هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433545.mp3
7.81M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۲۸)
📅 جلسه ۲۸ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433546.mp3
6.96M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۲۹)
📅 جلسه ۲۹ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت نهم 🍃کیــف دوشــی ام را برمیــدارم و روی شــان
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت دهم
🍃قرار بود بهانــه ی کلاس خطاطــی ، باســحر و مهســا و آیســان بــه گــردش برویــم!
کیفــم را روی مبــل مینــدارم و ســلانه ســلانه ســمت آشــپزخانه مــی روم.
پـدرم دسـتهایش راتکیـه ی بـدن عضلانـی اش کـرده و پشـت میـز نشسـته!
باوجـود سـن نسـبتا بـالا ، هیـکل رو فـرم و چهـره ی جذابـی دارد! اسـتکان چایـش را تالبـش بـالا مـی آورد و بعـد دوبـاره روی نعلبکـی مـی گـذارد.
مـادرم نـگاه مهربـان و نگرانـش را بـه چهـره ام مـی دوزد و بادیـدن چـادر روی روسری ام ، لبخنـدی از سر رضایـت مـی زنـد. گلویـم را صـاف میکنـم و وارد اشــپزخانه مــی شــوم. پــدرم نگاهــی بــه چشــانم مینــدازد و بــه صندلـی مقابلـش اشـاره مـی کنـد کـه یعنـی » بشـین
روی صندلـی مـی شـینم و بـه ظـرف کـره و پنیـر وسـط میـز خیـره مـی شـوم. پـدرم نفسـش را پرصــدا بیــرون مــی دهــد و مــی پرســد: خــب! کلاس خطاطیــت تاکجــا پیـش رفتـه؟
یــک لحظــه قلبــم مــی ایســتد.این چــه ســوالی اســت کــه مــی پرســد؟
تقریبــا ســه هفتــه ای مــی شــود کــه کلاس را دنبــال نکــرده ام و مــدام بادوسـتانم بـه گـردش مـی رویـم. سـعی میکنـم طبیعـی بـه نظـر بیایـم.
پیشـانی ام را مـی خارانـم و لبهایـم را بـه نشـانه ی تفکـر جمـع مـی کنـم
_ اممم.. عی بد نیست.
_ ینی خوبم نیس؟
_ نـه نـه! ینـی... خـب راسـتش... حـس میکنـم تقریبـا داره تکـراری مـی شه
❣ @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت یازدهم
🍃نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم میکشاند
_ چرا؟
_ خب...
مکثی میکنم و ادامه میدهم
_ راسـتش بابـا... مـن فـک مـی کنـم تاهمیـن حـد کافیـه مـن علاقه ای نـدارم ادامـش بـدم.
ابروهایش درهم می رود.
_ پس به چی علاقه داری؟
_ اممـم... ینـی خب...مـن الان خطـم خیلـی خـوب شـده...ینی عالی شـده.
دیگـه نیـازی نیسـت کلاس برم...
_ جواب من این نبودا.
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یمدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟
_ خب... اسمش بیکاری نیس
یــک لقمــه ی کوچــک مربــا مــی گیــرد و بــه مــادرم مــی دهــد. عادتــش اســت! همیشــه عشــقش را درلقــمه هــای صبحانــه بــروز میدهــد.
_ پس اسمش چیه؟
_ اسـتراحت!... خـب... ببیـن بابارضا...مـن...دو روز دیگـه مدرسـه ام شروع میشـه بعدشـم بحـث کنکـور و... حسـابه درس خوندن.دانشـگاه هـم کـه ماجـرای مهـم زندگیـه.
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد ازجایش بلند می شود...
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟
دهانـم را پـر میکنـم از یـک » نـه » بـزرگ کـه یکدفعـه یـاد قـرارم مـی افتـم. ازجایـم بلنـد مـی شـوم و همانطـور کـه انگشـت اشـاره ام را درظرف مربـا فـرو مـی بـرم ، جـواب قاطعـی مـی دهـم: ایـن تـرم رو تمـوم میکنـم و بعـدش اسـراحت!
وبعـد انگشـتم رادر دهانـم میکنـم و میـک مـی زنم.مـادرم روی دسـتم مـی زنـد و میگویـد: اه چنـد بـار بگـم نکـن ایـن کارو!؟
باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه!
قـری بـه گردنـش مـی دهـد و نگاهـش را ازمـن میگیـرد. شـانه بـالا مینـدازم و از اشـپزخانه بیـرون میـروم. پـدرم کتـش رااز روی سـنگ اپـن بـر میـدارد
و مـی گویـد: صبحانتـم نخـوردی. بـرو کتونیـت رو بپوش...منـم بایـد بـه کارم برسـم!
چشمی می گویم و به سمت در می روم.
کی میفهمن من بزرگ شدم؟
پـدرم جلـوی در آموزشـگاهم پـارک و با لبخنـد خداحافظـی میکند.پیـاده مـی شـوم و ارام مـی گویـم: ممنـون کـه رسـوندید.
❣ @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت دوازدهم
🍃سری تـکان مـی دهـد و دور مـی شـود. وارد اموزشـگاه مـی شـوم و درراه پلـه منتظـر مـی مانـم. میخواهـم مطمـئن شـوم کـه کاملا دور شـده و مـرا دیگـر نـمی بینـد. تلفـن همراهـم را ازجیـب مانتـوام بیـرون مـی آورم و بـه سـحر زنـگ مـی زنـم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد..
_ جون؟
_ سالم سحری ! کجایی؟
_ علیک! میچرخم واسه خودم. حاجی ولت کرد؟
_ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟
_ عاره. کجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. کی میرسی؟
_ ده مین دیگه اونجام.
_ باش.
_ فعلا گلم.
تـمـاس قطــع مــی شــود و مــن بــا بــی حوصلگــی روی پلــه مــی شــینم و دســتم را زیــر چانــه مــی زنــم. ســخت گیــری هــای پــدرم آنقدرهــا هــم نسـبت بـه تصمیـم گیـری هـا شـدید نبـود. همیشـه خـودم انتخـاب مـی کـردم کـه چـه کلاسـی بروم.
پوزخنـدی مـی زنـم و زیرلـب مـی گویـم: البتـه تـو چهارچـوب میـل بابـا.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
امشب پست زیاد شد ان شاءالله فرداشب ، درموردش صحبت میکنیم😊 شبتون خوش🌸❤️❤️
طبق قول دیشب 👆😊 اومدم
دوتا کلیپ از مرحوم ابولفضل سپهر اوردم براتون
https://m.youtube.com/watch?v=KCaGj-ldrKM
شعر اتل متل یه جعبه 👆
https://www.aparat.com/v/KHZ3J
شعر اتل متل یه بابا👆
ابوالفضل سپهر متولد 15 خرداد 52 بود. در نوجواني و در اثر سانحه اي پدر خود را از دست داد و در كنار تحصيل مشغول كار شد. او در اين مدت در چند فيلم و سريال هم، بازي كرد. در سال 77 در اثر همنشيني با ايثارگران و خانواده هاي شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و كاستي هاي بي شمار در حفظ دست آوردهاي شهدا، دست به قلم برد و اولين شعرش را نوشت اما هنوز تصميم به چاپ شعرهايش نگرفته بود تا اينكه در ملاقاتي با همسر شهيد همت، بنابه اصرار دوستانش شعري را خواند كه درباره ازدواج شهيد همت بود. بعد از خواندن اين شعر و اصرار همسر شهيد همت، سپهر تصميم به چاپ اشعارش گرفت. اما شرط چاپ اشعارش اين بود كه مقدمه اي بنويسند، حداقل 30 صفحه اي، در آن همه حرف هاي دلش را بزند. او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فكه چاپ كرد و در بسياري از مجالس بزرگداشت شهدا نيز شركت مي كرد و اشعارش را مي خواند و براي اينكه بيشتر دردل شنونده اثر كند زبان محاوره اي را برگزيد. هنوز مدتي نگذشته بود كه سراينده شعرهاي «اتل متل»، كليه هايش را از دست داد و روانه بيمارستان شد ابوالفضل سپهر سرانجام در روز سه شنبه 28 شهريور 83 درگذشت.
مجموعه شعرهايش در كتابي به نام «دفتر آبي» چاپ شده است و همان طوري كه خودش مي خواست.
ابوالفضل سپهر در میان شهدای گمنام در قطعه 44 بهشت زهرا (س) دفن شده است
یادش بخیر ، چ دورانی داشتمااا ، چقدر شعر میخوندم 😍
کتاب شعر ابولفضل سپهر رو خریده بودم
تقریبا هرروز میخوندم اشعارشو 😌
خدارحمتش کنه 🖤