مطلع عشق
خانمم من دوست دارم صورتت را باحجاب..😁😌 باحجابت همسرم صدباربهتر میشوی🙈😍 #حجابتو_عاشقم_بانو ❣ @Mattl
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
🔻می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
🔺می جویمت چنانکه لب تشنه آب را...
🔻محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
🔺یا شبنم سپیده دمان آفتاب را...
🔻بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
🔺یا کودکان خفته به گهواره تاب را...
🔻بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
🔺یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را...
🔻حتی اگر نباشی، می آفرینمت
🔺چونان که التهاب بیابان سراب را...
🔻ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
🔺با چون تو پُرسشی چه نیازی جواب را...
❣ @Mattla_eshgh
💢 درباره علی اکبر #رائفی_پور
🔸چند سال پیش که معاون پژوهش و آموزش خبرگزاری فارس بودم، ناگهان دیدم در صفحه نخست فارس یک گفت و گوی تفصیلی با آقای #رائفی_پور منتشر شده است. با مدیرعامل یا سردبیر(شاید هم هردو) تماس گرفتم و اعتراض کردم که چرا این آقا به فارس دعوت شده است؟ آن زمان، تصویری که از اکبر در ذهن داشتم، بیشباهت به آنچه بسیاری از امثال این حقیر و حتی بسیاری از بزرگان جبهه انقلاب امروز از او دارند، نبود: فردی که صرفا حول #فراماسونری سخن میگوید و در حاشیههایی چون ارتباط علائم و اعداد در معابر شهر با نمادهای فراماسونری زندگی میکند. یا میکروفونهای کنفرانس و پژوی۲۰۶ را به گونهای دیگر میبیند و تعبیر میکند!
🔸یکی دو سالی گذشت و برای اولین بار او را در جلسهای که آقای محسن رضایی با جوانان ترتیب داده بود، دیدم. سخنان اکبر در جلسه برایم بسیار عجیب بود. همه حرفهایش، منطقش، دیدگاهش، در همان چهارچوبی بود که ما خود را متعهد به آن میدانیم. از همان جلسه روابطمان شکل گرفت و امروز، یکی از دوستان صمیمی من است که تقریبا هفتهای نیست با او جلسه نداشته باشم.
🔸بیپرده بگویم. آن تصور اولیه من از اکبر رائفی پور، که تصور امروز بسیاری دیگر از عزیزان و بزرگان نیز هست، بیش از آنکه محصول حملات دشمنانِ گفتمان انقلاب اسلامی به او باشد، محصول #حسادتهای_خودیها بوده و هست. چه، اگر کسی فقط در سیبل ضربات دشمن باشد، لااقل در جبهه خودی معارض ندارد، اما فضای کنونی علیه اکبر در جبهه انقلاب، محصول فضاسازی دشمن نیست، نتیجه حسادتهاست. خود من از فضاسازی دشمن علیه رائفیپور متاثر نبودم، بلکه سخنان و قضاوتهای موثرین خودی بعلاوه #کلیپ_های_تقطیع_شده، چنان تصویری از او برایم ساخته بود.
🔸اکبر رائفی پور را اگر بخواهم در یک جمله خلاصه کنم این است که او، با مهارت کمنظیری که در حل مسئله دارد، فضای جامعه را میکاود و پرسشهایی را که برای خودش و مردم مطرح میبیند، با مبانی اسلامی و انقلابی محل تحقیق و بررسی قرار میدهد و از پرسیدن و شاگردی کردن نزد متخصصان آن مسئله هم هیچ ابایی ندارد. وقتی پاسخ را مییابد، به بیان شیوایی که از عهده امثال حقیر خارج است، مخاطبانش را اقناع میکند.
🔸اهمیت اکبر رائفیپور و کارهایش را زمانی با تمام وجود درک میکنم که با اقشار عادی و غیردانشگاهی مردم مواجه میشوم و قادر نیستم با زبان آکادمیک، از عهده سوالات و شبهاتشان برآیم. او هنر این را دارد که با متخصصان مرتبط است و پیامشان را به زبان مردم ترجمه میکند. شنیدم بسیاری از سوژههای برنامه از لاک جیغ تا خدا، با سخنرانیهای او راهیافتهاند، اما متولیان برنامه ملاحظه دارند، از او اسم ببرند!
🔸امروز از برخی دلسوزان گاه و بیگاه میشنوم که شما نباید با امثال رائفی پور دیده بشوی و جنس تو فرق دارد و...
من مدعی نیستم اکبر رائفی پور هیچ اشکالی ندارد، چنانکه خود را پر از اشکال میبینم. خود او هم چنین ادعایی ندارد و اگر خطایی به او گوشزد شود، حتما شجاعانه اصلاح میکند. اما از همه بزرگانی که اکبر رائفیپور را ندیده و درباره او قضاوت میکنند، تقاضا دارم جلسهای با او داشته باشند و حرفهایش را بشنوند.
✍ #یاسر_جبرائیلی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433545.mp3
7.81M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۲۸)
📅 جلسه ۲۸ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433546.mp3
6.96M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۲۹)
📅 جلسه ۲۹ | دعوت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت نهم 🍃کیــف دوشــی ام را برمیــدارم و روی شــان
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت دهم
🍃قرار بود بهانــه ی کلاس خطاطــی ، باســحر و مهســا و آیســان بــه گــردش برویــم!
کیفــم را روی مبــل مینــدارم و ســلانه ســلانه ســمت آشــپزخانه مــی روم.
پـدرم دسـتهایش راتکیـه ی بـدن عضلانـی اش کـرده و پشـت میـز نشسـته!
باوجـود سـن نسـبتا بـالا ، هیـکل رو فـرم و چهـره ی جذابـی دارد! اسـتکان چایـش را تالبـش بـالا مـی آورد و بعـد دوبـاره روی نعلبکـی مـی گـذارد.
مـادرم نـگاه مهربـان و نگرانـش را بـه چهـره ام مـی دوزد و بادیـدن چـادر روی روسری ام ، لبخنـدی از سر رضایـت مـی زنـد. گلویـم را صـاف میکنـم و وارد اشــپزخانه مــی شــوم. پــدرم نگاهــی بــه چشــانم مینــدازد و بــه صندلـی مقابلـش اشـاره مـی کنـد کـه یعنـی » بشـین
روی صندلـی مـی شـینم و بـه ظـرف کـره و پنیـر وسـط میـز خیـره مـی شـوم. پـدرم نفسـش را پرصــدا بیــرون مــی دهــد و مــی پرســد: خــب! کلاس خطاطیــت تاکجــا پیـش رفتـه؟
یــک لحظــه قلبــم مــی ایســتد.این چــه ســوالی اســت کــه مــی پرســد؟
تقریبــا ســه هفتــه ای مــی شــود کــه کلاس را دنبــال نکــرده ام و مــدام بادوسـتانم بـه گـردش مـی رویـم. سـعی میکنـم طبیعـی بـه نظـر بیایـم.
پیشـانی ام را مـی خارانـم و لبهایـم را بـه نشـانه ی تفکـر جمـع مـی کنـم
_ اممم.. عی بد نیست.
_ ینی خوبم نیس؟
_ نـه نـه! ینـی... خـب راسـتش... حـس میکنـم تقریبـا داره تکـراری مـی شه
❣ @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت یازدهم
🍃نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم میکشاند
_ چرا؟
_ خب...
مکثی میکنم و ادامه میدهم
_ راسـتش بابـا... مـن فـک مـی کنـم تاهمیـن حـد کافیـه مـن علاقه ای نـدارم ادامـش بـدم.
ابروهایش درهم می رود.
_ پس به چی علاقه داری؟
_ اممـم... ینـی خب...مـن الان خطـم خیلـی خـوب شـده...ینی عالی شـده.
دیگـه نیـازی نیسـت کلاس برم...
_ جواب من این نبودا.
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم...میخوام یمدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟
_ خب... اسمش بیکاری نیس
یــک لقمــه ی کوچــک مربــا مــی گیــرد و بــه مــادرم مــی دهــد. عادتــش اســت! همیشــه عشــقش را درلقــمه هــای صبحانــه بــروز میدهــد.
_ پس اسمش چیه؟
_ اسـتراحت!... خـب... ببیـن بابارضا...مـن...دو روز دیگـه مدرسـه ام شروع میشـه بعدشـم بحـث کنکـور و... حسـابه درس خوندن.دانشـگاه هـم کـه ماجـرای مهـم زندگیـه.
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد ازجایش بلند می شود...
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟
دهانـم را پـر میکنـم از یـک » نـه » بـزرگ کـه یکدفعـه یـاد قـرارم مـی افتـم. ازجایـم بلنـد مـی شـوم و همانطـور کـه انگشـت اشـاره ام را درظرف مربـا فـرو مـی بـرم ، جـواب قاطعـی مـی دهـم: ایـن تـرم رو تمـوم میکنـم و بعـدش اسـراحت!
وبعـد انگشـتم رادر دهانـم میکنـم و میـک مـی زنم.مـادرم روی دسـتم مـی زنـد و میگویـد: اه چنـد بـار بگـم نکـن ایـن کارو!؟
باپررویی جواب می دهم: صدبار دیگه!
قـری بـه گردنـش مـی دهـد و نگاهـش را ازمـن میگیـرد. شـانه بـالا مینـدازم و از اشـپزخانه بیـرون میـروم. پـدرم کتـش رااز روی سـنگ اپـن بـر میـدارد
و مـی گویـد: صبحانتـم نخـوردی. بـرو کتونیـت رو بپوش...منـم بایـد بـه کارم برسـم!
چشمی می گویم و به سمت در می روم.
کی میفهمن من بزرگ شدم؟
پـدرم جلـوی در آموزشـگاهم پـارک و با لبخنـد خداحافظـی میکند.پیـاده مـی شـوم و ارام مـی گویـم: ممنـون کـه رسـوندید.
❣ @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت دوازدهم
🍃سری تـکان مـی دهـد و دور مـی شـود. وارد اموزشـگاه مـی شـوم و درراه پلـه منتظـر مـی مانـم. میخواهـم مطمـئن شـوم کـه کاملا دور شـده و مـرا دیگـر نـمی بینـد. تلفـن همراهـم را ازجیـب مانتـوام بیـرون مـی آورم و بـه سـحر زنـگ مـی زنـم.
چندبوق ازاد و بعدهم صدای نازک و زنگ دارش درگوشم می پیچد..
_ جون؟
_ سالم سحری ! کجایی؟
_ علیک! میچرخم واسه خودم. حاجی ولت کرد؟
_ اره بابا! میشه بیای دنبالم؟
_ عاره. کجایی بیام؟
_ دم در آموزشگام. کی میرسی؟
_ ده مین دیگه اونجام.
_ باش.
_ فعلا گلم.
تـمـاس قطــع مــی شــود و مــن بــا بــی حوصلگــی روی پلــه مــی شــینم و دســتم را زیــر چانــه مــی زنــم. ســخت گیــری هــای پــدرم آنقدرهــا هــم نسـبت بـه تصمیـم گیـری هـا شـدید نبـود. همیشـه خـودم انتخـاب مـی کـردم کـه چـه کلاسـی بروم.
پوزخنـدی مـی زنـم و زیرلـب مـی گویـم: البتـه تـو چهارچـوب میـل بابـا.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
امشب پست زیاد شد ان شاءالله فرداشب ، درموردش صحبت میکنیم😊 شبتون خوش🌸❤️❤️
طبق قول دیشب 👆😊 اومدم
دوتا کلیپ از مرحوم ابولفضل سپهر اوردم براتون
https://m.youtube.com/watch?v=KCaGj-ldrKM
شعر اتل متل یه جعبه 👆
https://www.aparat.com/v/KHZ3J
شعر اتل متل یه بابا👆