#۴۸ساعت_ویرانی
#ویرانی_سوم
#م_رمضانخانی
نور آفتاب دوباره وارد حریمم میشود!
دوباره نفسکشیدن سخت شده. با بدنی خشک بیرون میروم.
جلوی کمد روی زمین دراز میکشم و دست و پاهایم را کش میدهم. بوی بدی داخل خانه پیچیده!
خودم را به آن راه میزنم...
تکهنانی برمیدارم و میخورم، و تکهٔ باقیمانده را برای شب نگهمیدارم.
مامان را نگاه میکنم! چاق شده و شکمش بالا آمده! سریع چشم میدزدم.
توان کمی دارم، انگار بیمار هستم!
با همین حال، بلند میشوم و کمی در حیاط قدم میزنم.
بغض گلویم را فشار میدهد و تکتک غضلاتم منقبض میشود. دلیلش را میدانم، اما جسارت اعتراف ندارم!
مینشینم روی تخت، و پاهایم را دراز میکنم. اشکهایم سرازیر میشود.
رو به آسمان میگویم:
_خدایا چطوری مادرمو...
از به زبان آوردنش هم، قلبم مچاله میشود!
نگاهم روی خاک حیاط، میخ میشود. چارهای ندارم!
مادرم در عذاب است. باید زیر همین خاکها برایش خانهای بسازم!
به زیرزمین میروم. بیل زنگزدهٔ بابا را برمیدارم و برمیگردم بالا. کنار دیوار را انتخاب میکنم.
اینجا بیشتر روز سایه است. دلم نمیخواهد خانهٔ ابدیاش گرم باشد!
قدرت ندارم... اما شروع میکنم به کندن.
بیل سنگین است. گاهی نفس کم میآورم. گرسنهام و عطش، بیرحمانه گریبانم را گرفته است!
مینشینم کنار چالهای که هنوز نصف هم نشده!
کف دستم میسوزد. نگاهش میکنم، برجستگی بزرگ و قرمزرنگی خودنمایی میکند.
تمام تنم از عرق خیس است.
آفتاب تیغش را کشیده روی سرم و با پوزخند، تنها آب باقی مانده از بدنم را هم میدزدد!
بیل را بلند میکنم و با استخوانهایی که اینبار میلرزد، میکَنم.
از ظهر گذشته که قبر آماده میشود. تیمم میکنم و نماز ظهرم را داخلش میخوانم.
سلام میدهم و سر روی خاک میگذارم:
_مامانمو اذیت نکنیا! اون زن فوقالعادهای بود! یادته همیشه این حیاط رو جارو میکرد؟ حالا وقتشه با آرامش ازش پذیرایی کنی.
اشک داغم میچکد روی خاک خنک!
همانجا دراز میکشم و چندسورهای که از قرآن بلدم را میخوانم.
با پاهایی که میل آمدن ندارد، بهطرف مامان میروم.
بدنش خشک است! آنقدر که نمیتوانم دستهایش را صاف کنم. پاهایش را میگیرم و بهطرف در میکشم.
رد خونابهای از بدنش روی زمین میماند!
در این میان اشکهای مزاحم، امان نمیدهند تا کارم را انجام دهند.
ناگهان صدایی میشنوم!
انگار کسی داخل کوچه راه میرود!
بادقت بیشتری گوش میکنم.
_این خونه سالمه!
قلبم فوران میکند داخل دهانم! با تندترین سرعتی که از خودم سراغ دارم میدوم سمت کمد. به سختی خودم را داخل جا میدهم و شروع میکنم به چیدن آجرها.
صدای قیژقیژ در آهنی بلند میشود و دوباره ثانیهها برای زمان مرگم قمار میکنند!
_بگردید ببینید کسی نیست...
دستهای خاکیام را روی دهانم فشار میدهم و چشم میدوزم به تنها روزنهام با دنیای بیرون!
بالآخره یک جفت پوتین میبینم. بالای سر مادرم میایستد و به زبانی که نمیدانم، چیزی میگوید!
یک نفر دیگر هم میآید داخل...
شروع میکنند به حرف زدن، اما زبانشان را نمیفهمم و این بیشتر مرا میترساند. فقط میدانم نام یک نفرشان علی است!
مردی دیگر وارد میشود. او به عربی حرف میزند و آن دو مرد، جوابش را به عربی میدهند:
_یه قبر اون بیرونه...
_خب؟
_خاکش تازه کنده شده، هنوز کمی رطوبت داره.
_این جنازه هم تازه جابهجا شده!
خدایا آن قبر امشب مال خودم میشود!
_با احتیاط همهجا رو بگردید.
چشمهایم سیاهی میرود انگار! کاش جان دهم قبل از اینکه دست کسی به جسمم برسد.
پوتینها متفرق میشوند.
به جز یکی که همانجا ایستاده. کاش صورتش را میدیدم.
آرزویم زود برآورده میشود و او کنار مامان روی زمین مینشیند. ریشهای کوتاه و مرتبی دارد!
چادر را دوباره روی مامان میکشد و از جیبش کتابی بیرون میآورد.
باصدایی نجواگونه میخواند:
_یٰس... وَالْقُرآنِ الحَکیم... اِنَّکَ لَمِنَ المُرسَلینْ...
بغض میکنم و اشکهایم سرازیر میشود. او کیست که آنقدر سوزناک برای مادرم قرآن میخواند؟
میخواهم صدای بغضم را کنترل کنم، اما دستهای خاکیام باعث میشود سرفهام بگیرد. بیشتر به لبهایم فشارش میدهم، اما انگار ریههایم تحمل این حجم از فشار را ندارد.
مرد بلافاصله بهطرفم برمیگردد و من درجا قبضروح میشوم!
چشم میچرخاند و با طمأنینه کتابش را میبندد. سلاح کناردستش را برمیدارد و بهطرف کمد میآید!
خدا را بیصدا فریاد میزنم!
باز هم فقط پوتینهایش در تیررس من است!
کنار کمد متوقف میشود. طولانی مکث میکند...
میشنوم که بسمالله میگوید و در کمد را باز میکند.
کمی میگردد. نگاهم روی آجرهای نامنظم که نتیجهٔ عجله و ترسم است، میخکوب مانده.
دوباره سکوت و مکث او...
اینبار دستش را میبینم که اولین آجر را برمیدارد!
و دومی... و سومی... و من با هرکدام از آنها، یکبار جان میدهم و دوباره به اجبار به زندگی برمیگردم!
بالآخره تمام میشود و نگاهمان درهم ادغام میشود.
هر دو مبهوتیم!
من از ترس... و او...
نمیدانم. شاید از کالای نویی که به دست آورده!
من زودتر به خودم میآیم. چشمهایم را میبندم و تمام دو روز گذشته را باصدایی ناهنجار از گلویم خارج میکنم!
آنقدر بلند که گلویم میسوزد و من جریتر میشوم برای ادامه دادن...
میخواهم این سوزش به قلبم برسد و بمیرم!
لابهلای جیغهایم، صدای همهمهٔ مردهایی را میشنوم و همان بین، اشهدم را میخوانم.
نه دستی به بدنم میخورد، و نه مویی از سرم کشیده میشود. حتی اسلحهای هم روی شقیقهام احساس نمیکنم.
همینها باعث میشود دهانم را ببندم و چشمهایم را باز کنم!
هیچکس روبهرویم نیست! با وحشت از سوراخ نگاه میکنم. چند پوتین معلوم است و دونفر چیزهای ناآشنایی میگویند.
باز هم مرد عربزبان به کمکم میآید:
_محسن براش آب و غذا ببر.
غذا؟ نمیخواهم. فقط تنهایی، در خانهٔ خودم را میخواهم.
کاش جرأت داشتم این را بگویم.
پوتینها نزدیک میشود و همان مرد دولا میشود. در خودم جمع میشوم!
آرام زمزمه میکند:
_اذیتت نمیکنیم. غذا بخور.
و تند میرود. به خرما و نان نگاه میکنم. اما قمقمهٔ آب بیش از هرچیزی خودنمایی میکند.
بدون هیچ فکری برش میدارم و سر میکشم. خرما هم میخورم.
انگار خبری است. از روزنه نگاه میکنم.
مامان را لای چادر میپیچند!
غیرتی میشوم! نکند جسارت کنند؟
اما صدایشان آرامم میکند:
_قبری که کنده کوچیک بود، بزرگش کردم.
_باشه، هماهنگ بلندش کنیم، من خودم میذارمش داخل قبر.
میخواهند از در بیرون بروند، دست روی دیوار میگذارم و از همانجا با مامان وداع میکنم.
میروند و من با دنیایی سردرگم تنها میمانم.
***
نمیدانم چقدر گذشته که برمیگردند داخل.
پوتینهای آشنا دوباره نزدیک میشود. اینبار کمتر میترسم!
کنار کمد مینشیند روی زمین.
سرش را داخل حریمم نمیکند! اصلاً صورتش را نمیبینم:
_خواهر، اسم من محسنه! ما نیروهای سپاه ایران هستیم که به کمک برادرهای حشدالشعبی اومدیم! داعش به شما حمله کرد و ما تازه تونستیم این روستا رو نجات بدیم.
مکث میکند و آرامتر ادامه میدهد:
_اینجا هیچکس جز شما زنده نمونده! با ما بیاید تا جای امنی براتون پیدا کنیم.
بروم؟! کجا؟! اینجا خانهٔ من است. باصدایی لرزان همین را میگویم.
جواب میدهد:
_خونه وقتی معنی داره که خانوادهای توش باشند!
از جایش بلند میشود و میرود!
چه سیلی بیرحمانهای زد!
خودم را بیرون میکشم و از داخل کمد به سرتاسر خانهای که شبیه خانه نیست، نگاه میکنم!
مادری نیست که عشق باشد. پدری نیست که ستون باشد. و برادر و خواهرم....
آنها هم هستند و هم نیستند...
من باید بروم! شاید توانستم پیدایشان کنم.
یک نفر داخل میآید. میترسم و خودم را جمع میکنم.
مرد اما بیتوجه به من، اسحلهاش را برمیدارد و میرود بیرون. شاید بیعقلی باشد، اما همین رفتارشان اعتمادم را جلب میکند.
روسریام را محکم میکنم. از گوشهٔ اتاق عبایم را سرم میکنم. عروسک أسرا را زیر لباسم پنهان میکنم و میروم داخل حیاط.
محسن نیمنگاهی میاندازد و به یک مرد اشاره میکند:
_خواهر رو سوار ماشین کنید. میبریمش عقب.
کاش خودش هم بیاید!
مرد بالبخند و البته سربهزیر جلو میآید و میگوید:
_بفرمایید. تا ماشین یکم پیاده باید بریم.
نگاهم میافتد روی قبری که با خاک پر شده!
گریان بهطرفش میروم.
مینشینم و دستی روی خاک میکشم:
_مامان من میرم أسرا و عبدالله رو پیدا کنم. تو اینجا بمون و برامون دعا کن.
دو طرف صورتم را روی خاک میگذارم. دلم میخواهد فکر کنم دارد میبوسدم!
بلند میشوم و دل میکنم از خانهای که خانوادهای درونش نیست!
محسن آرام میپرسد:
_ببخشید خواهر، چند نفر بودید اینجا؟
_اونا برادر و خواهرم رو بردن.
نگاهی بههم میاندازند:
_اسمشون چیه؟ چندسالشونه؟
_أسرا نُه سال، عبدالله سیزده سال.
از یکی از مردها میپرسد:
_تو اتوبوس کسی رو با این مشخصات داریم؟
_اون دختری که شوکهاس، دوستاش گفتن اسمش أسراس.
نفسم میرود! چه میگویند؟! مگر او را داعش نبرد؟
_برو از تو ماشین بیارش.
چشمهایم دو دو میزند! نمیدانم کجا را نگاه کنم که جواب سؤالهایم را بگیرم.
_داعش داشت یه اتوبوس از اُسرای این روستا رو میبرد..... تونستیم بگیریمشون. الآنم اینجان. گفتیم ببینیم اگر کسی زنده مونده خانوادههاشونو پیدا کنند.
پاهایم جان میدهند و مینشینم کنار قبر. چقدر زود دعای مادرم مستجاب میشود!
سالها میگذرد و بالآخره آن مرد برمیگردد.
دختری به همراه دارد با جثهای کوچک. اما چشمهایش عجیب بزرگ شدهاند!
نگاهش فروغ ندارد و رنگ تیرهٔ صورتش به سفیدی میزند! نای ایستادن ندارم.
در عوض دستهایم را باز میکنم و به آغوشم میخوانمش.
با قدمهایی کوتاه و نامطمئن بهطرفم میآید. روی زمین مینشیند و نگاهم میکند!
دستهایش را دور صورتم قاب میگیرد و آرام میپرسد:
_زنده ای؟
تمام میکنم این تراژدی غمناک را و محکم بغلش میگیرم.
صدای هقهقمان مردان دوروبرمان را میراند!
میبویمش و باورم میشود این أسرای خودم است.
_مامان مُرد؟
_این قبرشه...
بیرون میآید از من و چشم میدوزد به خاک. بیطاقت میگویم:
_عبدالله کجاست؟
با همان صورتِ مات، جواب میدهد:
_سرشو بریدن!
چانهاش را میگیرم و بهطرف خودم برمیگردانم. نفس هم نمیتوانم بکشم. فقط تیغ نگاهم را به چشمهایش میدوزم.
چانهاش را بیرون میکشد و به خاک زل میزند:
_منو میبردن سمت اتوبوس، غیرت کرد. میخواست اونا رو بزنه... نتونست. به فرماندهشون فحش داد. همونجا خوابوندنش زمین سرشو بریدن!
دو دستی به فرق سرم میکوبم و به شیوهٔ عشیرهام صورتم را خنج میکشم!
عبداللهم را مثل اربابش قربانی کردند!
أسرا اما فقط نگاهم میکند. شک ندارم با همان چاقو روحش را ذبح کردهاند!
چه راه سختی در پیش دارم تا او دوباره أسرا شود!
کمی میمانیم و بالآخره خلوت سه نفرهمان را محسن به هم میزند:
_بریم؟
هردو نگاهی به خانه میاندازیم. چه وداع سختی!
میخواهم دلخوشش کنم. دست میبرم زیر چادرم و عروسکش را روبهرویش میگیرم.
نگاهش میکند و پوزخندی میزند. عروسک را روی قبر میگذارد و آرام بلند میشود!
#پایان
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بلایی که سر بچهها میآوریم در تمام دنیا قفل است
🔹بعضی از آزادیهایی که به بچهها میدهیم و اجازهای که برای تماشای محتوای مستهجن به آنها میدهیم، نه تنها باعث شادی و رشد آنها نمیشود که تبعات ترسناکی برایشان رقم میزند.
ارائه راهکار
شما در فضای مجازی
به خوبی رصد می شوید.
باور کنید یا نه تمام رفتارها،
علایق، سوابق جستجوی شما،
همه و همه در این فضای
به اصطلاح مجازی دیده شده،
دسته بندی خواهد شد
و در انتها یک نتیجه گیری
از رفتارهایتان گرفته خواهد شد.
شما خیلی ساده عبارتی را در گوگل جستجو می کنید...
عبارتی که از "ذهن و نیاز" شما برآمده است. گوگل نیز نزدیک ترین جواب را برای شما حدس زده و به شما پیشنهاد می دهد.
اما موضوع به همین جا ختم نمی شود، این سرچ ساده در حقیقت از طرف شما به عنوان یک سابقه و به نام شما در حافظه گوگل یا هر سرور دیگری ثبت شده و باقی خواهد ماند.
در جستجوی بعدی
نیز همین اتفاق می افتد ...
.
و باز کلمه ای، مفهومی، تصویری
و یا هر اطلاعات دیگری
از شما به سابقه قبلی تان اضافه می شود.
به زبان خیلی ساده تر...
.
.
.
شما به طور کاملا نامحسوس در این فضا کنترل شده و سابقه دار می شوید...
.
.
در واقع ذره بینی شما را زیر نظر گرفته تا پس از بررسی رفتارتان و اطلاعات مورد نیازتان در نهایت بتواند یک الگوی نسبی از سلائق و رفتار شما ساخته تا بر طبق آن بتواند برای رسیدن به اهدافش برنامه ریزی لازم را کرده و با وارد کردنتان در بازی خود، هدایتتان کند.
🔶سواد بازی های رایانه ای
🔸در سراسر جهان تعاریف مختلفی را برای رسانه در نظر گرفتهاند، ولی اگر بخواهیم به زبانی ساده، رسانه را تعریف کنیم، رسانه یعنی بستری برای انتقال پیام به مخاطب.
🔹در انواع رسانه های موجود در سطح جهان، بازی های رایانه ای رسانه ایی است که بیشتر متخصصین معتقد هستند تا چندی دیگر از جایگاه سینما در این موضوع پیشی خواهد گرفت.
🔸امروزه صنعت بازی سازی، تنها رقیب سرسخت صنعت سینما است که تاکنون در رکودهای اقتصادی هیچ آسیبی ندیده و تنها صنعتی می باشد که در حال بازدهی عالی است.
جهت خواندن ادامه مطلب کلیک کنید
✍️عباس صالحی