مطلع عشق
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ 🍃 قسمت #نوزدهم سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی ر
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت #بیستم
مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش #محوری تو زندگیم داشته....😒
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
فقط امسال یک مقدار برای کنکور🖊📚 حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
💥آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم...
و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود
💥رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم....
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🌟اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.🌟
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....💎👌 وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... 💎
وقتی قرآن میخوند....
جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود....
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
حالا من چکار باید بکنم..؟🤔😟من که تو عمرم مشهد نرفتم..😕😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
🙏خدایا!!!!😥🙏
چِتِه پسر؟..😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم 👈خرافاته توجه کنم.؟
از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم...
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...🙁
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.😕
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...
💎اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..💎
همه دائم کار میکنن ...
پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😕
درمونده شدم....😣
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟😞😣
🕊🕊🕊🕊
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه...
بغض نمیذاشت جوابش رو بدم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🤔😞
اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس
اومد...💨🚑
قسمت #بیستم
عاطفه_مثل آتش زدن تخت جمشيد، كشته شدن حضرت علي وامام حسن! باباجان اصلا" از اين حرفها بگذريم. توي جامعه ما رئيس جمهور شدن براي زنها ممنوعه، توي آمريكا كه آزاده، چند تا رئيس جمهور زن داشتن؟ يا توي همين دانشگاه خودمون بااينكه خيلي از پسرها كار ميكنن به اندازه ماهم درس ميخونن، ولي تو فعاليتهاي جنبي وكارهاي دانشگاه قويتر از دخترها هستن.
راحله بهت زده شده بود:
- عاطفه تو داري شوخي ميكني يا اين حرفها رو جدي ميگي؟
- منظورت چيه؟
- منظورم اينه كه فكر ميكنم تو باز هم مثل هميشه داري شوخي ميكني. فقط مارو گذاشتي سركارو سربه سرمون ميگذاري! آره! مطمئنم كه تو داري مارو بازي ميدي.
عاطفه با حالتي كاملا" جدي، شانه هايش را بالا انداخت:
- تو اگه ميخواي خودت رو بزني به اون راه، بزن! مهم نيست! ولي من سوال خيلي پيچيده اي نمي كنم. حرفم هم كاملا" ساده است. اين فهيمه خانم هم كه ميگفت تو غرب بهش ميگن" جنس دست دوم" ويه همچين چيزايي، پس خيلي هم پرت و پلا نيست.
راحله خودش را كنترل كرد. نفس عميقي كشيد وآماده شد. نگاه طولاني به عاطفه كردو پرسيد:
- من ازت يه سوال دارم!
عاطفه پوزخندي زد!
- اين گوش من مال تو! صدتا داشته باش، كي رو ميترسوني؟
دقيقا" از همون وقتي كه راحله براي يك بحث جدي آماده شد، انگار عاطفه برگشت تو لاك قبليش. راحله گفت:
- به نظر تو بين سفيد پوستها وسياه پوستها از نظر استعداد، احساسات، قدرت بدني وبقيه مسائل فرقي هست يانه؟
عاطفه لبخندي زد و نگاه كجي به راحله انداخت:
- ِاي ناقلا يه! اِي گوگوري مگوري! مِيخَي مَنو بندازي تو تِله؟! خيلي ناقلاچي تو! ولي من پنبه ات رشته كردم.
- جواب بده، فرقي هست يا نه؟
- ميخاي به بچا ثابت كني كه چون من طرفدار قانون تبعيض نژادي ام، حرفام بي معنيه، نه؟
- جواب بده! عاطفه خانم!
- خيلي خب! چرا عصباني ميشي؟ "نه"!
راحله با بي صبري پرسيد:
- " نه" يعني چه؟
- يعني اينكه "NO" يعني اينكه " لا"! هيچ فرقي باهم ندارند. راحله نفس عميقي كشيد وبازدمش را پر صدا بيرون داد:
- پس به نظر تو چرا اگر به طور نسبي هم حساب كنيم، بيشتر دانشمندها ومتفكرهاي دنيا وتاريخ، سفيدپوستن؟
حالا نوبت عاطفه بود كه گيج شود:
- من نمي فهمم! اين چرا داره خودش رو مياندازه تو تله؟
راحله راضي به نظر ميرسيد:
- مثل اينكه ميخواي بحث رو بندازي تو شوخي وخودت رو بزني به اون راه! مهم نيست! من خودم جوابش رو هم ميگم. ميدونين كه! همگي قبول داريم كه بين نژادهاي مختلف سفيد پوست، سياه پوست، سرخ پوست وغيره، هيچ فرقي نيست. اما بازهم ميبينيم كه معمولا" كشورهاي سياه پوست در بدبختي به سر ميبرند وكشورهاي سفيد پوست در رفاه وآزادي. تازه توي كشورهايي مثل امريكا كه هر دو گروه وجود دارن، محلههاي سفيد پوست، تميز، شيك، مرفه وتقريبا" امن تر از محلههاي پست وكثيف ونا امن سياه پوستهاست ومي دونين كه بيشتر افراد سياه پوست اين محلات در فقر، بدبختي وبيكاري به سر ميبرن وغرق در فساد و مواد مخدرن! علتش چيه؟
راحله چند لحظه اي مكث كرد. نگاهي به بچهها كرد. همه ساكت بودند. شايد ميخواست ببيند كسي جواب ميدهد يا نه؟ كسي حرفي نزد، نگاه كشداري به عاطفه كرد وگفت:
- علتش خيلي ساده اس! براي اينكه هزار ساله كه سفيد پوستها دارن توي سر سياه پوستها مي زنن و اونها رو تحقير ميكنن. مرتب هم ميگن كه شماها لياقت هيچ كار مهمي رو ندارين وفاسدين! ميدونين كه حالا اين تبليغات به حدي رسيده كه الان بااين كه سالهاست علوم جديد پزشكي وروان شناسي تفاوت خاصي رو بين اين دو نژاد اثبات نكردن و با اين كه بعضي از ارگانها يا دولتها حاضر شده ان امكاناتي رو هم در اختيار سياه پوستها قرار بدن، اما اونها همچنان در همان گنداب وكثافت پيشين خودشون به سر ميبرن. حالا همين قصه رو منطبقش كنين با وضعيت زنها ومردها!
فهيمه عينكش را برداشت وهمان طور كه شيشه هايش را پاك ميكرد وسرش پايين بود، گفت:
- من، نه اينكه كاملا" با نظر عاطفه موافق باشم، ولي...
وديگر چيزي نگفت. عينك را آورد جلوي چشمش و به طرف نور گرفت. سعي كرد وانمود كند كه مشغول امتحان كردن شيشههاي عينك است. راحله كمي ابروهايش را به هم نزديك كرد:
- ولي چي؟ چرا حرفت رو خوردي؟
فهيمه عينكش را گذاشت جلوي چشمش، چشمهاي ريزش دوباره پشت عينك قايم شد. كمي به راحله خيره شد و بالاخره با ترديد گفت:
💠قسمت #بیستم
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد،
وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود،
✊گروهایی که غیر مستقیم،در حال تبلیغ نامزدها بودند،
✊و گروهایی که لباس هایشان را، با رنگ های خاص ست کرده بودند،
از کنار همه گذشت،
و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد، که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!!
بشیری سلامی کرد،
سمانه جواب سلام او را داد، و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!😳😠
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه😊
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.😐
بشیری بدون هیچ حرفی،
از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.🖥⌨
با تمام شدن کارهایش،
از دانشگاه خارج شد،محسن با او هماهنگ کرده بود که به دنبالش می آید،
با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد،
زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند، و جیغ کنان سلام کرد،😵👧🏻 سمانه که شوکه شده بود،
بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت
بودم😍😁
بوسه ای بر روی گونه اش کاشت،
که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو آوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم، یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت، زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود، زد.
با رسیدن به خانه،
سمانه همراه زینب وارد خانه شدند، بعد از احوالپرسی، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،
سفره را پهن کردند،
و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود،
و از او خواست خودش را به محل کار برساند،
بعد خداحافظی ثریا و محسن،
زینب قبول نکرد، که آن ها را همراهی کند، و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند، و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.😁