مطلع عشق
⭕️ #فرید_مدرسی کیست؟ 💢 یکی از ابزارهای رسانهای جریان #خط_آتش برای همکاری منظم و متناوب علیه جریان
🔴 فرید مدرسی عامل نفوذی انگلیس یا حسام الدین آشنا (دولت) در بیوت مراجع تقلید
🔹 این آدم که خود را خبرنگار حوزه معرفی میکند در سال ۸۸ به دلیل ارتباطی که با آقای امجد داشت او را به دادن بیانیه علیه نظام تحریک میکرد و باعث خروج او از کشور شد.
🔸 فرید مدرسی هم اکنون پس از وقفهای دوباره بعد از قضیه فیضیه سر از لاک خود بیرون آورده و مشغول فتنه انگیزی میان علمای قم است.
✅متاسفانه به علت روابط خوبی که با بیوت مراجع تقلید مخصوصا پسران علما دارد توانسته پروژه نفوذ و جاسوسی خود را برای دولت گسترش بدهد.
🔹 او رابطه خوبی با محسن وحیدخراسانی، جواد فاضل لنکرانی، مرتضی جوادی آملی و شهرستانی داماد آیت الله سیستانی دارد لذا با هماهنگی با حسام الدین آشنا به تحریک و استفاده از آنها می پردازد.
🔸 البته او نتوانسته در بیت آیت الله نوری همدانی ورود پیدا کند به همین دلیل هرازگاهی با نیش و کنایه زدن به ایشان عقده گشایی میکند.
✅ نمونه اخیر ورود فرید مدرسی در قضیه نامه آیت الله یزدی به آیت الله شبیری بود.
🔹 بعد از انتشار این نامه، گروهی از علما برای تفقد به دیدار ایت الله شبیری رفتند که از جمله آنها شخص آیت الله جوادی آملی بود که خود شخصا در بیت آقای شبیری حضور پیدا کرد.
🔸 فرید مدرسی با تحریک مرتضی جوادی املی پسر ایت الله جوادی او را به منزل آقای شبیری میبرد.
✅ مدرسی با خبرسازی از ایت الله اراکی این طور وانمود میکند که آیت الله یزدی سرخود این نامه را داده است که دفتر آیت الله اراکی تکذیب میکند.
🔹 نفوذ فرید مدرسی در بیوت تعدادی از مراجع و علما باعث شده است در جلسات خصوصی ایشان شرکت کند و جزییات جلسات را به حسام الدین اشنا منتقل نماید.
💢 تعجب از دستگاه های اطلاعاتی است که کوچکترین مساله در حوزه قم را با دست بند و انفرادی سرکوب میکنند ولی این فرد آزادانه مشغول جاسوسی و ضربه زدن به علماء قم می باشد.
حاج عماد
❣ @Mattla_eshgh
سلام همسفر ✋
برای بیشتر دونستن از امام زمان "عج" میتونید هشتگ #فایل_صوتي_امام_زمان رو سرچ کنید و تمام فایلهای مربوط به ارتباط ما با امام زمان "عج" رو گوش کنید...
✨اما فراموش نکنیم، منتظرِ مُصلح، خود باید صالح (خودساخته) باشــد ...
برای آغاز مسیر خودسازی میتونید استماع دو مجموعهی زیر رو بطور همزمان، شروع کنید.
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی
#فایل_صوتي_عاشقانه
بعد از این دو مجموعه، برای ادامه مسیر، از اَدمینهای کانال راهنمایی بخواین 🌺 ....
@ostad_shojae
🔺این دو عکس، تصویری است که دو رسانه از #کرونا در ایران به نمایش گذاشته اند. هر دو نمایی از شهر قم و حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها؛ اولی از یک خانواده متدین و دومی یک روحانی
🔺عناصر این دو تصویر، چیزهایی هستند که صاحبان این دو رسانه خواسته اند از کرونا در ایران در ذهن مخاطبان خود ایجاد کنند.
🔺جالب خواهد بود که بدانیم تصویر پایین متعلق به سایت #بی_بی_سی فارسی، ارگان رسانه ای ملکه انگلیس است که از راهبردهای مهم آن مشروعیت زدایی نظام اسلامی از طریق تضعیف گفتمان مذهب است.
اما تصویر بالا، عکس صفحه یک روزنامه جمهوری اسلامی، است که از بودجه بیت المال نظام اسلامی درحال پیاده سازی راهبرد بی بی سی است!
📝 #رها_عبداللهی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
آقا من یه انسانی هستم👉 من باید زیر بار اکثریت برم❓ از زیر فشار طاغوت در اومدم بیرون✊ دیکتاتور فرد
👈ببنید اول گفتیم ای انسان تو چه حقی داری بر سرنوشت خودت❕
و ای جامعه ی انسانی تو چه داری بر جامعه انسانی حکم فرما کنی⁉️
اینو گذشتیم✖️
🔹مظلوم بودیم گفتیم حالا دین ما که برا همه ثابت نشده که حرف های پیغمبر گونه رو که همه قبول نکردن که...❎
حالا کوتاه میایم ☺️
خیلی ها هستن خدارو میپرستن...✔️
سوال دومم رو هم تازه داریم کوتاه میایم☺️
که ای جامعه بشری میخوای حکم فرمایی بکنی بر کل حیات بشر
و این نظام تسخیری و چرخه حیات رو کنترل بکنی ظلم نشه❌
اگه تو خودت ظلم کردی....
ای جامعه بشری
ای اکثریت...
اگه تو ظلم کردی کی میخواد جلوتو بگیره⁉️
#جلسه_سوم
#قسمت_پانزدهم
#کمی_از_اسرار_ولایت
جلسه ی قبل یه سوال از جوامع دموکراتیک پرسیدیم👇👇👇
که اِی جامعه بشری میخوای حکم فرمایی بکنی بر کل حیات بشر
و این نظام تسخیری و چرخه حیات رو کنترل بکنی ظلم نشه❌
🔹اگه تو خودت ظلم کردی....
🔹اِی جامعه بشری
🔹اِی اکثریت...
🔹اگه تو ظلم کردی کی میخواد جلوتو بگیره⁉️
اصلا ای جامعه بشری تو نمی تونی بر خودت حکومت بکنی
👈👌 هیچ ساختار و مکانیزمی وجود نداره که تو خودت بر خودت بتونی نظارت بکنی❌✖️
🔸اینجا یکی دوتا سوال جواب هم هست...
یکیش این هست که👇
میگن به شیوه مطبوعات این کار رو میکنیم👌
که حرف غلطی ست✖️
یکی دیگش هم اینه که👇
به شیوه احـــزاب👌
⚠️خواص جامعه قدرتمند ها یا قدرت طلب ها بلند میشن تو حزب ها...
➖حزب ها رابطه ای هستند در میان مردم و دولت...
⚠️اونوقت این حزب ها منافع مردم رو تامین میکنن
😕👈که این یکی از حرف های بسیار خنده داره که صدسال پیش زده شده که فقط به درد لطیفه میخوره
هیچ کس این رو به عنوان حرف عاقلانه و عالمانه نمی پذیره👆❌
اساسا قدرت ها حزب تشکیل میدن✔️
مردم که حزب تشکیل نمیدن ✖️
مردم بیچاره هم نگاه میکنن میبینن چاره ای ندارن یکی از اینا انتخاب می کنن☹️
👌در جهان دموکراتیک و جهان آزاد اینجوری هست که...👇
📌اگر این دوتا مسئله رو مطرح بکنن...
پاسخش به صورت علمی هم در مجامع علمی در علوم سیاسی و جامعه شناسی مفصل داده شده✅
منتهی بعضیا علاقه ندارن که همه پاسخ ها رو ببینن
👈این بند رو اگر دقت بفرمایید کار زیاد میبره تو محیط خارج از شما...↩️
شما باید خودتون صدها مقاله بنویسید📝
تو محیط خارج از خودتون ببرید جا بندازید🔖
بعد انقدر برید جا بندازید که اصلا خنده دار باشه کسی حرف از جامعه دموکراتیک مطرح بکنه🔇🔇🔇
کجا جامعه دموکراتیک رخ داده⁉️
اصلا امکان داره از نظر نظری⁉️
یه شهرداری تونمیتونی اداره بکنی😳
شورای شهرت رو تو نمیتونی اداره بکنی
احزابت رو داخل یه شهر رو نمیتونی اداره بکنی
نذارید من مثال هایی بزنم که جو خیلی مشوش بشه بعضی از سوء زن ها هم حتی نسبت به جامعه خودمون هم پدید بیاد 😉
بذارید هیچی نگیم🙂
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت یازدهم 💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت دوازدهم
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت سیزدهم
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت چهاردهم
💠 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
💠 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
💠 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
💠 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
📝 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ خوشبختی یعنی صبح رو نه با صدای زنگ ساعت، که با صدای "انا بقیه الله" یار بیدار
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
هدایت شده از مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۴۳
🌙 راه آسمـــــون رو؛
دونفـــــری بهتر میشه طی کرد🌹
❣ @Mattla_eshgh
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#هفت_نکته_کلیدی_در_انتخاب_همسر
#قسمت_اول
۱.#انتخاب خویش،قبل از انتخاب همسر
#مشکل اصلی خیلی از #دختر👩 خانم ها و آقا پسر ها آن است که قبل از انتخاب همسر خودشان انتخاب نکردند انتخاب خویش یعنی انتخاب #هدف زندگی یعنی #انتخاب مسیر زندگی انتخاب آنچه #بهانه نفس کشیدن ماست .
🔹چه #پسر👨 چه دختر باید کسی را برای #زندگی انتخاب کند که در زندگی به دنبال #همان چیزی بگردد که خودش به دنبال آن می گردد؛ در زندگی چیزهایی برای این باشد که برای خودش #مهم اهمیت دارد.
یعنی #هدف از زندگی چیست؟
🔸هدف زندگی آن چیزی است که #زندگی انسان را #تفسیر و مدیریت میکند.
«تفسیر میکند» یعنی اینکه انسان به #امید داشتن یا به دست آوردن آن زندگی میکند. «مدیریت میکند» یعنی اینکه #برنامه های زندگی خود را به گونه ای #می چیند که به آن برسد و آن را دارد از دست ندهد.
ادامه دارد....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#خانواده_ی_شاد ۵۲
✴️توجه به آقای خونه
جملات محبت آمیز شما به همسرتان باید خاصِ او باشد؛
مثلا؛
❤️شما تکیه گاه و پناه منی❤️
جمله های مخصوصِ او را
به هیچ کسِ دیگری نگویید.
❣ @Mattla_eshgh