بخشی از بیاینه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که به مناسبت فرارسیدن 12 فروردین، روز #جمهوری_اسلامی صادر شده است.
پاسخ قاطع به هرگونه ماجراجویی علیه ایران در هر نقطه ای
🆔 @rahe_na_tamam
📌 #تلنگر
خوبه!
ادامه بده!
صبحها دیر پاشو
برنامه خودتو اجرا نکن
تنبلی کن
هی بگو بیخیالش
عالیه همینجوری پیش برو
و انتظار روزای خوب رو داشته باش!
صهیونیست ها دارن به نیت گند زدن به دنیا انقدر تلاش میکنن که نه خوابی میشناسن نه خوراکی
انقدر با نظم و برنامه ریزی کار میکنن که فکرشم نمیتونی بکنی
بعد تو
تویی که نیتت مقدسه
تویی که اگر بلند شی و حرکت کنی
خدا و لشگرش همراهتن
هنوز نشستی و درد چه کنم چه کنم گرفتی
بشین پای گوشی آفرین
برو استوری های به درد نخور کل فالویینگاتو بخون
بدو قربونت
بدو مطالب کل کانالاتو بخون
بعدشم بگیر بخواب
با همین فرمون برو جلو قطعا به امام زمان میرسی!
🔅 در انتظار باران نیست آنکه بذری نپاشیده
🆔 @rahe_na_tamam
مطلع عشق
قسمت_سی_و_چهارم وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد. چند روزی مهمانش بودم تا توانستم
#مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_پنجم
#فائزه_ریاضی
🌾تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا می رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم که فاطمه گوشی را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا نگید که من زنگ زدم.
_ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم که بگم به یادتونم. یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم...
_ اما من چنین فکری نکردم
فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.
سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا کنین. روزای سختی رو میگذرونم...
همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانی بود. همیشه یک چتر کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند. یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود. همینطور که در حال کلنجار رفتن با
دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ کجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت کجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جوری میرم.
_ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_سی_و_ششم
🌾چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت :
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت :
_ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم :
+ اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم.
_ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم. بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد و روی کاناپه نشست.
فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه مشغول بودم پرسید :
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.
_ ولی من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونه شو ترک
کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم.
قهوه را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد :
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره.
تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم :
+ اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت :
_ مزاحمت شدم؟
+ اشکالی نداره.
_ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت :
_ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد.
همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.
پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم...!؟
+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.
از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره.
_ نامزد داری؟
+ بله، اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش.
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!
کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.
بلاخره پس از هشت ماه دوری زمان برگشتن رسیده بود. وقتی رسیدم پدر و مادرم به استقبالم آمدند. به محض اینکه به خانه رفتم به محمد زنگ زدم و خبر برگشتنم را دادم. حاال باید برای سومین بار درباره ی فاطمه با پدر و مادرم حرف می زدم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
قسمت_سی_و_هفتم
صبح روز بعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم :
_ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید...
فورا وسط حرفم پرید و گفت:
+ اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم. اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم :
_ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه به زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت
روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم.
مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم :
_ مامان دوستت دارم.
دستش را کشید وگفت :
+ خوبه خودتو لوس نکن.
با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت :
+ حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟
_ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی!
+ ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته.
_ اگه شما بخواین میشه.
چشم غره ای زد و گفت :
+ زنگ بزن فردا بریم ببینمش.
+ روی چشمم.
فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت 5عصر روزبعد همراه مادرم به خانه شان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش وارد شدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد از ما پذیرایی
کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد :
_ عزیزم شما دانشجویین؟ رشته تون چیه؟
+ من درس حوزه میخونم.
مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. بعد از اینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت :
_ والاحاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالاهمینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم، ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره.
مادر محمد گفت :
+ منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه.
مادرم تا آن روز نمیدانست که قبال تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم »بیچاره شدی رفت!« چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت. مادر محمد ادامه داد :
+ بهرحال شما محترمین ولی واقعیت ها رو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای ما معیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. اما من دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم.
_ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم. ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره.
+ انشاء الله که هر چی خیره پیش بیاد.
به مادرم اشاره زدم که هدیه ی فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد، روی میز گذاشت و گفت :
_ این هدیه برای شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد. البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش.
فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد. مادرم گفت :
_ بازش نمی کنی
هدیه را باز کرد و روسری را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشکر کرد. مادرم گفت:
_ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت کن ببینیم بهت میاد؟
فاطمه با تردید نگاهی به مادرم کرد وگفت :
+ اگه اجازه بدید بمونه برای یک فرصت دیگه.
_ مزهش به اینه که الان بری سرت کنی ما ببینیم.
مادرم دست از اصرار و پافشاری برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتی شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم و گفتم :
_ خب مامان حالا بعدا سرشون میکنن. دیگه کم کم بلند شیم بریم.
پشت چشمی برایم نازک کرد، بلند شدیم و خداحافظی کردیم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
🌅 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ سلام معجزه ی زنده ی خدا؛ رخ نمیدهی؟ 🖼 #پروفایل ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#حدیث_روز
📍امام صادق عليه السلام :
<<إنَّ المَرءَ يَحتاجُ فى مَنزِلِهِ وَعِيالِهِ إِلى ثَلاثِ خِلالٍ يَتَكَلَّفُها وَإن لَم يَكُن فى طَبعِهِ ذلِكَ: مُعاشَرَةٌ جَميلَةٌ وَسَعَةٌ بِتَقديرٍ وَغَيرَةٌ بِتَحَصُّنٍ>>
📌مرد در خانه و نسبت به خانواده اش نيازمند رعايت سه صفت است، هر چند در طبيعت او نباشد:
خوشرفتارى، گشاده دستى به اندازه و غيرتى همراه با خويشتن دارى.
🖍تحف العقول، ص 322
❣ @Mattla_eshgh
┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈
مطلع عشق
#آموزش_مبانی_طب_اسلامی #استاد_جمالپور #جلسه_۴۰ 🌻💐✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨💐🌻 #جلسه_چ
#جلسه_چهلم_۳
🌸✨💟✨🌺✨💟✨🌼
🎊🎉💖🎁✨ تولد نوزاد :
حال نوزادی متولد شد. دو ✌️ حالت وجود دارد.
1⃣ 👈 بچه ای با چهره ای روشن،
👈 پوست نازک و لطیف،
👈 با موهایی نازک و کرکی روشن و پف آلود
← طفل سرد ✅💐
2⃣ 👈 بچه ای با وزن کم،
👈 موی مشکی و بلند،
👈 ابروی مشکی و پر
👈 کاملا به همه چیز واکنش نشان می دهد
← طفل گرم ✅💐
✅ هرچه گرمی طفل زیادتر باشد خواب کمتر است و هرچه سردی و رطوبت بیشتر باشد خواب طفل بیشتر است. ✅👌💐
✳️ بی خوابی نوزاد اگر از خشکی طفل باشد با روغن مالی ملاج سر با روغن گل بنفشه پایه زیتون رفع می شود. ✅
#جلسه_چهلم_۴
🌹🍂🌷🍂🌻
🖊 درطفل دو ✌️ عامل بارز وجود دارد:
👈 گرمی و 👈 رطوبت.
🔥 گرمی عامل ⬅️ حرکت 🚴
و 💦 رطوبت عامل ⬅️ رشد 🔸🔶 است.
🔵 بچه گرم دارای موهای 👈 سیخ است، ولی بچه سرد دارای موهای 👈 لخت است.
🔷 هرچه مزاج گرمتر باشد، اشتها کمتر و تحرک بیشتر است. هرچه مزاج سردتر، اشتها و پرخوری بیشتر و خواب بیشتر است. ✅💐
❇ اگر مزاج سرد باشد به محض شیرخوردن، نوزاد سریع استفراغ می کند.
👈 یعنی معده بچه سرد است.
🌺 لذا باید آنرا گرم کرد.
↙️ برای گرم کردن معده بچه باید روغن کنجد روی ملاج سر و معده طفل مالیده شود و شیر مادر را گرم کرد، یعنی مادر باید غذاهای گرم بخورد. ✅💐
🌸 برخلاف اینکه گفته می شود طب اطفال سخت است ولی طب اطفال راحت است، زیرا بواسطه مادر همه کار می توان انجام داد. ✅👌💐
🔷 طریقه تشخیص سردی یا گرمی شیر مادر:
👈 شیر مادر اگر سرد باشد روی ناخن براحتی سر می خورد؛ ✅
👈 اگر گرم باشد روی ناخن می بندد و مثل شبنم می ماند. ✅
🔮 طریقه گرم کردن شیر مادر توسط مادر :
😋 خوردن عسل، خرما، دم کرده و عرق رازیانه.
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇
❣ @Mattla_eshgh
یکی از آشناهامون امشب رفتن سر خونه زندگیشون. تو تلگرام کارت دعوت مجازی فرستادن و دعوت کردن ساعت ۲۰مراسمشون رو تو لایو اینستاگرام ببینیم. مراسم هم همین بود که چند دقیقه آقا داماد مدح حضرت عباس خوند.
به جرأت میتونم بگم بهترین عروسی بود که دعوت شدم. امیدوارم خوشبخت بشن.
"علیرضا گرائی"
❣ @Mattla_eshgh
کلیپ_صوتی_از_حجت_السلام_پناهیان__1395-7-3-17-54.mp3
2.95M
🖲 استاد پناهیان
🔴عدم شک در انتخاب همسر
عقد تو توی آسمونا بسته شده با همسرت✔️
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_سی_و_هفتم صبح روز بعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم : _ مامان میخوام باهاتون د
#مثل_هیچکس
#فائزه_ریاضی
#قسمت_سی_و_هشتم
🌾همانطور که حدس میزدم مادرم از چهره ی فاطمه خوشش آمده بود اما هنوز هم پذیرفتن او بعنوان عروس برایش دشوار بود. علاوه بر آن بخاطر اینکه فهمیده بود قبال تنهایی به خواستگاری رفتم حسابی غر زد و ناراحت شد.
همان شب مادرم با پدر درباره ی فاطمه حرف زد اما پدرم زیر بار نمی رفت. تمام نگرانی اش این بود که با ورود چنین عروسی به خانواده ی ما آبرویش در جمع دوست و فامیل و آشنا می رود. بعد از یک هفته تلاش مادرم برای راضی کردن او، بلاخره یک روز پدرم مرا صدا زد و گفت :
_ مثل اینکه تو نمیخوای از این تصمیم کوتاه بیای. خیلی خوب، باشه. من دیگه کاری باهات ندارم. هر کاری که دلت میخواد بکن. فقط حواست باشه تنها در صورتی رضایت به این ازدواج میدم که درستو توی انگلیس ول نکنی. البته انتظار هیچ حمایتی برای ازدواج و خرج عروسیتم از من نداشته باش.
آنقدر خوشحال بودم که فورا دو رکعت نماز شکر خواندم. اما تا رفتنم فقط یک ماه مانده بود. فردا صبح به محمد زنگ زدم و برای خواستگاری رسمی دو روز بعد قرار گذاشتیم.
پدرم که برای این دیدار هیچ ارزشی قائل نبود روز خواستگاری با نارضایتی کامل یک کت و شلوار معمولی پوشید و آمد. آن روزعموی محمد هم در جلسه ی خواستگاری حضور داشت. با سلام و علیک زورکی پدرم فهمیدم اتفاقات خوبی در راه نیست. وقتی نشستیم عموی محمد سر حرف را باز کرد و گفت :
_ با اینکه زن داداش من تنهایی این دوتا بچه رو بزرگ کرده اما هزارماشاءالله هیچی توی تربیتشون کم نذاشته. من همیشه ایشونو بخاطر زحماتی که یک تنه برای این بچه ها کشیده تحسین می کنم.
پدرم دست به سینه نشسته بود و هوا را نگاه می کرد. مادرم که از رفتار پدرم خجالت زده شده بود گفت :
_ بله. واقعا دست تنها بزرگ کردن بچه خیلی سخته.
عموی محمد رو به من کرد و گفت :
_ خب آقا داماد، شنیدم شما برای ادامه تحصیل انگلیس زندگی می کنین. درسته؟
گفتم :
_ بله.
پرسید :
_ چه مدت باید اونجا بمونید؟
متوجه شدم می خواهد درباره ی زندگیم در انگلیس صحبت کند. نگاهی به چهره ی پدرم انداختم و دیدم عموی محمد را چپ چپ نگاه می کند. کمی ترسیدم. با اکراه جواب دادم :
_ راستش چند سال باید درس بخونم، بعدش هم چند سال تعهد شغلی دارم. فکر می کنم حداقل شش هفت سالی طول بکشه...
بعد از مکث کوتاهی گفت :
_ والا زن داداش من که تنها معیار و مالکش اینه که همه چیز مورد رضای خدا باشه. برای ما مهریه و این چیزا هم مهم نیست. نظر خود فاطمه جان هم برای مهریه 14 تا سکه است. ولی من بعنوان عموی فاطمه خانم با اجازتون یه شرطی دارم. اونم اینه که اگه میخواین این وصلت صورت بگیره باید همینجا توی ایران
زندگی کنین.
استرس گرفتم. میدانستم دقیقا روی نقطه ضعف پدرم دست گذاشته. پدرم با شنیدن این حرف صدایش را بلند کرد و گفت :
_ ببینین آقای محترم، من مخالف این ازدواج بودم. الانم تنها شرطی که برای این پسر گذاشتم اینه که درسشو ول نکنه. لااقل الان که میخواد آبروی مارو با این وصلت ببره درسشو بخونه که من بتونم سرمو
جلوی مردم بالا نگه دارم. از ترس تمام پیشانی ام خیس عرق شده بود. محمد بدجوری حرصش گرفته بود، به آرامی نگاهش کردم. تا خواست حرف بزند عمویش جلویش را گرفت و گفت :
_ هیس، شما هیچی نگو.
بعد رو به پدرم کرد و گفت :
_ شما مهمونین و احترامتون به ما واجبه ولی من اجازه ی توهین کردن بهتون نمیدم. مثل اینکه شما اشتباهی اومدین. یا درست حرف بزنین یا بفرمایید بیرون.
پدرم گفت :
_ منم به شما اجازه نمیدم که آینده ی پسر منو تباه کنین!
بلند شد و به من و مادرم گفت :
_ پاشید بریم.
مادرم هرچقدر سعی کرد قضیه را درست کند موفق نشد. پدرم رفت و جلوی در ایوان منتظر ماند، مادرم هم با اظهار شرمندگی و عذرخواهی از جایش بلند شد و رفت. اما من سرجایم نشسته بودم. پدرم رو به من کرد
و گفت :
_ تو نمیای؟
با ناراحتی به زمین خیره شدم و گفتم :» نه!
با عصبانیت گفت :
_ از همین امروز از ارث محرومی. دیگه کاری باهات ندارم.
در را کوبید و رفت. خشکم زده بود. آنقدر ناراحت و شرمنده بودم که دلم میخواست زمین دهان باز کند و از خجالت در زمین فرو بروم. ساکت سر جایم نشسته بودم. کسی چیزی نمی گفت. وقتی صدای بسته شدن در
حیاط آمد، فاطمه سکوت را شکست و گفت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc