🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دوازدهم
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🕊🕊🕊
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
استرسم بیشتر شد... 😧
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥
صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥
پاهام رو بالا زدم...
و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤
🕊🕊🕊
_👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🕊🕊🕊
چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود...
بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم...
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕
_باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده
فقط همین یه جمله رو گفت!😟
🕊🕊🕊🕊
خوابم نمیبرد...
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕
💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒
با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣
ادامه دارد ....
🍂 #ڪپــے_فقط_ با نام
🍂 #نویسـندہ ✍ #ســجاد_مـــہــدوے
مطلع عشق
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ 🍃 قسمت #دوازدهم +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻 داشتم برا سوال بابامرتضی ج
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #سیزدهم
💤💤
💤
🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام..
🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست...
🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه...
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥
🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش
🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄
🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥
+به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥
بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥
دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈
💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ....
هه ......هه😈.......هه........هه😈
💤💤💤💤💤💤
_چیزی نیست باباجون خواب دیدی...
بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش
میده👴🏻😊
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب #خاصیتش زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم #آرومت میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌
🕊🕊🕊
💤هوووووم....#آرامش...
💤هوووووووم......#آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞
💚پارچه💚 چیه؟....
چه بوی خوبی داره...
هووووووم...............😴💤💤💤
🍂 #ڪپــے_فقط_با نامـ #نویسـندہ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #چهاردهم
_👴🏻😊باباجون .... ارشیا خان!....میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ دوس داری بریم باغ؟؟🌳😍
💭💤فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم..اما خواب مونده بودم...
گوشه چشم از تو رختخواب نگاهی به ساکم🎒 کردم... و دلهره تمام وجودم رو گرفت
من باید میرفتم...😥😒. خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه...
+ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون👴🏻🗣😍
_باشه...دارم میام...
ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود...
🕊🕊🕊
_ بابامرتضی!.... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟... یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😅😉
-نه باباجون نخریدم...طعمش خوبه؟😋😄
-اوهوممم...عالیییی!!... 😇😋پس کی برات میاره؟؟
_مش عیسی...😊
-مش عیسی؟؟؟🤔
_آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...😇
-جالبه!! .....مش عیسی!!....😊😟
_آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..👴🏻😄
🕊🕊🕊🕊
_سلام حاج مرتضی...
+به به حاج مرتضی سلام
-- حاج مرتضی سلام صبح بخیر
رگبار سلام و احوالپرسی بود...
که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت😟 و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه☺️✋
گذشتن از کوچه های🍀 تنگ و خنک اول صبح🏙🌳 خیلی با صفا بود... مخصوصا که برگ درختا🌿 سر و شونه آدم رو نوازش میکرد😇🍃
اما اول صبحی این همه آدم👥👥 بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته😣
دیگه برا من که پشیمان کننده بود... و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد...انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن😕😔
_باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان😕😒
_اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده👴🏻☝️
-انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!!😅
_هی.....دل به دل راه داره باباجون...☺️اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم👴🏻😒😊
🕊🕊🕊
بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه😊💪
-عجب استخر باصفایی!!!.... 😍😇چه درختایی !!!...😯🌳. همش مال شماست؟؟😅
_مال خودته پسرم👴🏻😊... با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....☺️... هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟..👴🏻😌
منظورش رو فهمیدم...
بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش... دلم براش سوخت.... چشمام هم...
موضوع رو عوض کردم.. 👌
_شریکات چرا کمکت نمیکنن...😕چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن...
_هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...😢😒
🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد
فهمیدم اصلا روابط عمومی خوبی ندارم😔...
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #پانزدهم
_میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟👴🏻
-آره.... اومدم...☺️
دراز کشیده بودم تو خاک...
زیر سایه درختی🌳 و آسمون☀️ رو نگاه میکردم... تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم😇🍃
🌿بوی دود آتیش زیر کتری،
🌿بوی خاک خیس،
🌿بوی برگ درختها،
🌿بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن
🌿بوی علف هایی که زخمی شده بودن
🌿بوی روستا
🌿همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید
🌿صدای بلبلهای داخل شاخه ها
🌿بعضی وقتها قار و قار کلاغ
🌿 آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه
🌿صدای پارس سگ های گله
🌿 و البته صدای مرغ و خروسها...
همه یه سمفونی 🎼خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن😇😌
من که همیشه گوشهام با صدای ماشین🚗 و موتور🏍 و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! 🔊آشنا بود....
از این فضای سکوتِ صدادارِ!😇 آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم😍
مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم.... که از شدت خنکی😇 داشتم یخ میکردم😆
خودم رو تکوندم....
و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم 😅که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😆
💭سوگل-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁
بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم... که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😕😏
یه نیشخندی زدم...
و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود
-بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی☕️ میریزم
👴🏻_باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم☺️
چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش
-علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟
+قربون دستت بِبَر👆 ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش
_👴🏻چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید... دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد😍☺️
-نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی😇😊
_آره اما خیلییی قشنگ ریختی!👴🏻👌
💖بی اختیار اشکم جاری شد😢💖
معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده... 😔
_بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...😋خداروشکر...هی....
یه آهی کشید😒 و چاییش رو سر کشید
صورتم رو قایم کردم که نبینه....
کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم....
💭واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟😟😒
💭چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟🤔😐
💭یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😕یا اومدنش سخت تر بوده؟؟
_خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه..... بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه... همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...👴🏻😊
بغض گلوم رو گرفت...
کاملا منظورش رو فهمیدم😓😞 پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره....
و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن
❓آخه چرا!؟؟❓
جرات نکردم از بابام بپرسم
-بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟😒
_تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!😋😊حالا یه وقت برات تعریف میکنم... فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی کارش دارم... 👴🏻😊
💭رفتم تو فکر!!
مش عیسی برا چی؟؟🤔
دلم نیومد بگم نه ....
💭فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد...
_غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون👴🏻😊
-باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم .....😇💪شما خستگیت رو بگیر☺️👌اصلا چند دقیقه دراز بکش
میخواستم با این حرفها...
دیر رسیدنم رو جبران کنم... 😒حتی نیومدن بابام رو!!...😔
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #شانزدهم
سر و صدای گنجشک ها😍 تو 🌳کوچه باغ🌳 اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود😇
اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره☘ باید از وسط کوچه رد میشدی😊
پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از 20 متر جلوتر رو ببینی😍
_👴🏻باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم
این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد..
مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم😟
-چشم😊
نمیدونم شنید یانه.. خیلی عجله داشت
وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود
دیگه صدای اذان 🕌🗣نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد
چند نفری از دور و اطراف👥 داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن
یه نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم.. دوباره داغم تازه میشه😣
من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد
مجبور شدم سرم رو برگردونم..
رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم
🕊🕊🕊🕊
_باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم
-ایرادی نداره
_کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره😊
با خودم گفتم کاش میرفتم...
اما میدونستم چی مانعمه
🕊🕊🕊
-سلام حاج مرتضی ....خوبی....
+ سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟👴🏻
-سلامت باشی... قسمت خودتون بشه....دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم..
من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم
فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم...😣🚶
+سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیا
خان!😍😌
-س..سلام آقا سید...😒
--سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله..
حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه😊
+ سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا...👴🏻💚
دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار...
💭یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟
دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم
فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد...
+یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست...
تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم...
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #هفدهم
💤💤
💤برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم....
حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت
فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد🙄
اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکرد....
-آهان! حالا پوستری شدم!
احساس کردم یکی پشت سرمه!....
قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود....
-اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟😈پرت نکنی!....نامرد....😰😈سنگ رو بنداز دور....😈آی....آخ.....🗣😫
با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم
جیع کشیدم😵 و فرار کردم🏃 به سمت حیاط پشت سرم....😱😈
صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم🐮😰
_...نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها🐮.....
هم ... از.... قیافه ...... خوشگلش!! .... میترسن...😏😈👿
_هه.........هه..........هه.........😈
💤💤💤💤💤💤💤
_باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...👴🏻😥😒... چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...
✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨
لعنت خدا به شیطون... صلوات بفرست باباجون... بیا یه کم آب بخور
- دستت درد نکنه باباجون!😥😖
_اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!👴🏻😉...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....😍👴🏻... بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...اگه دوست داشتی میتونی اون 💚پارچه💚 رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی
باباجون من دیگه برم برا نماز!......چیزی تا اذان نمونده👴🏻✨
-باباجون؟!!...😣😒
+چیه باباجون کار دیگه ای داری؟
-آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟😟💚
+...باشه باباجون....پس بزار بنشینم.....
خوب ..... من میگم....اما...☝️...اما تو هم میتونی برام این جریان 🔥کامبیز🔥که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟.... البته.....البته اگه دوست
داری؟؟👴🏻😊
-اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟....😳....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!!
+یه چیزایی گفت اما نه واضح....👌از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....👴🏻😊آخه تا اونجایی که من فهمیدم #کاربزرگی انجام دادی.... برا همین داری #تاوانش رو میدی.....کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره..... هِییییی.....👴🏻😔
داشتم گیج میشدم......😳😟
-من و کار بزرگ؟؟.....سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟😁من؟.....کار بزرگ؟ .... ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😁....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😁.....
_نه باباجون..... شوخی نکردم..😊👴🏻..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه........اما من هرگز دروغ نگفتم....حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم....
-باشه باباجون....😊🤔😳🤔
+...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر....👴🏻✨
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #نوزدهم
سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد....
-اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار...😥
مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن🏃
-ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊👌
+نه بابا بدون پا دکترم😂
محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت
-مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟😟😧
-طوری نیست پسرم... کمی✨شیمیاییش✨ عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه... باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب...😊😐
دنیا رو سرم خراب شد... یعنی بخاطر من نرفته؟؟😟😥
_زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد...😃
صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد...
آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...
راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه...😟😔
با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم
اکسیژن هم رسید...
-کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش 🕊مشهد...🕊
🕊🕊🕊
داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم.... نشستم و دست گرفتم جلو صورتم.... اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت...
مش عیسی-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار...
اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن...
سید باقر_مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه...👌 آخه زمین خوبی داشت...... از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن...👉 هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی 🐮گاوداری تعاونی🐮 راه انداخت... با کمک اسد.... هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن... هم درآمدی برا مش عیسی شده... آخه طبابت دام رو هم بلده... و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره...
من مثل اسفند بالا پایین میشدم...
اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه
-ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی💊 حاج مرتضی رو مهیا کنم.... بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش 🕊مشهد...🕊
غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد...
-تنهایی؟....😳 من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟...😥😧😟
ادامه دارد ...
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نامـ نویسـندہ #ســجاد_مـــہــدوے
مطلع عشق
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ 🍃 قسمت #نوزدهم سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی ر
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 #قسمت #بیستم
مش عیسی-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش #محوری تو زندگیم داشته....😒
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
فقط امسال یک مقدار برای کنکور🖊📚 حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
💥آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم...
و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.... فکر کنم درسهای راهنمایی بود
💥رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم....
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🌟اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.🌟
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود....💎👌 وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.... 💎
وقتی قرآن میخوند....
جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت... ولی ...ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود....
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
حالا من چکار باید بکنم..؟🤔😟من که تو عمرم مشهد نرفتم..😕😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
🙏خدایا!!!!😥🙏
چِتِه پسر؟..😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم 👈خرافاته توجه کنم.؟
از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم...
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...🙁
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.😕
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...
💎اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..💎
همه دائم کار میکنن ...
پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😕
درمونده شدم....😣
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟... بیچاره خیلی برام زحمت کشید...یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟😞😣
🕊🕊🕊🕊
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام... که احیانا خیس نشده باشه...
بغض نمیذاشت جوابش رو بدم...
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🤔😞
اسد شاهکار کرده بود... صدای آمبولانس
اومد...💨🚑
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_یکم
💭💭
💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد
_بیدارت کردم باباجون👴🏻😊
-نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها...
_نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد
_انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊
_آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه
🍀أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ🍀👴🏻
_ یعنی چی؟😟
_یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌
_چه کلمات سنگینی.... #خاشع.... #متواضع...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯
_حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم #بیتابی میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم #آروم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت....
بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟
💭💭💭
با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد...
-آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒
_آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣
-باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏
یه جوریم شد...
...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه....
شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم...
-چشم باباجون....😊
+چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣
-داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊
_مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋....
سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه...
-آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊
خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓
-فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒
_سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣
-من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕
_باباجون... #جواز مشهد من #تو بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣
ماسک رو براش گذاشتم...😒😷
مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕
با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نام نویسـندہ✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_دوم
حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود...
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته😔🌟
وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد....
..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید....
و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...
فقط موقع نماز باهاش نبودم...
نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁
واقعا نمیدونم این چه حسی بود،...
به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕
من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم...
واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌
گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️
نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما...
از تمام وجود...😘
_باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊
از خجالت سرخ شدم☺️
ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد
به سختی نشست... و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭
ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘
_چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر #نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞
_صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣
_پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟...
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫
_مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از #انسانیت و #آدم_بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟
نمیدونم...🤔🙁
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
_پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅
_اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️
_حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻
_ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕
+اوهْههو...اوهْههو😣
_ چی شد باباجون؟😧
_من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت #افتخار کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با #کینه کدر میکنی؟👴🏻🌫
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟
ادامه👇
مطلع عشق
🍃 قسمت #بیست_و_چهارم _ساعت 2نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....اتاق 110 تخت شماره 8 خال
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_پنجم
💤💤
💤دنبال صدا دویدم...🏃
صدای آرام بخشی بود...وسط یه حیاط بزرگ...😧
یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید...
پا گذاشتم رو پله اول....😦
بازم صدا میگفت بیا...✨👉
خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...😧
فقط پله ها رو بالا میرفتم...🚶
✨با آرامش تمام قدم برمیداشتم...دیگه نمیدویدم...
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...
سمت راست ...👈
یه راهرو دیگه بود...
شبیه...
شبیه جایی نبود...😧
اما پر از اتاق....
از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی☕️ با خنده ها 😄✨😁🗣✨و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...
از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که #منوصدامیزد بگوشم رسید...
#خیلی_آشنابود...
👈بسمت اتاق رفتم...اتاق شماره 14👉
_اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی...😊دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... غریب نوازه......👴🏻😍
حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن...👈🌷✨ یه چایی☕️ هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم...
🌟 تو خیلی کارا باید انجام بدی🌟
هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...👴🏻☝️ منم قول میدم بیام پیشت... اما... به شرطی که فراموش نکنی 🌷عمو حسین🌷 چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا 👈 #دعوتیم👉
من هاج و واج ...😳😧
فقط خوب گوش میکردم... و بی اختیار به سمت مردی که چفیه💚 رو شونه اش داشت رفتم...
🍃مثل قاب عکسش... 🍃
تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️😋✨
💤💤💤💤💤💤
🕊🕊🕊🕊
_باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...😊🕌پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...
نوازش پرهای نرمی🍃 منو بخودم آورد
پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود... که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد...
شوکه شدم...
اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم...
_داخل حرم برم... 😭😳
با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید...
_معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😊یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه... پاشو... پاشو باهم بریم...😊
یاد چایی افتادم...☕️
✨طعمش هنوز توی دهنم بود..
آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم...
دستم رو گرفت و راه افتادیم...
همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭
رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...
اما...
اما از راه پله خبری نبود...😳😭😟
👥👥جمعیت👥👥 موج میزد...
_پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران..اما اینجا داخل حرمشه...
اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو😊😢✋
🌹🌹🌹🌹🌹
السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اشک امانم نمیداد... 😭
یاد باباجون افتادم...👴🏻یاد عمو حسین👣...
اصلا احساس تنهایی نمیکردم...
صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود....
💭_باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...
صدای آشنای باباجون اومد...
اما کسی نبود...😧😭
🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃
همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...
دیگه آروم شده بودم...
خالیِ خالی...✨
خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم...
_ببخشید..آقا...
+بگو پسرم...
_میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا...
+اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...😊✨
_آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😳
بدون اینکه تعجب کنه گفت:
+بله پسرم... فقط👈 #مهمونای_ویژه👉 آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن... باید همیشه ویژه باشی پسرم....که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی...مهمون ویژه بودی... معلومه خیلی دوستت دارن...😊✨
👈✨ مواظب خودت باش...✨👉
یاد بیمارستان افتادم...👴
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نامـ_نویسـندہ👉
#ســجاد_مـــہــدوے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_ششم(اخر)
یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚌🏥
_ارشیاخان خوبی پسرم...😭
صدای مش عیسی بود. ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد...
نتونستم طاقت بیارم...
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭
مش عیسی _گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره... 😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه...
ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
_هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭
سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من..
سیدباقر _ تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد... و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم😢😅...
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
_مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭😣😫
مش عیسی+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
_توکل؟؟... 😟یعنی چی؟... من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😞😪
_زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون #شهامت رو به خرج دادی و از «ناموست» دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...👌✨مثل کاری که 👣عموت👣 انجام داد.. #عمل_به_وظیفه... #ایثار... #غیرت...
یاد اتاقی که از دست عموم چایی☕️ گرفتم افتادم... که باباجون گفت
«باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
مش عیسی_ وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!.. از همه خوشی ها دل کندی! ...👌
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات👉 بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...👉
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم :
👈✨ «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»✨👉
مش عیسی_ وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا... انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
سیدباقر _ حاج مرتضی که خط نوشته✍ به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
_بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
🕊🕊🕊🕊🕊
بلندگوی بیمارستان🏥🔊 ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
پشت سر آمبولانس... 🚑مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...⬛️🚌
اما دوتا تاکسی🚕🚙 هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼😞
_باباجون شرکا اومدن... اما ...😞😢
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..💭
اما ... 👌👇
آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...
همش «مواظب» بودم... که نکنه بیام مشهد🕌 و نتونم یه «مهمون ویژه» باشم...
🕊آخه...قول داده بودم...باباجون با خنده هاش منتظر بود...👴🏻🕊
#لبخند_شهدا_نصیبتون
#پایان
🍂 #ڪپــے_فقط_با_نامـ_نویسـندہ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂