چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۷
_نه نمی دونم ... ولی ساناز جان من بدم میاد بخاطر اینکه یه وقت افسردگی نگیرم یه جوری حرف بزنی که انگار
هیچ اتفاقی نیفتاده
همین خانواده ای که میگی همه زندگیه من هستن اگر فقط از ماجرا بو ببرن چه برخوردی با من دارن ؟ هان ؟
ایناست که داره خوردم میکنه و عذابم میده نه اون پارسای لعنتی
_می دونی فرق من و تو چیه الی ؟ این که تو همونطوری که بر خلاف من عاقبت اندیش نیستی خیلیم کم صبری !
من نمیگم اتفاقی که برای تو افتاد یه چیز ساده بوده و اصلا مهم نیست
میگم تو می تونستی با یه تصمیم درست کاری کنی که حالا این وضعت نباشه اما خوب خودت خواستی
آدم باید مرد باشه و پای خواسته هاش وایسه ... تصمیمت غلط بود شکست خوردی خوب عیبی نداره
به خودت کمک کن تا بتونی همون الهام شاد قبلی بشی با این تفاوت که حالا یه دید بازتری نسبت به همه چیز و همه
کس داری
مطمئن باش خدا توی همه کارهاش حکمتی گذاشته که من و تو ازش خبری نداریم ... حکمت این دوستی نا سرانجام
هم
بلاخره یه روزی برات روشن میشه ... ببین کی گفتم !
حرفهاش که تموم شد نموند که جوابی بهش بدم بلند شد و رفت کمک بچه ها که داشتند وسایل صبحانه رو می گذاشتن توی سفره
راست می گفت ... من الهام شاد و سرحال همیشگی رو دوست داشتم ... همونی که همه جلوی زبونش کم می اوردن
فقط اون موقع یه ایراد بزرگ داشتم اونم همین بود که همیشه عجول بودم و آتیشی ... که همینم کار دستم داد
دوست داشتم برگردم به شخصیت قبلیم منتها با یکم عقل بیشتر !
با صدای حامد از فکر اومدم بیرون
_الهام خانوم تشریف بیارید صبحانه اگر افتخار میدین البته !
می خواستم محل نذارم که چشمم افتاد به سانی که انگار منتظر بود تا مثل همیشه زبون درازی کنم .... به حامد گفتم
_تو که دست به سیاه و سفید نزدی چرا ادای خدمتکارا رو در میاری ؟
_راست میگیا ! منم رو سر شما تاجی نمی بینم که ادای ملکه ها رو درآوردی اونجا نشستی !
_چشم بصیرت میخواد که تو نداری ...
می خواست جواب بده که حسام دستشو کشید و نشوندش کنار خودش
_باز تو چشم بابا رو دور دیدی افتادی به مردم آزاری ؟
حامد : قربون قدرت خدا برم اگه حاجی هم دست از سر ما برداره دو روز .. تو خوب بلدی جانشینی کنی !
احسان :بچه های بی مخی مثل تو همیشه باید تحت نظر باشن تا یه گندی نزنن
حامد : خون میکشه داداش ! بچه حلال زاده به پسر داییش میره
طبق معمول کل کل بچه ها باال گرفت و ساناز و سپیده و حتی من هم شروع کردیم اذیت کردن
دیگه بزرگترها عادت کرده بودن و کسی باهامون کاری نداشت ... برای قدم اول خیلی خوب بود
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت
حس می کردم این سفر میتونه روحیه ام رو عوض کنه ... وقتی وسایل رو جمع کردیم و داشتیم می رفتیم سمت
ماشین دست سانی رو کشیدم و محکم بغلش کردم
_سانی عاشقتم ... میخوام بشم همون الهام قبلی کمکم کن
خندید و کنار گوشم گفت :
_الهام بی عقله ؟
_نه دیگه اون الی مرد ... میخوانم درست بشم
_خدا از دهنت بشنوه ... راستی این چرت و پرتایی که من گفتم انقدر موثر بود ؟
_شاید باور نکنی ولی آره !!
_دمم گرم ! منو اینهمه توانایی محاله
حالم بهتر بود ... خوشحال بودم که خانواده ی بزرگم همیشه حامیم هستن ... تا وقتی اونها رو داشتم دیگه نباید
احساس تنهایی می کردم .
نزدیک ظهر بود که رسیدیم ... دلم برای ویلای سرسبز و قشنگ عمه تنگ شده بود ... حتما ایندفعه هم مثل همیشه
خوش میگذره
من و سانی و سپیده وسایلمون رو گذاشتیم توی یه اتاق و حسام و احسان و حامد هم مثل همیشه یه اتاق رو شریک
شدند .
ما عادت داشتیم به اینجور تقسیم بندیها !
سپیده یه چمدون کتاب تست و کمک آموزشی آورده بود و خیلی جدی تصمیم داشت توی فضای باز بشینه و
تستهای عقب افتاده اش رو بزنه
من و سانی کلی دستش انداختیم ....
سعی می کردم از بچه ها جدا نشم وقتی توی جمع بودم حواسم پرت بود و همه چیز بهتر از قبل بود
بعدازظهر رفتیم کنار دریا ... من که همیشه از آب می ترسیدم روی شن های کنار ساحل نشستم و با یه تیکه چوب
شروع کردم نقاشی کردن
ولی همه تقریبا رفته بودن تو دریا و خوش می گذروندن
ساناز هر چقدر اصرار کرد نرفتم توی آب ...
قرار بود فردا صبح زود بریم جنگل ... یه جایی تقریبا نزدیک ویلا که همیشه می رفتیم و من عاشقش بودم
چون یه جای رویایی بود با وجود چشمه ای که داشت ...
از اونجایی که ما دخترا شب خیلی دیر خوابیدم و همش داشتیم حرف می زدیم صیح از همه دیر تر بیدار شدیم و
مجبور بودیم سریع آماده بشیم
من مانتو شلوار کتون خاکی رنگمو پوشیدم چون خیلی راحت بود ... شال سفیدم رو با کفش اسپرت سفیدم ست
کردم و رفتم پایین .
سپیده با دیدنم گفت :
_الی امروز خوشگل شدیا ! بزنم به تخته رنگ و روت وا شده !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۲۹
خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ...
هوای صبح و دیدن درختهای تنومند و گل های قشنگ و طبیعت محشر اونجا بهم کلی روحیه داد ... دلم می خواست
یکم بشینم و تو آرامش همه جا رو خوب نگاه کنم .
بچه ها همون اول پراکنده شدن و رفتن پی بازی و شیطونی ... ولی من در مقابل اصرارهای سانی مقاومت کردم و
رفتم کنار چشمه زیر یه درخت نشستم و پاهامو دراز کردم ...
کلاه حصیری رو که با خودم آورده بودم گذاشتم روی سرم و کشیدم پایین که آفتاب به چشمام نخوره و رفتم توی
خیاالتم .
شنیدن صدای آب خیلی قشنگه مخصوصا وقتی که چشمهات رو ببندی .
البته باید قبلش به یکی بسپری که یه وقت از دست نری ! نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدایی
چشمهام رو باز کردم
سرم رو آوردم بالا که دیدم انگار گردنم خشک شده ... آفتاب هم تیزتر شده بود . به ساعت مچیم نگاه کردم و ماتم
برد ... من 3 ساعت اینجا خوابیده بودم !؟
پس چرا کسی صدام نکرده تا الان ؟!
خوبه اینجا فسیل نشدم !
صدای حسام رو شنیدم
_کسی نیست اینجا یعنی ؟ دارم براتون !
کلاهمو یکم دادم بالا و برگشتم ببینم چه خبره ... هیچ کسی نبود کنار وسایل ... فقط حسام یکم دورتر نشسته بود و
داشت نمی دونم چیکار میکرد .
بلند شدم و مانتوم رو با دست تکون دادم ...کش و قوسی رفتم و با یه خمیازه بلند رفتم طرفش ...
سایه ام که افتاد کنار دستش سرشو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد ... داشت زغال باد میزد برای درست کردن جوجه
کباب ناهار
حسام : تو کجا بودی ؟
نشستم و گفتم :
_کنار چشمه نشسته بودم خوابم برده بود
سرشو تکون داد و دوباره شروع کرد باد زدن
_خسته نباشی ... جوونم جوونای قدیم !
_شما جوون قدیمی ؟!
_نیستم ولی دیدم که ... همین دایی های خودم فکر میکنی رفتن کجا ؟
یه دید به اطراف زدم و شونه هامو انداختم بالا
_نمی دونم والا !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عفافگرایی 📝آیا #پوشش امری فردی است یا اجتماعی؟ 🔶جلوه گری در عرصه اجتماع، دیگران را تحت تأثیر قرا
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
📌 #طرح_مهدوی
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 به سینه تا نفسی هست بیقرار تو ام
🙏 یا صاحب الزمان
🖼 #پروفایل
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 3⃣2⃣قسمت بیست و سوم 😔هیچ کس به من نگفت: که در زمان غیبت نباید از شما
💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
4⃣2⃣قسمت بیست و چهار
😔هیچ کس به من نگفت: که میشود برای سلامتی شما صدقه داد و صداقت را ثابت کرد که ما صادقانه و بی ریا، شما را دوست داریم💖 نه برای نانی و نامی که میخواهیم نباشد، آن نان و نامی که ما را از شما دور کرده و به جان یکدیگر انداخته است.
👈نمی دانستم که هر روز با صدقهای که میدهم و سلامتی شما را با آن نیّت میکنم، چه یادی را از شما زنده کرده ام و چه عرض ارادت ناچیزی را به محضر اربابم پیشکش نموده ام.
😢به ما نگفتند که سلامتی شما از سلامتی همه، حتی نزدیکترین کسانم هم مهمتر است و نشانهٔ ایمان است که فرزندان پیامبر را بر هر چه داریم و نداریم مقدم سازیم و من این نشانه را نداشتم. اصلاً کسی نگفت که باید اینگونه باشم، آن هم در آن دوران ظرافت🌷 و لطافت نوجوانی که آمادگی هر ایثاری فراهم است.
✅اما حالا می خواهم تمام وجودم که به صدقه سر شما حیات دارد، صدقه لحظهای از عمر پربرکت شما باشد و تمام وجودم وقف شما گردد.😊
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 24
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔴پشتپرده نفوذ قهرمان صهیونیستها به شبکه نمایش خانگی/ کودکان ما از «استر» و جشن «پوریم» چه میدانند؟
🔹چندوقتیست انیمیشنی به اسم «داستان سبزیجات» که دارای چندین فصل است، در شبکه نمایش خانگی و سایت و نرمافزارهای مطرح نمایش فیلم در حال پخش است.
🔹نکته جالب درباره این انیمیشن این است که با آشنایی حداقلی از تاریخ، اسامی یکی از این فصلها به نام «استر» توجه هرکسی را به خود جلب میکند.
🔹دیدن قسمتهایی از انیمیشن و جستجویی ساده پیرامون داستان و سازنده ما را با یک انیمشن که حرفهای بسیاری برای گفتن دارد روبهرو میکند.
🔹در صحنه پایانی این انیمیشن «استر» یک منجی معرفی میشود که قوم خود {یهودیت} را از زیر ظلم و ستم هیمن {ایران} نجات داده است.
🔸یکی از جشنهای مقدس و بسیار مهم صهیونیستها جشن «پوریم» است. صهیونیستها هرساله این جشن را به احترام دو شخصیت مقدس خود یعنی «استر» و «مرده خای» و به مناسبت فاجعه قتل عام گسترده ایرانیان و قتل «هامان» وزیر ایرانی خشایارشاه، به تحریک استر، زن یهودی خشایارشاه برگزار میکنند.
❣ @Mattla_eshgh
🔹برای اینکه رانتخور حرفهای باشید و از سفرهی مردم، جیبتان پر شود باید؛
خودکفایی گندم و تولید بنزین را مسخره کنید...
به مخالفانِ واردات، فحش کاسبِ تحریم بدهید...
از لزوم ارتباط با جهان حرف بزنید...
و با عملههایتان در رسانه و شبکههای اجتماعی، حجاب و کنسرت و استادیوم را به مسئلهی جامعه تبدیل کنید!
💬دانشطلب
🔸کمر خصوصیسازی را آن یکی شکست!
کمر پوشاک را دختر آن یکی شکست!
کمر بنزین را شوهر آن یکی شکست!
کمر دارو را دختر آن یکی شکست!
کمر مسکن را هم آن یکی شکست!
کمر ارز را برادر آن یکی شکست!
و...
کمر خودکفایی گندم را هم حجاریان شکست!
بنویسید اصلاح طلبان، بخوانید ویرانگران ایران!
💬علیرضا گرائی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۲۹ خوب بود حداقل یکم اعتماد به نفسم رفت بالا ... هوای صبح و دیدن درختهای تنو
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۱۳۰
_منم نمی دونم ! تا صحبت نهار شد همشون فلنگو بستن ...فقط دارم به این فکر می کنم که چجوری هماهنگ بودن
سه سوت غیبشون زد !جوون قدیمن دیگه !
خندم گرفت راست می گفت اینجور وقتها بابا و عمو خوب بلد بودن جا خالی بدن !
_خوب من که هستم کمکت می کنم
_این کارا مردونست مگه تو بلدی ؟
_وا ! آشپزی که کار خانوماست
_کباب درست کردن چی ؟
_این که کباب نیست جوجه کبابه !
_چه فرقی داره ؟
_خوب اینو فقط میزنی به سیخ میذاری رو آتیش دیگه راحته
_خوب حالا که راحته پس بفرما
_چیکار کنم ؟
_سیخشون کن تا من بپزم
_باشه
معلوم بود امروز روی دنده ی شوخیه چون رفته بود رو اعصاب من .. مدام می گفت این سیخ سنگینه .. اینو سبک
زدی
چرا انقدر فاصله میذاری مگه تا حالا سیخ جوجه ندیدی؟!
اعصاب نداشتم اینجوری نمیشد .. سیخ رو گذاشتم سرجاش و گفتم :
_اصلا من بلد نیستم خودت درست کن !
_ای بابا چه زود جا زدی ... چای چی بلدی بریزی؟
_به لطف احسان اینو خوب بلدم.. میخوای ؟
_اگه بیاری که شرمندمون میکنی !
_الان میام
رفتم از توی سبد دو تا لیوان برداشتم و گذاشتم توی سینی کوچیک با یه قندون قند و فلاسک چای رفتم پیش حسام
.
چند دقیقه ای بود که توی سکوت من چای می خوردم و اونم داشت کارشو می کرد
داشتم به این فکر می کردم که الان مامان منو ببینه اینجا چیکار میکنه ؟
کلا روی رفتارام با حسام حساس بود نمی دونم چرا ... شاید بخاطر سخت گیریهای حاج کاظم بود !
با صدای حسام از فکر اومدم بیرون ...
_الهام دوست داری بری سرکار ؟
با تعجب نگاهش کردم ..!وقتی دید ساکتم گفت :
_البته کار با کار فرق داره ! اینجایی که من برات پیدا کردم همه جوره مطمئنه
❣ @Mattla_eshgh
#چیک چیک...عشق
قسمت ۱۳۱
مطمئن ! من دیگه حتی به خودمم اطمینان نداشتم ... از جام بلند شدم و گفتم :
_خیلی ممنون ولی من دیگه نمی خوام کار کنم ... هیچ وقت !
با آرامش گفت :
_چرا ؟ چون یه بار اشتباه کردی و به غلط به یکی اطمینان کردی حالا فکر می کنی همه جا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه و با پرخاش گفتم :
_چون یه بار یه غلطی کردم که فکر نمی کنم حالا حالا ها بتونم فراموشش کنم ... حاضرم همه عمرمو بشینم تو خونه
و پامو بیرون نذارم !
_خوب کاری میکنی که فراموش نمی کنی . آدم نباید خطاهاش رو یادش بره چون هر بریدگی اشتباهی که توی
مسیر بری
باعث میشه تا دفعه بعد حواست شش دانگ جمع باشه که یه وقت جاده اصلی رو با فرعی های الکی اشتباه نگیری
ولی خطا برای همه هست نه فقط تو ... نمی خوام چیزی بگم در مورد اون شرکت نحس ولی اینجا رو خیلی وقته که
برات زیر نظر دارم
از هر لحاظی هم خوبه هم مطمئنه هم به رشته تحصیلیت می خوره
فکراتو بکن ... اگر دوست داشتی بهم بگو تا رفتیم تهران توی اولین فرصت بریم ببینی ... خیلیها هستن که منتظرن
تو کنار بکشی و برن برای کار
دیگه خود دانی .. از ما گفتن بود !
بلند شد و سینی جوجه ها رو برداشت که بره ....
من واقعا وظیفه داشتم برای همه لطف هایی که این چند وقته در حقم کرده بود ازش تشکر کنم ...
از دعوایی که با پارسا بخاطر من کرده بود تا خرید سیم کارت و پیدا کردن یه کار جدید و ...
قبل از اینکه خیلی دور بشه صداش زدم
_حسام ؟
برگشت و منتظر نگاهم کرد ... با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم :
_من ... برای همه برادری هایی که این چند وقته در حقم کردی واقعا ازت ممنونم ... حتما جبرانش میکنم
با نگاه نافذش گفت :
_همیشه دوست داشتم که یه خواهر داشته باشم و براش برادری کنم .... اما ندارم متاسفانه !
این کارا هم لطف نبود ... وظیفه بود دختر دایی
دوباره به راهش ادامه داد ... نتونستم معنی حرفش و نگاهش رو بفهمم ! اینکه گفت خواهری نداره و وظیفش بوده
یعنی چی ؟!
اون روزم تموم شد ولی فکر و خیال من تا شب قبل از خواب هم تمومی نداشت ... حرفهای حسام و پیشنهادش برای
کار جدید شدیدا ذهنم رو درگیر کرده بود .
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۳۲
سفر خوبی بود ولی زود 2 روز تموم شد و با کلی خاطرات خوش برگشتیم سر زندگی هامون .
با ساناز مشورت کرده بودم و به این نتیجه رسیدیم که ایندفعه هم به حسام اعتماد کنم و حداقل برم ببینم چه کاریه
که برام پیدا کرده !
یعنی بیشتر حس کنکجاویم بود که ترغیبم کرد تا بهش زنگ بزنم و بگم که موافقم !
قرار بود یکشنبه خودش بیاد دنبالم و با هم بریم .. مامان اولش مخالف بود می گفت تازه از افسردگی بعد از مرگ
همکارت اومدی بیرون
دوست ندارم دوباره بری و یه مشکل جدید پیدا کنی ... اما خوب طبق معمول وقتی اسم حسام اومد وسط بی چون و چرا قبول کرد و گفت خودش با بابا صحبت میکنه .
ساعت 3 بعدازظهر بود که حسام اومد دنبالم ... بر عکس دفعه قبل خیلی ساده لباس پوشیدم و تصمیم گرفتم
برخورد خشکی داشته باشم
حتی نمیدونستم چه جایی قراره بریم ! یه اخلاق مزخرف حسام همین بود که بعضی وقتها زیادی سکوت میکرد
و اصلا اطلاعات زیاد نمی داد ... وقتی هم ازش چیزی می پرسیدی می گفت :
_من دوست ندارم یه پیش فرضی بدم که ممکنه با واقعیت متفاوت باشه ...
هر آدمی ذهنیت و درک متفاوتی داره . بنابراین خودش باید توی شرایط قرار بگیره ، تصمیم بگیره و انتخاب کنه !
توی سکوت کامل جلوی یه پارک نگه داشت ... با تعجب به اطراف نگاه کردم !
حتما توقع داره نگهبان پارک بشم از اینا که نمیذارن بچه ها بشینن توی چمن ! از این فکر خندم گرفت و گفتم :
_اینجاست ؟ پیاده بشیم ؟
_آره همینجاست .. بیا پایین
کیفم رو انداختم روی شونه ام و پیاده شدم ... چه پارک قشنگ و خلوتی بود .
_حسام اینجا نزدیک محل کار خودت نیست ؟
_چرا اتفاقا خیلی نزدیکه ...شاید ۳۰ دقیقه فاصله باشه
_قراره من تو پارک کار کنم ؟
_چقدر تو عجولی ! بفرمایید .. اینجا اونجاست که شما می خوای کار کنی
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم .. کتابخونه ! وای چقدر من خنگم گفته بود که به رشته تحصیلیت می خوره ها بازم
من نفهمیدم که کتابداری منظورشه !
_حسام کدوم کتابخونه ای اینجوری نیرو می گیره آخه ؟ اینها همه باید از سازمان استخدام کنند
_دیگه منو دست کم نگیر دختر دایی ! ما همه جا آشنا داریم حالا بیا بریم که دیر شد
از محیط آروم کتابخونه همیشه خوشم میومد ... از در که رفتیم تو یه سالن نسبتا وسیع بود با چند تا صندلی و یه میز
بزرگ ...
_تو بشین من الان میام
_باشه
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۳۳
نشستم و یکم دید زدم .. می تونستم بگم محیطش واقعا عالیه ... از اون جاهایی بود که بهت انرژی مثبت میده
حداقل من که اینجوری حس کردم
چند دقیقه ای نشسته بودم که حسام با یه خانوم چادری اومدن پیشم . به احترام خانومه وایستادم و سلام و احوالپرسی کردیم
نشستیم پشت میز
_من کتایون فروزان هستم عزیزم .. مدیر اینجا
_خوشبختم خانوم فروزان
_منم همینطور
خانوم فروزان زودتر از اونی که فکر می کردم به دلم نشست ! از چهره اش معلوم بود که مهربونه ... فکر کنم بالای
23 سال بود
یکم از تحصیلاتم و دوره های کارآموزیم و چیزای دیگه پرسید بعدم کلی با هام حرف زد و توضیح داد بخاطر اطمینانی که به حسام داره رو من حساب میکنه
شماره ام رو همراه با مدارکی که حسام قبال بهم گفته بود ببرم ازم گرفت و گفت منتظر تماسش باشم
از کتابخونه اش خیلی خوشم اومده بود .. یه جورایی انگار زیادی آرامش داشت . مخصوصا که کارمند مردی نداشت
و کل کتابخونه دست دو تا کتابدار بود
یعنی فروزان و احتمالا در آینده نزدیک من !
روم نشد که بلند بشم و برم تو مخزن یا اتاق مرجع و سالن مطالعه یه دوری بزنم و فضولی کنم ... ترجیح دادم بذارم
برای وقتی که اومدم اینجا رسما برای کار !
توی ماشین از حسام پرسیدم
_این خانومه رو از کجا می شناسی حسام ؟
_با شوهرش مجید دوستم .. البته هم دوست ِ هم همکار .
_یعنی ازدواج کرده !؟
_پس نه مجید قراره در آینده شوهرش بشه !
_آخه بهش نمی خورد
_حالا ! فکر کنم همین امروز فردا بهت زنگ بزنه ... چون چند وقتی هست دنبال یه نیروی کار جدیده اینو مجید بهم
گفته بود
توام که همه جوره شرایطش رو داری
_اوهوم ! از محیطش خیلی خوشم اومد ...
_فقط ساعت کاریش بده ها ! از کار قبلیت بیشتره
_مهم نیست . اما مسیرش یکم بده ها
_اشکالی نداره .یاد میگیری چجوری بیای
_امیدوارم !
❣ @Mattla_eshgh