـتم و برایش مناجـات میخوانم(مناجـات مخصوص بهائیـان) او از قـبر بیرون آمـد و با
صورتی ملیـح و نورانی به من لبخندي زد و گفت : دیگر مناجات نخوان، گفتم این مناجات را براي شـما میخوانم چرا قطع کردي؟
او گفـت همراه مـن بیـا و مرا بـه پشت یـک کـوه برد و در آنجـا گنجی از طلا به من هـدیه کرد و گفت: اینهـا همه مـال تـوست با
خوشـحالی گفتم : این همه طلا را چرا به من میدهی پس بچه هاي خودت؟ او گفت: تو مسـلمان شدي، گفتم : چه میگوئی، گفت:
تو مسـلمان شدي و ائمه اطهار از مسـلمان شدنت خوشحالند و دوباره به قبر بازگشت و خوابید. و چشمانش را بست و مناز بینآن
گنـج یـک گوشواره برداشـتم و جفت آنرا پیـدا نکردم، به خـانه برگشـتم و دیـدم که اتـاقم پر از کـادو است، کادوهـاي بزرگ و
کوچک. گفتم : این همه کادو از طرف کیست
بالأخره خطبه عقـد جاري شد و من کمترین مهریه را انتخاب کردم، چهارده عدد سـکه به احترام چهـارده معصوم و یک شاخه گل و یک جلـد کلام االله مجیـد. یکی از برادرها گفت: براي اینکه خانواده این خانم محترم در این مجلس نیسـتند من به عنوان برادر ایشان یک زیارت مکه همه به آن اضافه میکنم، از خوشـحالی سـر از پا نمیشـناختم و گوئی
براي اولین بـار ازدواج میکردیم هیجـان بخصوصـی داشتیم. از آنروز به بعـد مـاشب و روز به مطـالعه پرداختیم تا
بتوانیم از اسـلام دفـاع کنیم و بتوانیم بـا دلیل و برهان ثابت کنیم که بهائیت دینی ساختگی است. پس از یک هفته خانواده بهروز را
دعوت کردیم و با ترس و واهمه از اینکه اتفاق غیر منتظره اي بیفتـد و باعث رنجش و کـدورت شود موضوع مسـلمان شـدن خود را
براي آنها گفتیم. پـدر و مادر بهروز از شدت ناراحتی و فشار عصبی و ترس از تشـکیلات هر کدام به گوشه اي افتاده و دستشان را
روي قلبشان گرفته و مرتب میگفتند جواب تشـکیلات را چه بدهیم و ما که دیگر از تشکیلات هراسی نداشتیم میگفتیم تشکیلات
هیـچ غلطی نمیتوانـد بکند. ما انسانیم و مختاریم هر راهی را که دوست داریم انتخاب کنیم. اما آنها ناراحت شده و با عصـبانیت ما
را ترك کردند و اجازه ندادند که ما حرف دلمان را براي آنها بزنیم. بلافاصله باخانواده من تماس گرفته و همه چیز را به آنها گفته
بودند. چند روز بعد پدر و مادرم و بهمن و سـلیم و سودابه براي اطلاع یافتن از صـحت و سقم این خبر به همدان آمدند. به آنها هم
گفتیم که مسـلمان شـده ایم و براي مسـلمان شـدنمان دلیـل داریم. وقتی خواستیم دلائلی را که داشتیم برایشان بازگو کنیم سودابه با
عصـبانیت گفت: شـما این حرفهـا را از کتابهـاي ردیه فرا گرفته ایـد و مـا ردیه را قبول نـداریم و میخواهیم این دلائل را براي ما نقل
کنید. گفتیم به هرحال این دلائل حقایقی هسـتند که در این کتابها درج شده اما سـلیم و سودابه گفتند: ما ردیه را قبول نداریم و به
این بهانه اجازه ندادند ماحرفی بزنیم. پدر و مادرم که مرا خیلی قبول داشـتند سـري براي من تکان دادند و از من گله مندانه علت را
جویا شدنـد. گفتم : پـدرجان شـما مرد باسوادي هستید به ما اجازه بدهید دلائل و براهین خود را برایتان بازگو کنیم،
پدرم که انسان منطقی و بزرگی بود پذیرفت اما سـلیم و سودابه مانع از حرف زدن ما شدند وخیلی زود آنها هم ما را ترك کرده ....
ادامه دارد ....
مطلع عشق
⭕️ حامیان و سربازان ناتوی فرهنگی #سند۲۰۳۰یونسکو در ایران را بشناسید! ❌بعد از ممنوعیت قسمت جدید انی
پستهای روز پنجشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی
🔹 عاقبت این شب تاریک سحر خواهد شد...
🔅 اللهم عجل لولیک الفرج
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
PTT-20220630-WA0007.opus
4.36M
سخنران : شیخ قمی
پاسخ به
شبهات واکسن (چرا مقام معظم رهبری واکسن زدند و مردم را تشویق به زدن واکسن کردند؟)
رهبر در بعضی تصمیمات مستقل عمل میکنند؟
دفتر حضرت اقا از کجا معلوم سالم باشند؟
و ....