4_6001175855001241082.docx
23.8K
💠 #برگه پاسخ به #شبهات_محرم (1)
👈 چرا امام حسین (ع) برای رفع تشنگی خود و یاران، اقدام به حفر چاه نکردند ⁉️⁉️
#نسخهword
👈 در نشر این مطالب در فضای حقیقی و مجازی کوشا باشید
@ma_va_o
▪️•▪️•▪️
#توصیه_های_مهدوی_استاد_عبادی
📖در زیارت عاشورا دو بار از خداوند، طلب یاری برای گرفتن انتقام خون امام حسین (ع) را در رکاب امام عصـر (عج) می خواهیم.
👌سینه زن امام حسین باید بداند که صرف عزاداری و گریه کردن برای اباعبدالله حسین، وظیفه کامل ما نیست بلکه وظیفه اصلی ما وقتی کامل می شود که از این سینه زنی ها و عزاداری ها، پلی بزنیم برای یاری امام غائب.
💠از یاران امام حسین (ع)، الگو بگیریم و مردانه برای قیام حضرت مهدی (عج)، آمادگی کسب کنیم.
▪️•▪️•▪️
@marefatemahdavi
مطلع عشق
قسمت ۶۲ 👇 فاطمه رو با ناراحتے در آغوش گرفتم.یکے از بچه های مسجد ڪه دوستے نزدیکے با فاطمه بلند ڪشید
#داستان_عسل
#قسمت ۶۳👇
از جا پریدم و از ڪوپه خارج شدم.فاطمه کمے آنطرف تر ڪنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو تماشا میڪرد.
کنارش ایستادم.
مدتے در سڪوت تلخ او، نظاره گر بیابانها بودم.دنبال کلمہ ای میگشتم تا به او بفهمانم حس او را میفهمم.ولے پیدا ڪردنش ڪار سختے بود.
فاطمه آه عمیقی کشید.با صدایے خشدار آهسته گفت:
منو ببخش ناراحتت ڪردم.گفته بودم ضعیفم.
بنظرم فاطمه ضعیف نبود.او سلاحش ایمانش بود.انسانهاے مومن هیچ وقت ضعیف نبودند.
گفتم:هروقت حالم بد بود آرومم ڪردے ولی الان واقعا نمیدونم چیڪار ڪنم حالت خوب شه.
فاطمه خنده اے ڪرد و گفت:ڪی گفتہ من حالم بده؟! من فقط یک ڪم رفتم تو رل آدم حسابیا!
و بعد جورے خندید ڪه از چشماش اشڪ جاری شد.فاطمه عجیب ترین دخترے بود که در زندگیم دیده بودم.تشخیص اینکہ الان واقعا ناراحتہ یا خوشحال ڪار سختے بود.گفت:
_چرا عین خنگا نیگام میڪنی؟؟! موافقے بریم ڪافه یه چیزے بخوریم؟
من متحیر مونده بودم.اجازه دادم دستمو بگیره و با خودش بہ ڪافه ببره.تا پایان سفربا فاطمه فقط گفتیم وخندیدیم.انگار نه انگار ڪه اتفاقے افتاده!!!
به تهران رسیدیم.دل ڪندن از همدیگر واقعا ڪار مشکلے بود.در سالن ترمینال ،خانواده هاے اکثر بچه ها با دستہ گل یا شیرینے به استقبال عزیزانشون اومده بودند.مادر وپدر فاطمه هم گوشہ ای از سالن، انتظار او رامیڪشیدند.بازهم احساس خلا ڪردم.وقتے میدیدم هرڪسے از ما یک نفر رو داره ڪہ نگرانش باشہ و براے او اومده دلم میشڪست.ڪاش من هم ڪسے رو داشتم ڪه نگرانم بود.ڪاش آقام اینجا بود.ساڪم رو میگرفت.چفیہ ام رو از روے شونہ ام برمیداشت ومیبوسید و با افتخار میگفت:قبول باشه سیده خانوم!
اما قبلا هم گفتم.سهم من در دنیا فقط حسرت خوردن چیزهایے بود ڪه از دید خیلیها خیلے ڪم اهمیتہ!نذاشتم ڪسے از حس خرابم چیزے بفهمہ
اینجا تهرانه! شهرے ڪه من توش نقاب زدنو خوب یاد گرفتم. اینجا دیدن اشڪات ممنوعه! و از امروز، ڪامران وسحر ونسیم مسعود هم تعطیلند!
چشمم به حاج مهدوی بود.اینحا آخر خط بود! باید ازش جدا میشدم.وشاید دیگر هیچ وقت فرصت درد دل ڪردن با او رو پیدا نمیڪردم.او ڪمترین توجهے بہ من نداشت.جوونهاے مسجدے دوره اش ڪرده بودند.تصویرے ڪه تا چندماه پیش مدام ڪنار مسجد تکرار میشد و برام لذت بخش بود ولے اینڪ قلبم رو میشڪست...
⏪ ادامه دارد...........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۴ 👇
نفهمیدم فاطمه کے نزدیڪم اومد.با خوشحالے گفت:ببخشید معطلت ڪردم.توقع نداشتم تو این وقت پدرو مادرم اینجا باشند.بغضم رو فروخوردم.
او پرسید:تو چطورے میخواے بری؟؟کسے نمیاد دنبالت؟! میخوای ما برسونیمت؟
من عادت نداشتم ڪسے رو زحمت بدم.گفتم:ممنونم عزیز دلم.آژانس میگیرم.اینطورے راحت ترم هستم.
فاطمه گفت:ما قراره با برادر اعظم بریم.میخواے اول بگم اعظم تو رو برسونه؟
با اطمینان گفتم:اصلا حرفشم نزن.من عادت دارم به این شڪل زندگے.
نگاهے گذرا به حاج مهدوی انداختم. اوهنوز هم با جوانها سرگرم بود.با تردید به فاطمه گفتم:بنظرت اگر با حاج مهدوی خداحافظی ڪنم زشته؟!
فاطمه به طرف اونها نگاه ڪرد و گفت:نه چرا باید زشت باشه؟! بنده ی خدا اینهمه زحمت ڪشید برامون بیا با هم بریم. وبعد دستم رو گرفت و ساڪ بہ دست نزدیک حاج مهدوی رفتیم.
فاطمه براے متوارے ڪردن جمعیت یه یاالله نسبتا بلند گفت و بعد ادامه داد:
_حاج اقا با اجازه تون..
حاج مهدوی از خیل جمعیت بیرون اومد و باز به رسم همیشگے سر پایین انداخت و به فاطمه گفت:تشریف میبرید؟ خیلے زحمت ڪشیدید خانوم.ان شالله سفر ڪربلا ومکه.خستہ نباشید واقعا
فاطمه هم با حجب وحیاے ذاتیش جواب داد: هرکارے ڪردیم وظیفه بود.ان شالله از هممون قبول باشه.خوب اگر اجازه میدید بنده مرخص شم.
حاج مهدوی پرسید:وسیله دارید؟
خوش بحال فاطمه!او حتے نگران وسیله ی او هم بود!
فاطمه نگاهے بہ پدرو مادرش انداخت و اونها هم تا او را دیدند به سمت ما اومدند.
-بله حاج آقا پدرو مادرم زحمت ڪشیدند اومدند دنبالم.احتمالا با یکے از هم محلہ ای ها ڪه وسیله دارند برگردیم .
حاج مهدوی تا چشمش بہ پدرومادر فاطمه افتاد رنگ و روش تغییر ڪرد و گونه هاے سفیدش گل انداخت.
انگار یک دستے محڪم قلبم رو فشار میداد .هرچه بیشتر میگذشت بیشترپے به رابطه ے عمیق این دو میبردم و بیشتر نا امید میشدم.پدرومادر فاطمه با سلام واحوالپرسے نزدیڪمون شدند.من لرزش دستان حاج مهدوی رو دیدم. من شاهد تپق زدنش بودم..و میدونستم معنی این حرڪات یعنے چے! قلبم! بیشتر از این نمیتونستم اونجا بایستم.
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت ۶۵ 👇
حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین بدشون نمے اومد باهاش برن.چقدر خودمونے حرف میزدند.بابای فاطمہ دستشو گرفت و گفت:نه حاجے مزاحمت نمیشیم.وسیلہ هست.من چرا اونجا ایستاده بودم؟اصلا مگه من ربطے بہ اونها داشتم؟اونها انگار یک جمع خانوادگے بودند.من بین اون همه صمیمیت مثل یڪ مترسڪ بیچاره وغصہ دار ایستاده بودم و لحظه بہ لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو ڪج ڪردم..اولش با قدمهاے آروم ولے وقتے صداشون قطع شد با قدمهاے سریع از سالن اصلے دورشدم و به محوطہ ی اصلے پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند ڪه حتے متوجہ رفتن من نشدند!
مردے در حالیکہ ساڪم رو از دستم میگرفت با لهجه ے معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی ڪجا میرے؟
عین مصیبت دیده ها چند دقیقه نگاه بہ دهانش ڪردم و بعد گفتم:پیروزے!
اون انگار از حرڪاتم فهمید ڪه تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلے راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود ڪہ شوڪ صحنہ ی چندلحظہ ی پیش رو خنثے ڪنه!!
ساڪم رو از دستش بیرون ڪشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنه ست؟!لازم نڪرده نمیخوام.
صبر نڪردم تا چونہ بزنہ.از ڪنارش رد شدم و بہ سمت ماشینها رفتم.
صداے فاطمه رو شنیدم ولے خودمو زدم به نشنیدن. راننده هاے مزاحم یکے پس از دیگرےسد راهم میشدند وهرڪدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یڪ قیمت پرت میگفتند و بعدشم با ڪلے منت و غر غر دنبالم راه مےافتادند ڪه نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونے بدے!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانہ ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچے صدا میڪنم جواب نمیدے؟ ڪجا رفتی بے خداحافظے؟؟
دلم نمیخواست نگاهش ڪنم ولے چاره ای نداشتم! او از احساس من خبرے نداشت.شاید اگر میدانست ڪه چقدر نسبت بہ روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من ڪمتر بہ او نزدیک میشد. اما این همہ ی مشڪل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمےدانستم. درحالیڪه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش ڪرده بودم. او دوست نداشت من چیزے از زندگیش بدونم...
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
▪️عشق، نه رنگ دارد، نه طعم ... اما به هرچه میخورد؛ تار و پودش را به سمتِ تو تغییر میدهد. بیخود ن
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
🖤 خاموش روشن
خاموش روشن💛 ....
خاموش ،
روشن میکنی چراغ دلم را !
من از سپاه تـُـ بیرون نِمــیرَوَم.....
❣ @Mattla_eshgh
⚠️جز خدا پناهی ندارد...
چندی پیش پس از سخنرانی ... راهی محل استراحت بودم که جوان راننده از زندگیاش برایم صحبت کرد. میگفت بعد از به مقصد رساندن شما میخواهم به همراه همسرم برای سقط جنین به مطب دکتر برویم! وحشتزده پرسیدم: جدی میگویی؟ گفت: بله. از او خواستم چند دقیقه توقف کند تا در خودرو با هم صحبت کنیم. او پذیرفت.
اشک در چشمانم حلقه زد. به او گفتم: چرا میخواهید بچه را سقط کنید؟ گفت: وضعیت زندگیام دلخواه نیست. با همسرم به این نتیجه رسیدیم که چند سالی صبر کنیم، بعد که وضعمان بهتر شد، بچهدار شویم! گفتم: سن شما چقدر است؟ گفت: ۲۲ سال
به او گفتم: با خودت فکر کن ۲۲ سال پیش، هنگامی که در رحم مادر بودی، اگر همین تصمیم امروز شما را مادرت در مورد تو بهکار گرفته بود، حالا چه سرنوشتی داشتی؟ در آن صورت تو الان زنده نبودی ... خدا میدانست تو چقدر به حمایت او نیازمندی.
به همین خاطر به همهی پدران و مادران، از جمله پدر و مادر تو دستور داده بود که آدمکشی نکنند و از سقط جنین بپرهیزند. بر اثر پیروی آنها از دستور خدا، تو زنده ماندی. اینک بچهای که در رحم همسر توست همان حال ۲۲ سال پیش تو را دارد. او جز خدا پناهی ندارد و اهل بیت علیهم السلام به ما سفارش کردهاند: بترس از ستم به کسی که جز خدا پناهی ندارد.
... تو برای نداشتن اندکی پول به انجام کاری رو میکنی که همهی درهای رحمت خدا را بر تو میبندد. مورد نفرین خدا و فرشتگان قرار میگیری. زندگیات تلخ و ناگوار میشود. گرفتاریهای پیشبینی نشده، یکی پس از دیگری به سراغت میآید و نمیدانی از چیست. هر کدام را که برطرف میکنی، گرفتاری دیگری بهوجود میآید و همه از نکبت این گناه است...
بگذار برایت ماجرایی نقل کنم:
چندی پیش زنی از شهرستان ... تماس گرفت و گفت: در جلسه سخنرانی شما حضور داشتهام. میخواهم دربارهی سقط جنین حکایت زندگیام را به شما نقل کنم. من دو فرزند داشتم. سومی را سقط کردم. بعد از سقط بار دیگر حامله شدم. قصد داشتم این را هم سقط کنم.
بعضی از دوستانم گفتند: از این گناه بپرهیز. مبادا خدا به تو غضب کند و یکی از بچههایت یا شوهرت بمیرد! خندیدم و آنها را به مسخره گرفتم و دومین بچهام را هم سقط کردم. به خدا قسم هنوز از سقط فرزند دومم چند ماهی بیش نگذشته بود که شوهرم بر اثر یک بیماری ساده، در زمانی کوتاه نحیف و ضعیف شد و در جوانی مُرد.
از این ماجرا عبرت بگیر. هنگامی که بعدها شما دارای چند فرزند شوی، روزی همهی آنها خواهند دانست که شما در گذشته یک برادر یا خواهر آنها را کشتهاید. آنها درباره شما چه قضاوت میکنند؟ ... آنها شما را فردی خودخواه، ناامید از رحمت خدا، ناآشنا به حقوق فرزندان و گناهکاری میشناسند که جرمش آدمکشی است!
آن جوان با شنیدن صحبتهای من که به واقع دلسوزانه بود، دگرگون شد. بیدرنگ به همسرش تلفن کرد و گفت: به طور کلی از سقط بچه منصرف شدم. در هیچ صورت آن را سقط نمیکنیم.
#جنایت_سقط_جنین
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۲
💞 همدیگه رو با القاب زیبا خطاب کنیم؛
لطیــــف و عـاشقانه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
. 19 #اصلاح_خانواده جر و بحث! 🔶توی یه خانواده ، هیچ وقت زن و شوهر نباید شرایطی رو پیش بیارن که روش
.
20
#اصلاح_خانواده
گناه بد رفتاری با زن و فرزند
🔥🔥
✅خیلی مهمه که مومن با خانوادش درست برخورد کنه.
درست برخورد کنه که هیچ، باید "عالی" برخورد کنه.👌👆✔️
و چقدر بدبخت هست اون "مذهبی نمایی" که صبح تا شب ، بسیج و هیات و مسجد و حوزه و... میره
اما خانوادش رو اذیت میکنه...📛
⛔️
پیامبراکرم فرمود:
ملعون است ، ملعون است کسی که خانواده ی خود را تباه کند.
اصول کافی ج۴ ص۱۲
بعضی از مرد ها هستن که انقدر بدرفتاری میکنن که همسر و بچه هاش از نبودنش خوشحال میشن..
دیگه اونا چقدر بیچاره اند....
🔴🔴🔴
پیامبر اسلام فرمودند:
"بدترین مردم، مردی است که بر خانواده خود سختگیری کند."
الجامع الصغیر ج۲ ص ۷۷
شخصی از پیامبر اکرم پرسید: ای رسول خدا؛ مراد از سخت گیری بر خانواده چیست؟
فرمودند : مرد هرگاه وارد خانه شد همسرش بترسد و هرگاه از خانه بیرون رفت، همسرش بخندد...
مجمع الزواید ج ۸ ص ۲۵
💠🔵💠
عمرت رو پای کارای فرهنگی کم اهمیت نذار.
وقتت رو برای خانوادت بذار، هزاران برابر نورانی میشی..
🔺➖🔵➖✔️
اصلاح خانواده یکشنبه چهارشنبه در 👇
🌹🆔 @Mattla_eshgh
#باهم_بسازیم ۶
👓خوش بینی به خواست و تقدیر خداوند،
راهی به سوی تفکر مثبت است.
اگر انسان معتقد باشد آنچه که خدا برایش رقم زده یا به تاخیر انداخته؛
هرچند دلخواهش نباشد، برای او بهترین است؛
مثبت فکر میکند.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت ۶۵ 👇 حاج مهدوی خطاب بہ اونها گفت:اجازه بدید من برسونمتون رضا ماشینو آورده اونها هم انگار همچین
#داستان_عسل
#قسمت ۶۶ 👇
🍃حتے از دخترعموش ڪه دیگہ زنده نیست! این منصفانہ نبود! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت.من مثل او خانواده دار نبودم.من یک دختر بے سرو پا بودم ڪه معلوم نبود چیڪار ڪردم و چیکار قراره بڪنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطرے براش ایجاد ڪنه!شاید تاثیرهمه ے این افکار بود ڪه بہ سردی گفتم:دیرم شده بود.نمے تونستم صبر ڪنم خوش وبش شما تموم شہ
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟یعنے تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر ڪردی؟؟
خدایا کمکم ڪن..کمکم ڪن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون ڪنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نہ خنگہ!! گفتم تا شما سرتون گرمہ بیام بیرون ببینم چہ خبره.ماشین هست یا نہ! ڪہ ظاهرا اینقدر زیاده ڪہ نمے ذارن برگردم داخل... میدونم دروغم خیلے احمقانہ بود ولے این تنها چیزے بود ڪه در اون شرایط بہ ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجاے جواب حرف من ،به سمتے دیگر نگاه ڪرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلے ناراحت شدم اونطورے رفتی هرچقدر صدات ڪردم جواب ندادے! میخواستے با حاح مهدوی خدافظی ڪنی ولی حرفش رو قطع ڪردم.
با شرمندگے گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور ڪن من اونقدر بیےادب نیستم ڪہ بی خداحافظے بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدے خوبے هرچے دیدے حلال ڪن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با ڪے میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگہ
ته دلم روشن شد.گفتم:آخہ حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نہ بابا اون بنده ے خدا حالا یک تعارفے ڪرد. درست نبود مزاحمش بشیم با او تا ڪنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلے اصرارم ڪردند ڪه مرا تا منزلم برسونند ولے من ممانعت ڪردم.فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدے زنگ بزن وقتےرفتند، به سمت راننده ها حرڪت ڪردم و مشغول چانہ زدن با آنها شدم ڪه صداے حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایے ڪہ اونشب از دید من مثل ڪنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.این بار نه یڪ نگاه گذرا بلڪه داشت با دقت نگاهم میڪرد.و من دوباره میخ شدم..!!
⏪ ادامه دارد..........
❣ @Mattla_eshgh