قسمت ۱۰۹
حسین چشمانش را باز کرد.
چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود.
عباس گفت:
- حالش چطوره؟
حسین لبش را جمع کرد ،
و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد:
- وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتشنشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبهرو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزهست، الانم رفته توی کما.
چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد:
- حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟
حسین نگاه معناداری به عباس کرد:
- رانندهای پشت فرمون نیسان نبوده!
حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر:
- یعنی چی؟
و صبر نکرد حسین جواب بدهد:
- نگید که عمدی بوده...؟!
حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد:
- متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته.
صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغضآلود شد:
- چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچهش برگردن ایران!
حسین دو دستش را بر شانههای عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو:
- آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچهش قراره برگردن؟
عباس سرش را پایین انداخت ،
و با دو انگشت، تیغه بینیاش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمیتونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش.
حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت:
- چرا به تو گفته؟
انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت:
- بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم.
عباس هنوز خیره بود به میلاد.
پرسید:
- چرا میخواستن بکشنش؟
- بیا بریم تو راه بهت میگم.
و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید:
- میشه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟
قسمت ۱۱۰
حسین دست عباس را گرفت و کشید:
- بیا بریم، اینجا نمیشه حرف زد.
از بیمارستان خارج شدند ،
و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بیتابی، سوالش را تکرار کرد.
حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد:
- گفت اون هدیهای که گذاشته برای دخترش کجاست؟
لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد:
- توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُندهها.
حسین سرش را تکان داد. عباس بیتابتر پرسید:
- چرا اینو میپرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم!
حسین انگار حرفهای عباس را نمیشنید. بیسیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد:
- اوضاع چطوره ابراهیمی؟
عباس سر در نمیآورد؛
ابراهیمی که بود؟ میدانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمیگیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بیسیم تمام شود و دیگر حرفی نزد.
حسین که سکوت عباس را دید، گفت:
- خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر میدی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام.
نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد:
- به موقعش برات توضیح میدم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم.
عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد.
***
- نمیخوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی اینجا؟
کمیل سلام نمازش را داد،
سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد:
- وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. میدونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟
حسام اخمهایش را در هم کشید و خواست انکار کند:
- چی میگی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟
کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت:
- فکر کن یه دوست. یه رفیق که میخواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده.
صورت حسام از درد جمع شد:
- برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۱۱۱
کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند.
حسام نتوانست ساکت بماند:
- من نمیفهمم تو کدوم وری هستی! از یه طرف نماز میخونی، از یه طرفم فکر کنم میونه خوبی با رژیم نداشته باشی که منو از دست مامورا نجات دادی!
کمیل گفتن تسبیحات را تمام کرد و ابروهایش را بالا داد:
- یعنی کسایی که میونه خوبی با رژیم ندارن نماز هم نمیخونن؟
حسام کلافه شد:
- چه میدونم بابا. شاید.
کمیل پوزخند زد.
حسام گفت:
- راستی، خودت بچه تگزاسی؟
کمیل ابرو در هم کشید و پرسشگرانه به حسام نگاه کرد.
حسام خندید:
- منو خر فرض نکن. خودتم مسلحی. چیکارهای که اسلحه داری؟
صدای زنگ موبایل،
کمیل را از پاسخ به این سوال راحت کرد. موبایلش را جواب داد:
- جانم؟
- ... .
- چشم. منتظرتونم.
و قطع کرد.
حسام کمی هول شد:
- کسی قراره بیاد اینجا؟
کمیل با تکیه به زمین از جا بلند شد و لبخند زد:
- نترس، بلایی سرت نمیارم.
و اسلحهاش را از پشت کمرش بیرون کشید ،
و پشت پنجره رفت. اسلحه را آماده شلیک کرد و بیرون را نگاه کرد. صدای باز شدن در حیاط شنیده شد.
حسام خواست دهان باز کند و چیزی بپرسد؛ ولی کمیل انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت:
- هیس!
حسام ساکت شد و از درون به جوشش افتاد. خودش را روی تخت جمع کرد و پلکهایش را روی هم فشرد. صدای قدم زدن کسی در حیاط را میشنید و کمی بعد، صدای پایی در راهپله آمد. کمیل پشت در اتاق رفت و آمادهباش ایستاد. صدای در زدن ریتمیک کسی که پشت در بود، حسام را از جا پراند.
کمیل در را گشود و با دیدن حسین،
سلاحش را غلاف کرد.
حسین وارد اتاق شد ،
و نگاهی به حسام انداخت. حسام با تعجب به حسین نگاه میکرد. حسین با کمیل دست داد و مختصری از اوضاع پرسید:
- خسته نباشی. اوضاع چطوره؟
- الحمدلله تا الان مشکلی نبوده و مزاحم نداشتیم. شما چی حاجی؟ خبری نشده؟
حسین کنار کمیل بر زمین نشست ،
و لبانش را جمع کرد و مرمی سلاح را از جیب شلوارش بیرون کشید:
- حدسمون درست بود. یکی از بچههای خودمون حسام رو زده. این مرمی، مال یه اسلحه کمری با کالیبر نُه میلیمتریه؛ ولی شیدا رو با سلاح دوربردِ هفت و نیم میلیمتری زده بودن.
حسام خواست حرفی بزند؛
اما پشیمان شد. میدانست جواب نمیگیرد.
کمیل نفسش را بیرون داد و خودش را بر دیوار آوار کرد:
-ای وای من... .
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
مطلع عشق
🎥 بابا این خواهر ماست، مادر ماست، دختر ماست 🔴سلبریتی که خود را رهبر و الگو معرفی می کرد، خودش خلاف
سواد رسانه👇
امام زمان و ظهور 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شهادت دادن بی نظیر رئیس قوه قضائیه به همکاری همه جانبه دولت فعلی با رویکرد فساد ستیزی و اجازه دادن به بازرسی ها
👈 در برخی دولت ها وقتی گزارش گلوگاه های فساد داده می شد، رئیس جمهور آن دوره عصبانی می شد !!!!
👈 اما در این دولت ، آقای #رئیسی بالافاصله استقبال می کنند و دستور بررسی و بستن آن گلوگاه را می دهند.
👌 این است رویکرد ضد فساد دولت فعلی که از قوی ترین شاخص های انقلابی بودن آن است . یکی از مزیت های انقلابی بودن سه قوه همین است.
⬅️ البته این موارد به معنای نبود مشکل نیست ، به معنای نبود ضعف نیست ، اما کاملا مشخص است رویکرد های جدید کاملا عوض شده و کشور دارد به سمت مبارزه با فساد حرکت می کند.
👈 این دست موارد باید با #جهاد_تبیین برای مردم گزارش و تبیین شود تا با شنیدن یک گزارش فساد ، احساس ناامیدی و فاسد بودن کل مسئولین را نکنند. این ما هستیم که باید چنین اخباری را به گوش مردم برسانیم.
3527-fa-ghadir dar bayane maghame moazame rahbari.pdf
1.2M
📚 معرفی کتاب ویژه #غدیر 1
💠 کتاب غدیر در بیانات مقام معظم رهبری
🌀 دانلود و نشر کتاب حلال می باشد
#معرفی_کتاب
🔴 الجریده کویت: چین به دنبال خرید ۳۰ هزار پهپاد از ایران است/تمایل ۳۵ کشور جهان برای سفارش پهپادهای ایرانی
🔹 خبری که لابهلای تحولات و اخبار دیگر گم شد
🔹 روزنامه کویتی «الجریده» بهنقل از آنچه یک منبع آگاه در وزارت دفاع ایران عنوان کرد نوشت:
🔹 تقاضای جهانی پهپادهای ایرانی افزایش داشته و مستشاران نظامی ۳۵ کشور تمایل خود برای سفارش این پهپادها را نشان دادهاند.
🔹 چین برای خرید ۱۵ هزار پهپاد ایرانی قراردادی با تهران بسته بود و به تازگی قراداد دیگری با تعداد مشابه امضا کرده است.
🔹 تهران همچنین در حال بررسی درخواست پکن برای خرید قایقهای تندرو بدون سرنشین ایرانی است که از جمله سلاحهای راهبردی هستند که ایران آنها را یک غافلگیری در انواع حملات احتمالی میداند.
✅ ایران، به ابرقدرتی سلام کن✌️
هدایت شده از احسان عبادی | ما و او
12.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 این کلیپ حضرت آقا را خوب ببینید
💠 در 18 تیر سال 90 ، حضرت آقا در جمع اساتید مرکز تخصصی مهدویت ، شاخصی در بحث های #مهدویت به ما دادند که متاسفانه نیروهای عزیز انقلابی در خیلی از مواقع آن را فراموش می کنند و پای حرفهای هرکسی که کمی هیجانی و جذاب حرف می زند می نشینند ، بدون اینکه تحقیق کنند آن شخص این شاخصه ها را دارد یا نه !
🔰 آقا صریحا می فرمایند اولا خیلی از این مواردی که به عنوان علائم ظهور هست ، قطعی نیست ، ثانیا به همین راحتی هم نمی شود آن معتبرها را تطبیق داد .
👈👈👈 سپس شاخص معرفی می کنند و می گویند کار بررسی این گونه روایات مهدوی کار کسی هست که " علم رجال ، علم حدیث ، سند شناسی و.... " را بلد باشد . 👉👉👉
❌ حال بنده سوالم از عزیزان این است ، چرا قبل توجه یا نشر مطالب مهدوی یک فرد ، نمی رویم و از او چند سوال علوم حدیثی و رجالی نمی پرسیم تا ببینیم این شاخص های رهبری را دارد یا نه ⁉️ چرا همینطور بدون تحقیق به حرفهای یک نفر اعتماد می کنیم ⁉️ برای خرید یک موبایل از صد نفر مشورت می گیریم ، اما در بحث مهم مهدویت چرا نمی رویم تا چند سوال طبق این شاخصه ها از آن فرد بپرسیم تا ببینم آنها را دارد یا نه ⁉️
💠💠 بارها شده شما افرادی را نام بردید و از ما خواستید بگوییم مورد تائید مرکز مهدویت هست یا نه ، ما مستقیم چیزی نگفتیم تا کسی فکر نکند دشمنی داریم با کسی ، چند سوال علوم حدیثی تخصصی دادیم به شما و شما هم رفتید و پرسیدید و برای شما ثابت شد که آن فرد این مباحث را نمی داند و خودتان قانع شدید و به نتیجه رسیدید. چرا همیشه این کار را نمی کنیم!!!
❌ پایان ، خلص و تمت ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چند ثانیه رو ببینید و از خودتون این سوال رو بپرسید🧐
توی زندگی چقدر امکانات داشتید و چقدر تلاش کردید؟
مطلع عشق
قسمت ۱۱۱ کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساکت بماند: - من نمی
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت ۱۱۲
حسین با صدای خشخورده و خستهاش زمزمه کرد:
- یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن!
کمیل از جا پرید:
- چی؟ چطوری؟
- از روبهرو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچهش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم.
حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است.
کمیل پرسید:
- ببینم، کسی سراغ حسام رو نمیگیره؟
حسین خنده تلخی کرد:
- چرا، بخاطر اونم دارم فحش میخورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح میخوان.
- چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمیدین همه چیز رو؟
حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛
از آن نگاههایی که باعث میشد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود.
کمیل سوال دیگری پیش کشید:
- خب الان باید چکار کنیم؟
- نمیدونم. کمکم داریم به یه جاهایی میرسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه.
و خواست بلند شود که کمیل پرسید:
- حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟
حسین در را باز کرد:
- نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمهش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر میدم.
و بلند شد.
کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد.
عباس بود:
- حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم.
- خیلی خب، بمون همونجا تا بیام.
کمتر از یک ربع طول کشید ،
تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمیدانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت.
زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود ،
که میخورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام حاج خانم.
- سلام جناب سرهنگ.
حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو:
- بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد