eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺دوست داشتم درباره ی کار دیروز بنویسم. اما دیدم مهمتر از حرف زدن درباره ی ارزش و معنای این کار، سخن گفتن از وظیفه ایست که امثال ما فعالين رسانه ای و مردم انقلابی در قبال کسانی مثل مهدی ترابی، آرین غلامی، امیر حسین عرب، محمد انصاری، علیرضا کریمی ...به عهده داریم؛ که در این فضای پر از فشار و تهمت رسانه ها و اطرافیانشان در جامعه ورزشی، حاضرند برای ابراز عقایدشان هزینه بدهند. 🔹نباید آنها را کنار بگذاریم؛ نباید بایستیم نگاه کنیم زیر فشار تهمت ها و کنایه ها لهشان کنند. مطمئن باشید برای زمین زدنشان برنامه خواهند داشت. داریم می بینیم جبهه مقابل آن چند نفری که در تقابل با ارزش های انقلابی موضع گرفتند را چطور حلوا حلوا می کنند و به هر بهانه ای هرروز سر زبان مردم نگهشان میدارند و به دروغ آنها را صدای مردم جا می زنند تا برای جبهه ضدانقلاب حفظ شوند. اما ما چقدر برای حفظ چهره هایی که در حمایت از ارزش هایمان وسط میدان آمدند، تلاش کردیم؟ کسانی که ادعاهایی که امثال من فقط می نویسیم، در عمل ثابت کردند! ✅یکی از دوستان خوش ذوقمان چه قشنگ نوشت که «در این شرایط و زمانه که مافیای هنر و ورزش، تنها به سلبریتی های سفله مجال جولان میدهد، کار تو را فقط عملیات استشهادی میشود نام گذاشت. ، شهادتت مبارک!» 🔻خیلی خوب است که امروز هشتگ مهدی ترابی ترند شود. اما خوب تر و مهمتر حفظ و میدان دادن به تکرار مهدی ترابی ها ست. ✍ ‌❣ @Mattla_eshgh
✨✨✨ [۲] ✨《ببخش مولای من ، ببخش که دلتنگتان نشده ایم》 ✍ امام صادق علیه السلام می فرماید: وقتی یوسف (ع) توسط برادرانش به چاه انداخته شد؛ جبرئیل نزد او آمد و به وی گفت: خداوند امر نموده که برای نجات از چاه این جملات را بگویی: اللّهمَّ انی اَساَلُکَ بِاَنَّ (فانَّ) لَکَ الحَمدَ... خدایاتورا می خوانم، پس براستی ستایش همه از آن توست، خدایی غیر از تو نیست. پدیدآورنده آسمانها و زمین، صاحب جلالت وبزرگی ؛ برمحمّد و آل محمّد درود بفرست [و به حق آنها ] در گرفتاری ام گشایشی و راه نجاتی قرارده! و رزق من گردان از جایی که گمان دارم و از جایی که گمان ندارم... پس پروردگار را خواند وخدا نیز برای او از چاه، راه نجات قرار داد و از حیله زنان [مصر] راه فرار مقرر فرمود و سلطنت مصر را از جایی که گمان نمی برد، به او داد. 💫_یاالهی ؛ یوسف زهرا(س) هم هزارو اندی سال است که در چاه غیبت کبری غریب افتاده است. ای پدید آورنده آسمانها وزمین ، ای صاحب جلالت و بزرگی بر محمّد و آل محمّد درود بفرست و بحق ایشان در امر فرج گشایشی قرارده و یوسف ماراا ز پس این غم طولانی و سنگین رهایی بخش. _یاالهی ؛ بد زمانه ای شده ، گناه اذن ورود نمی خواهد، مانند گرما و سرما در تغییر فصل ها بی اجازه وارد می شود، گرد گناه را پاک می کنم تا که دلم را صفایی دوباره ببخشم امّا صبح نشده غبارش روی جای جای خانه ام نشسته و با سکوت موذیانه اش برای اهل خانه ام طنازی می کند. _یاالهی ؛ خانه دلمان را به نور ایمان روشن کن واز هرگونه آلودگی رهایی ببخش ودر فرج مولایمان تعجیل ، و عالم را به نور ظهورشان منور فرما ، وبه ماشور و شعور حسینی عنایت بفرما و ما و اهل ما را از سربازان جان برکف حضرت مولا قرار بده و دراین راه ثابت قدم مان بدار. " آمین " 📚برداشتی آزاد از : ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانه‌ای
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 تحولات آخرالزمانی رسانه ها 🔺‏تصور کنید زمانیکه در ایران هستید و به زبان فارسی صحبت می‌کنید، یک نسخه از شما همزمان در ژاپن و به زبان ژاپنی سخنرانی می‌کند. مایکروسافت از هوش مصنوعی Azure صحبت می‌کنه که با وجود ‎هولولنز یک ‎هولوگرام در ابعاد واقعی از فرد می‌سازه. 💢آیا برای ناباوران ملموس نمی‌شود #ظهور_امام_عصر(عج) را که همزمان همه مردم جهان به زبان خودشان صدای او را می‌شنوند؟؟ این هم اثبات رسانه ایش... 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کانال پویش سواد رسانه ای ➡️ @ResanehEDU
داستان جدید از امشب شروع میشه چ داستااانی😍 جذااااب عاشقانه مذهبی حیفه ازدستش ندین 👌👌 دوستاتونو دعوت کنین بیان کانال بخونن ‌❣ @Mattla_eshgh
تا دقایقییی دیگرررر قسمت اولو میفرستم😎🙃
▫️مقدمه ی مؤلف 📝هرآنچه در این صفحات سراسر سرمستی نگاشته ام، از جام جملاتی جانانه تا نغمۀ ناله هایی غریبانه، همه از افاضه فضل خدا بوده و عطر عنایت اهل آسمان و در این میان؛ این سرانگشتان سراپا تقصیر، تنها توفیق نگارش یافته اند و حالا در نهایت شوق و شرمندگی، این اثر را تقدیم می کنم به ساحت نورانی پیامبر عظیم ْ الشأن اسلام ، حضرت محمد مصطفی و به تمامی نور چشمانم از عزیزان اهل تسنن و تشیع که عالم بی همتای خداوند متعال به ما فرمان داده است: واعتصموا بحبل الله ولا تفرقوا و پیامبر رحمت و سرور این امت فرموده اند: مؤمنان باهم برادرند و خونشان برابر است و در برابر دشمن، متحد و یکپارچه اند. و این سخن امام راحل ماست که خطاب به عزیزان اهل تسنن فرمودند: ما با هم برادر بوده و هستیم و خواهیم بود. مصلحت ما، مصلحت شماست و حالا ما به پیروی از عقل و شرع و به اقتدای عشق و ایمان، تا پای جان اهل وحدتیم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» اول 🍃صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپردهاش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون بُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد : «حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و... » که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن «خیالت تخت مادر! » درِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید ردّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: «فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! » محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: «آیت الکرسی یادتون نره! » و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: «ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... » لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: «ابراهیم! زشته! میشنون! » اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: «دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! » همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: «ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ » و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: «با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! » ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت : «مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. » که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن «برو مادر، خیر پیش! » داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. ‌❣ @Mattla_eshgh
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: «حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.» صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: «عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.» پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: «مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی!» ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: «ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.» که پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: «زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!» مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: «من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.» و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: «آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.» که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: «من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.» و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: «الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.» محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: «داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.» و صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: «غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود.» که مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: «من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!» سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: «اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.» با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: «شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!» ‌❣ @Mattla_eshgh