eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عماریار
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ دوره آموزشی 🌟 چطور با بچه‌هامون بازی کنیم؟! ⭕️ ما درباره نیاز حیاتی فرزندان خود به «بازی کردن» اطلاعات اندکی داریم و معمولاً با واکنش‌های اشتباه، ناخواسته به آینده آن‌ها ضربه‌های جبران ناپذیری وارد می‌کنیم. 💡 اگر تاکنون در حوزه «بازی» مطالعه نداشته‌اید، می‌توانید از ایده‌های جذاب این دوره برای بازی با فرزندان خود استفاده کنید. 📺 برای تهیه این دوره وارد لینک زیر شوید🔻 🌐 b2n.ir/48bazi ✅ معرفی هزاران ساعت آموزش کاربردی با حرفه‌ای‌ها در 👇 https://eitaa.com/joinchat/1460338702C7e130ac336
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥مهم همجنس‌بازی از کجا وارد کارتون‌های بچه‌ها شد؟ ✍متاسفانه مفاهیم همجنس‌بازی کم‌کم وارد تمام کارتون‌های محبوب بچه‌ها می‌شود. بعد از «دنیای اسباب‌بازی‌ها»، حالا نوبت به یک انیمیشن رده خردسالان رسیده که با مفاهیم همجنس‌بازی آلوده شد ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ الطاف خفیه الهی 🔰 یکی از الطاف خفیه الهی در حوادث اخیر، شکستن شاخ توهم سلبریتی ها (شاخ های مجازی) بود. 🔰 این جماعت در توهم این نکته بودند که با توجه به محبوبیتشان در فجازی و استقبال فزاینده از آنان توسط مردم در جامعه، قدرت تاثیرگذاری بالایی دارند و هر زمان که اراده کنند، میتوانند مردم را به کف خیابان آورده و در مقابل حاکمیت قرار دهند😉 🔹 در حوادث اخیر، برای تمام این شاخ های مجازی، مشخص شد عمده جیغ و کف وهورای فالورهایشون صرفا در همان فضای مجازی است و بس👌 🔸 قطعا پس از این، با توجه به تمهیدات حاکمیت، شاهد سر به زیر شدن بیشتر این جماعت خواهیم بود👌 🔹 بسیاری از مثلا هنرمندانی که احضار و بازداشت شده بودند، در لحظات و ساعات اولیه، پر مدعا و مغرورانه با بازپرس و بازجویان صحبت میکردند اما وقتی مشاهده کردند نه اقدام محکمی در دفاع از آنان شد و نه پرونده آنان سبک هست، کوه توهماتشان فرو ریخت و شروع به التماس و شکرخوری کردند و به دنبال وکیل بودند برای خلاصی😅😅 ◀️ خلاصه، کوه توهم سلبریتی ها در کف میدانِ واقعیت موشی زائید که موجب ترس خودشان شد تا حاکمیت😅 ‌❣ @Mattla_eshgh
2.23M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای 🔻 تکنیک ششم: حسن تعبیر (معادل سازی) 🔻 تکنیک هفتم: برچسب زدن (نام گذاری) 🔹 این دو تکنیک، قرینه یکدیگر هستند، در واقع در حسن تعبیر به موضوعات از دریچه مثبت نگریسته میشود و در ذهن مخاطب با کلمات و استعاره های خوشایند نقش میبندد و در تکنیک برچسب زدن با نگاهی منفی و از کلماتی خشن، نفرت انگیز و ناخوشایند استفاده میگردد. 🔸 این دو تکنیک نیز در رویه رسانه ها بسیار رایج و پرکاربرد و همچنین دارای اثرگذاری بالا هستند مشروط بر اینکه در جای خود و به صورت صحیح استفاده گردند. ✍️ سید احمد رضوی ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #نود_ویک - عباس جان نمی‌خوای بخوابی؟ برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صندلی چرخ‌دارش ر
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 و کمی به شانه‌ام فشار آورد ، تا دراز بکشم روی مبل. کفش‌هایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم. آخرین تصویری که مقابلم دیدم، میلاد بود که لپ‌تاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپ‌تاپ بر صورتش افتاده بود. صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمه‌ها برایم حکم لالایی داشت. خوابم سنگین نشد؛ یعنی کلا خواب من سبک است. هنوز کمی صدای اطراف را می‌شنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمه‌ها. گاهی قطع می‌شد و گاهی نه. کم‌کم این صدا هم آرام گرفت ، و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش می‌رسید. از بیرون هم صدایی نمی‌آمد؛ شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم. نمی‌دانم چقدر پلک‌هایم را گذاشتم روی هم ، و در خلسه خواب و بیداری غوطه‌ور شدم؛ اما ناگاه حس کردم ، صدای فشرده شدن دکمه‌های کیبورد و کلیک‌های میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود. چشمانم را باز کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان می‌داد. چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد ، که نور لپ‌تاپ روشنش کرده بود. اخم‌هایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمی‌گرفت. سرم را کمی بلند کردم و گفتم: - میلاد چی شده؟ جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفش‌هایم را پا زدم: - میلاد با توام! چیزی شده؟ میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت: -یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک می‌کنه! 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت مطهره چهارزانو نشسته است ، روی فرش‌های حرم و زیارت‌نامه می‌خواند؛ همان‌جایی که دلم می‌خواست در اولین سفر مشهدی که با هم می‌رویم آن‌جا بنشینیم. صحن انقلاب، روبه‌روی پنجره فولاد. هیچ‌وقت نشد با هم بیاییم این‌جا. الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارت‌نامه. دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت می‌کشم. می‌دانم که ذهنم را می‌خواند ، و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم می‌زند. از مطهره خجالت می‌کشم، از خودم و از امام رضا علیه‌السلام هم. دوست دارم مطهره را صدا بزنم، با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه. من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً... هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط می‌کشید محکم ردش می‌‌کردم چون حس می‌کردم هیچ‌کس مثل مطهره نیست. چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدت‌ها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی می‌کردم. بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم. پناه می‌بردم به پرونده‌های امنیتی؛ به کار. نه این که زندگی‌ام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچ‌وقت یکنواخت نمی‌شود. شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛ چون می‌توانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پرونده‌ها. مانند جنگجویانی که همه کشتی‌های پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقب‌نشینی نداشته باشند، من هم راه عقب‌نشینی را بسته بودم. شاید کارم را بهتر انجام می‌دادم؛ اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل می‌کردم. من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟ دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.
قسمت دوست دارم چشمانم را ببندم ، تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند. هیچ جای دنیا، آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات می‌آید. مطهره نگاه از زیارت‌نامه می‌گیرد ، و سرش می‌چرخد به طرف من.یک آن حس می‌کنم ته دلم خالی می‌شود و قلبم می‌ریزد. انگار از نگاهش می‌ترسم. به چهره‌اش دقت می‌کنم. اثری از نارضایتی نمی‌بینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست. این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟ گلویم خشک شده. دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمی‌توانم. دلم برایش تنگ شده. این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟ مطهره از جا بلند می‌شود. کتاب دعا را می‌گذارد روی فرش‌های صحن و آرام از کنارم رد می‌شود؛ مثل نسیم. عطرش را حس می‌کنم. کفش‌هایش را می‌پوشد؛ همان کفش‌های مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود. می‌رود و نگاهش می‌کنم؛ انقدر که میان زائرها گم شود.نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرش‌های حرم جا مانده. می‌دانم کسی باور نمی‌کند؛ اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفاف‌تر از وقتی که توی این دنیا بود. دستی روی شانه‌ام فشرده می‌شود. از جا می‌پرم و سر می‌چرخانم.پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند. لبخند می‌زند و می‌گوید: - کجا رو نگاه می‌کردی پسر؟ مغزم قفل می‌کند. نمی‌دانم باورش می‌شود یا نه؛ اما ترجیح می‌دهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم: - چی؟ هیچ جا. پدر هم پِی ماجرا را نمی‌گیرد. دستش را از روی شانه‌ام برمی‌دارد و روی جلد سرمه‌ای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده می‌گذارد: - تو اگه می‌خوای برو زیارت، من همین‌جا منتظر می‌مونم. - پس شما چی بابا؟ نمی‌خواین بیاین؟
🕊 قسمت لبخند می‌زند و به گنبد نگاه می‌کند: - نه باباجان. می‌خوام دو رکعت نماز هم برای رفقام بخونم. از خدا خواسته از جا بلند می‌شوم: - چشم من زود میام. - التماس دعا. نگاهم باز هم می‌چرخد ، به سمت کتاب دعایی که روی فرش‌های صحن خوابیده و انگار صدایم می‌زند. منتظر است برش دارم. با چند قدم بلند خود را می‌رسانم به کتاب؛ اما جرات نمی‌کنم برش دارم. چند ثانیه نگاهش می‌کنم. مطهره واقعی بود؛ کتاب دعایش هم. الان همه فکر می‌کنند دیوانه‌‌ام. خم می‌شوم و کتاب دعا را مانند نوزادی برمی‌دارم. انگشت می‌کشم به نوشته‌های طلاکوب شده روی جلد سرمه‌ای‌اش. هنوز گرمای دستان مطهره را دارد. مطهره کدام صفحه را می‌خواند؟ کتاب دعا را به سینه می‌چسبانم ، و نگاهی به اطراف می‌کنم. مطهره کجاست؟ خیلی وقت است که رفته. بعید است بشود میان این جمعیت پیدایش کنم. کفش‌هایم را می‌پوشم و کتاب دعا به دست، راه می‌افتم میان صحن. نیست. نمی‌دانم؛ شاید رفته زیارت. وارد رواق‌ها می‌شوم. این‌جا دیگر اصلا قسمت زنانه را نمی‌بینم. می‌خواهم بروم زیارت. چشمم به ضریح که می‌افتد، هارد مغزم کامل فرمت می‌شود. دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کنم جز کسی که آغوشش را برایم باز کرده. دوست دارم بروم جلو ، و ضریح را در آغوش بگیرم؛ مثل حرم زینبیه. دور ضریح شلوغ است؛ خیلی شلوغ. اصلا نمی‌شود جلو رفت. برعکس حرم زینبیه که انقدر خلوت بود که می‌شد یک دل سیر سرت را به ضریح بچسبانی و نجوا کنی. یک آن خوشحال می‌شوم ، از این که نمی‌توانم دستم را به ضریح برسانم؛ چون این یعنی دور ضریح شلوغ است و این یعنی حرم و اطراف آن امن است و زائرانش زیادند و ترس از جانشان ندارند. این یعنی امامی که ساکن سرزمین ماست، غریب نیست.🕌
قسمت چوب‌پر خادم می‌خورد به شانه‌ام: - این‌جا نایست باباجان. توی راهی. تازه به خودم می‌آیم. کتاب دعا را محکم‌تر به سینه می‌چسبانم و خودم را به دیوار می‌رسانم. یک جای خالی روبه‌روی ضریح پیدا می‌کنم؛ کنار دیوار. می‌نشینم. اول می‌خواهم کتاب دعا را باز کنم و همان‌جایی که مطهره می‌خواند را بخوانم؛ اما یادم نمی‌آید کجا بود. سرم را تکیه می‌دهم ، به دیوار و کتاب دعا را روی سینه‌ام می‌چسبانم. خب... من الان چی می‌خواستم؟ حاجتم چه بود؟ یادم نیست. چشمانم تار می‌شوند. زیر پرده اشک، درخشش ضریح و آینه‌کاری‌ها بیشتر است. پلک می‌زنم و دوباره واضح می‌شود. حاجتم چه بود؟ چه می‌خواستم؟ هیچی آقاجان. من شما را می‌خواستم دیگر، شما هم که این‌جا هستید. دیگر مشکلی نیست. صدای زمزمه می‌آید؛ زمزمه درهم رفته زوار. مثل لالایی ست. آرامش‌بخش است. چقدر کولرهای حرم قوی کار می‌کنند؛ انگار نه انگار که تابستان است! مغزم خنک می‌شود. سنگ‌های مرمر حرم چقدر نرم‌اند! خوابم می‌آید. مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش باشد، پلک‌هایم می‌افتد روی هم. این آرام‌ترین و آسوده‌ترین خوابی ست که در عمرم داشته‌ام. چیز لطیفی صورتم را لمس می‌کند. چشم باز می‌کنم، چوب‌پر خادم است. خادم لبخند می‌زند: - بیدار شو باباجان، نیم‌ساعت دیگه اذانه. گفتم بهت بگم که وضو بگیری برای نماز. خودم را جمع می‌کنم. چشمم به کتاب دعا می‌افتد که روی سینه‌ام خوابیده است. دستی به صورتم می‌کشم و لبخند می‌زنم: - ممنون، دستتون درد نکنه. از جا برمی‌خیزم. مغزم خالی و آرام است. دیگر از آن تشویش خبری نیست. آرامم. انگار هنوز خوابم. به ضریح نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گویم: - دورتون بگردم الهی! باید دوباره وضو بگیرم. قبل از این که از رواق خارج شوم، به سرم می‌زند کتاب دعا را سر جایش بگذارم. با چشم دنبال قفسه‌های کتاب دعایی می‌گردم که در دیواره‌های سنگی حرم هست.
قسمت یک قفسه پیدا می‌کنم. خم می‌شوم و کتاب دعا را از خودم جدا می‌کنم؛ به سختی. انگار یک نوزاد در آغوشم است. نگاهش می‌کنم، می‌بوسمش و با احتیاط می‌گذارمش داخل قفسه. دستی روی جلدش می‌کشم ، و چند قدم از قفسه فاصله می‌گیرم. نگاهم هنوز روی کتاب دعاست. ناگاه دخترک کوچکی را می‌بینم ، که می‌دود به سمت قفسه. فکر کنم چهار، پنج ساله باشد. با دستان کوچکش، کتاب دعا را برمی‌دارد و می‌دود. با نگاهم دنبالش می‌کنم. خودش را می‌اندازد در آغوش مردی که فکر کنم پدرش باشد. کتاب دعا را می‌دهد به پدرش ، و خودش روی پاهای پدر می‌نشیند. پدرش صورت دخترک را می‌بوسد و کتاب دعا را باز می‌کند. خودم را بجای آن مرد تصور می‌کنم؛ این که من هم یک دختر کوچک داشته باشم که بیاید بنشیند روی پاهایم و با هم زیارت‌نامه بخوانیم... حیف که... از رواق بیرون می‌روم و نسیم صحن می‌خورد به صورتم. لب حوض می‌نشینم و کفش و جورابم را در می‌آورم. آستین‌هایم را بالا می‌زنم، و از آب شیر کنار حوض مشتم را پر از آب می‌کنم و به صورتم می‌پاشم. خنکی آب تا مغز سرم نفوذ می‌کند. این‌جا همه‌چیزش متفاوت است؛ حتی آبش. مسح پایم را می‌کشم و دستم را یک دور دیگر زیر شیر می‌شویم. احساس خنکی و سبکی می‌کنم. گوشی کاری‌ام در جیبم می‌لرزد. درش می‌آورم. شماره نیفتاده؛ از اداره است. جواب می‌دهم ، و صدای حاج رسول را می‌شنوم: - سلام پسر، تو کجایی که هرچی می‌گیرمت جواب نمی‌دی؟ لبم را می‌گزم و سرم را می‌خارانم. نگاهی به اطراف می‌کنم و می‌گویم: - سلام، ببخشید حاجی، فکر کنم توی رواق‌ها آنتن نمی‌ده. برای همین متوجه نشدم. شرمنده. امرتون؟ - برای هفته دیگه، چهارشنبه ساعت نُه شب فرودگاه امام باش. اسمت توی لیست پروازه. چشمانم گرد می‌شود: - کجا ان‌شاءالله؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃