مطلع عشق
🕊 قسمت #شصت_وشش انقدر پریشان بودم ، که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمیچرخید. فقط به این فکر میکردم
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #شصت_وهفت
مقنعه مطهره را صاف کردم ،
که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمیکردم به گردن کبودش دست بکشم.
گفتم:
- مگه نمیگید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمیبندید؟
باز هم چیزی نگفت.
سرش را پایین انداخت و بیسیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم.
چشم دوختم به مطهره.
چند تار مو از موهای مشکیاش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس میکردم خواب است.
طوری که بیدار نشود،
با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش.
عرقش سرد بود؛ سرش هم.
پشت دستم را گذاشتم روی گونهاش. یخ بود.
نمیفهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بیروح نبود!
دستم را گرفتم مقابل لبان نیمهباز و کبودش. انگار میخندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛
اما هیچ نفهمیدم. از بینیاش هم.
به امدادگر نگاه کردم.
حرفهایش پشت بیسیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمیکرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمیآید.
دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛
زیر مقنعهاش. میترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛
اما باید نبضش را چک میکردم.
آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را میفهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه.
دلم در هم پیچید.
انگار تازه داشتم میفهمیدم چه شده.
ناباورانه به امدادگر گفتم:
- چرا نبضش نمیزنه؟
نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت.
بلندتر پرسیدم:
- چرا نفس نمیکشه؟
باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛
انگار میخواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانهبازی در بیاورم.
دوباره مطهره را نگاه کردم.
سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لبهایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینهام.
قلبم درد میکرد. تیر میکشید.
چندبار صدایش زدم؛ جواب نمیداد.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #شصت_وهفت
- پس اين عكس مال همون روزه؟
دستش را كرد توي كيفش. وقتي آورد بالا، عكس در ميان انگشت هايش بود.
- كدوم؟ اين؟
سرم را تكان دادم:
- اوهوم.
عكس را گرفت طرف من، با اشتياق آن را از دستش قاپ زدم. قبل از اينكه بتوانم با خيال راحت تماشايش كنم، فاطمه دوباره برگشت سمت حرم.
نمي دانم چرا عادت داشت وقتي از برادرش حرف ميزد به حرم نگاه كند.😢
- نه، اين مال دفعه آخريه. آخرين دفعه اي كه رفت جبهه.👣🌷
حواسم از عكس پرت شد:
- اخرين دفعه؟😧
- اومده بود مرخصي. بي خبر و براي ۴۸ ساعت. آقا جون و خانجون هم اومده بودن مشهد. وقتي ديدم اومده خيلي تعجب كردم. هنوز وقت مرخصي اش نشده بود. تازه ۲۰ روز بود كه رفته بود. گفت كه خوب شايد قسمت اين طوريه ديگه، گفتم دفعه ديگه ان شاالله.
🔸فصل هفدهم🔸
روز آخر طرفهاي عصر اومدن دنبالش. گفتم:
(كاش يه روز ديگه مونده بودي، آقاجون و خانجون فردا ميآن. )
گفت كار داره و بايد بره. اين بار من به جاي خانجون قرآن روي سرش گرفتم. براش توي كاسه چيني آب و گلبرگ محمدي ريختم و بدرقه اش كردم. 😣دم در باز هم سرش را پا يين انداخت. گفتم:
(باز هم كه سرت رو پايين انداختي! )
گفت:(حلالم كن فا طمه! )😔
يكهو چيزي توي دلم خالي شد. گفتم:
(تو هيچ وقت از من حلاليت نمي خواستي؟ )
همان طور كه سرش گفتم:(پس بگير! )
و كاسه آب را پاشيدم طرفش! فقط دو قدم با من فاصله داشت. تقريبا همه آبها رسيد بهش و خيس شد خيس خيس!☺️ خنديد و بعد صداي كليك دوربين را شنيدم. دوستش بود كه ازش عكس انداخته بود.😅 از همان پشت در هم صداي شادمان خنده آنها را ميشنيدم. ولي مطمئنم انها صداي گريه من را نشنيديد.😢
فاطمه كمي مكث كرد:
- علي رفت براي هميشه!
💭صورتم از حرارت داغ شده بود. دلم ميتپيد، مثل اين كه چند كيلومتر دويده باشم، نمي دانستم آخرين سوالم را بپرسم يا نه؟ از جوابش وحشت داشتم. كسي در وجودم نهيب ميزد كه نپرس! نپرس اين سوال آخر را. با خودم فكر كردم، آخرش كه چي؟ براي هميشه در اين شك و ترديد با قي بمانم؟ ولي اگر گفت ( (نه) ) چه؟ چگونه ميخواهي اين جواب را باور كني؟ باز هم گفتم كه از واقعيت نمي شود فرار كرد! بپرس تا مطمئن شوي كه او مثل تو تنها نيست. سعي كردم حرفي بزنم. نمي شد! چيزي راه گلويم را بسته بود. به زحمت از ميان ان مشت ترس و اضطراب راهي باز كردم براي حرف زدن. براي اخرين سوال:
- ديگه بر نگشت؟😒
نگاهش از روي گنبد ليز خورد. ارام و خونسرد. ليز خورد و آمد پايين. چرخيد به سمت من. تا اين كه رسيد به من. ديگر حتي اگر جواب هم نمي داد، من جواب را نمي دانستم. ولي او هيچ سوالي را بي جواب نمي گذاشت.
- چرا بر گشت! زودتر از هميشه، بر خلاف هميشه كه بي خبر وارد ميشد، اين بار اول خبر داد و بعد خودش آمد بعد از عمليات مرصاد بود. اين بار غريب نبود! همه مردم آمده بودند 😢به پيشوازش جلوي مقدمش گوسفند كشتند. براي اين كه فقط دستشان به او بخورد، او را از همديگه قاپ ميزدند. اين بار روي شانههاي مردم شهر آمد. مثل همه قهرمان ها. مثل همه كساني كه مردم دوستشان داشتند. هر چه فرياد زدم
(آخه بذارين من هم ببينمش!)
آخه اون علي يه شهر بود. او و دهها علي ديگر كه انگار بر شانههاي شه پرواز ميكردند. گفتم:
(علي قرارمان اين نبود. تو ميان بر زدي. تو زودتر به هدفت رسيدي. من هم كمكت كردم. نكردم؟! پس من چي. ) گفت: (سهمت پيش حضرت زينبه! از خودشون بگير)
البته اين را بعدها گفت. دو هفته از بر گشتنش. اومد گفت:
(نگفتم تنهات نمي ذارم! حالا باور كردي؟ )
و من باور كردم. همان روز كه از خواب بلند شدم، رفتم سر اون صندوق چوبي قديمي....
💠قسمت #شصت_وهفت
به محض رسیدن کمیل،
بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید، و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید.
چند نفری را کنار زد،
با دیدن دختری که صورتش را بادستانش پوشانده، و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند، قلبش فشرده شد،
کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد:
ــ سمانه
سمانه که از ترس بدنش میلرزید،
و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود،
با شنیدن صدای آشنایی،
سریع سرش را بالا آورد، و با دیدن کمیل، یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،
سرش را پایین انداخت،
و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد.
کمیل حرفی نزد،
اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند، امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود، و از آنها در مورد اتفاق میپرسید.
چند نفر هم هنوز،
کنارشون ایستاده اند، و به او و سمانه خیره شده بودند.
سمانه با هق هق زمزمه کرد:
_توروخدا بهشون بگو از اینجا برن😭
کمیل که متوجه حرف سمانه،
نشده بود، و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود، تا می خواست بپرسد، منظورش چیست، متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد، حدس می زد، که سمانه از حضورشون معذب است.
ــ اینجا جمع نشید
چند نفری رفتن،
اما پسر جوانی همانجا ایستاد، و خیره به سمانه نگاه می کرد،
کمیل با اخم بلند شد و گفت:
ــ برو دیگه، به چی اینجوری خیره شدی
ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم
کمیل عصبی به سمتش رفت،
که بازویش کشیده شد، به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست، سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی
کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد،انداخت، استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید.
امیرعلی روبه پسره گفت:
ــ برو آقا پسر، برو، شر به پا نکن
پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد، ترجیح داد که برود.
امیرعلی ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد، چه اتفاقی افتاده، از سمانه خانم بپرس، که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره
تا کمیل میخواست چیزس بگوید،
صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد:
ــ بزارید بره،او فقط کمکم کرد
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،
کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،
امیرعلی سری تکان داد،
و از آن ها دور شد،کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد،
دلش می خواست،
که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد،بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،
اما نمی توانست بپرسد.... ❣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده