eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مطلع عشق
قسمت #هفتاد_ونه سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. به مرصاد می‌گویم: - گزارش موقعیت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 احتمالاً میثم خودش را با هلی‌کوپتر رسانده ، و بچه‌های عملیات شاهین‌شهر را هماهنگ کرده. ون سبز را می‌بینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیس‌راه. به میثم می‌گویم: - سلام. دیدمت. مخلصیم. - چاکرتم شدید. می‌خندم به لحن داش‌مشتی‌اش. ون پشت سرمان می‌آید و پلیس‌راه را رد می‌کنیم. سه چهارکیلومتر جلوتر، پراید مشکی متمایل می‌شود به سمت راست جاده و می‌پیچد به یکی از خروجی‌های کنار جاده. نگاهی به نقشه می‌اندازم؛ کاروانسرای عباسی؛ همان که نمی‌خواستم! این‌جاست که باید گفت: -اَکه هی! *** - روشنش کرد! روشنش کرد عباس! این را امید گفت. جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت: - خب حالا چکار می‌کنی؟ تلفن را برداشتم و گفتم: - همون کاری که قرار بود بکنم! تماس گرفتم. بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هول‌زده‌ای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم: - سلام آقا جلال! احوال شما؟ یک نفس عمیق کشید. صدایش می‌لرزید: - من...نمی‌دونم...کارم درسته یا نه... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت فاطمه- ...بخصوص امروز كه به واسطه پيشرفت تكنولوژي وگستردگي رسانه‌ها زن‌ها راحت تر ميتونن خودشون رو از اين محدوديت نجات بدن. راحله ديگر حرفي براي گفتن نداشت. انگار تا حدي خيالش راحت شده بود. اما بقيه بچه‌ها قانع شده بودند. عاطفه وسميه داشتند با همديگر پچ پچ مي‌كردند. فاطمه نفس عميقي كشيد: - بچه‌ها من نمي دونم اين جواب‌ها تا چه حد مي تونه ما رو به فلسفه عميق احكام اسلام راهنمايي كنه يا اين كه تا چه حد مي‌تونه ما رو راضي كنه. مسلما خيلي به ما كمك ميكنه، ولي شايد بعضي از ما باشيم كه با شنيدن اين جوابها قانع نشده باشيم.👈 ولي يه چيز رو فراموش نكنيم، اين كه متعال حكيمه وحكيم هم نمي كنه. حتما در هر كار حكيم، هست، حتي اگر ما به اون پي نبريم. جواب‌هايي رو هم كه ما گفتيم از روز اول نبوده، بلكه در طول تاريخ، از صدر اسلام تا حالا انديشمندان اسلامي با همديگه بحث كردن، فكر كردن واين دلايل به نظرشون رسيده كه مسلما تنها دليل يا دليل قطعي نيست. كما اين كه در اينده هم كسان ديگه اي مي‌آن ودلايل ديگه اي مي‌آرن كه ممكنه بهتر از اين جواب‌ها باشه. 👈ولي مسلما قطعي اين احكام رو فقط خود ميدونه و ! پس دليل نميشه كه ما فكر كنيم تنها حكمت يا دليل وضع اين احكام همين‌هايي بود كه ما گفتيم و هیچ. يا اگه دليل حكمي رو نفهميديم فكر كنيم كه اين نقص اونه. نه خير! . حالا با توجه به اين مقدمه چرا ما با چنين نگاه بد بينانه اي نسبت به احكام اسلامي نگاه مي‌كنيم وفكر مي‌كنيم احكامي که راجع به زن در دين اسلام اومده، نقص در دين وتوهين به ماست؟! 💭جوابي نبود. همه سرهايشان را پايين انداخته بودند. نگاه همه به زمين بود. نگاه من هم مثل خودم سر گردان بود. فكر مي‌كنم حق با فاطمه بود. او در حقيقت پرده از زخمي برداشت كه در دل‌هاي همه ما بود. فقط در بعضي سطحي تر وبي خطرتر بود ودر بعضي ديگر عميق وكنه. فاطمه نگاهش را روي چهره‌هاي بچه‌ها چرخاند و دوباره به خودش بازگشت. اما اين بار سرش را بلند كرد ونگاهش را مستقيم به بچه‌ها دوخت. انگار مي‌خواست با نگاهش سرهاي بچه‌ها را بلند كند. صدايش هم بلند بود و مغرور: فاطمه- ما امروز اين همه راجع به نظرات اسلام صحبت كرديم، چند روز قبل که بقيه نظريات رو بررسي كرديم. آيا شما هم مثل من عقيده ندارين كه ودرخشان ترين نظريه راجع به زن، ديدگاه ؟ پس چرا ما وبقيه دخترها و زنهاي جامعه فكر مي‌كنيم كه اسلام ديد خوبي نسبت به ما نداره؟ در حالي كه ما در اسلام بيشترين دليل رو داريم كه به زن بودن خودمون افتخار كنيم. شما ببينين پيامبر وائمه چه تعابير زيبایی راجع به زن دارن. استاد ما كلام قشنگي از حضرت علي نقل ميكرد: (المراه ريحانه و ليست بقهرمانه) يعني (زن گل بهاري است، پشتكار يا كار گزار نيست! ) ببينين چه تعبير زيبايي راجع به زن به كار بردن! آدم با چه كار مي‌كنه؟ اون رو بو ميكنه. نوازش ميكنه و به اون محبت ميكنه! شما كجاي دنيا، در كدام دين يا مكتب ديدين كه تعبيري به اين زيبايي به زن گفته باشن؟ اين تعبير ظرافت، لطافت، زيبايي وپر احساس بودن زن رو يكجا در خودش داره. به نظر من اين جمله بهترين، زيباترين وبليغ ترين بيانيه در دفاع از حقوق زنه. شما از اين تعابير تا دلتون بخواد در كلام ائمه وبزرگان دين پيدا ميكنين. حضرت سجاد در جايي از زنان به(بلور) تعبير ميكنه، چه قدر قشنگه! يا امام صادق (ع) در روايتي صفت (حسانات) يعني ( (جمع نيكي ها) ) رو در مورد به كار مي‌بره. حالا شما فقط يك تعبير از يه نظام فكري ديگه نشون بدين كه چنين توصيف زيبايي از زن كرده باشه. مشخص بود كه فاطمه به شور آمده. ديگر روي پاي خود بند نبود. چنان حرف ميزد كه انگار براي جمعيت ده هزار نفري سخنراني مي‌كند. فاطمه- عزيز من! به خدا اون كساني كه مي‌گن دين اسلام ضد زنه، دين اسلام به زن‌ها بي احترامي كرده، دروغ مي‌گن؛ آگاهانه يا نا آگاهانه. برين رواياتي را كه به دست ما رسيده نگاه كنين كه از جنبه‌هاي مختلفي به حمايت از زن‌ها پرداختن. مثلا...
💠قسمت سمانه که آن همه وقت، بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود، باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست‌. ــ خیلی ممنون ــ بابت چی؟ سمانه نمی دانست چه بگوید، بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش، آنقدر حرص خورد، که دوبار بدون فکر کردن حرف زد، با استیصال به کمیل نگاه کرد، از وقتی که کمیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند، و همه وقت هول میکرد. به کمیل نگاه کرد، و دعا می کرد، که منظورش را از چشمانش بخواند، کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد، و با لحنی دلنشین گفت: ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه، و ساکت باشم؟ و چه میدانست که با این جمله ی کوتاهش، چه بلایی بر سر قلبی، که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد. ❣❣❣❣❣❣❣❣ سمانه تشکری کرد، و چایی را از دست محمد گرفت. محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت: ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده سمانه که همیشه، برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد، این بار هم انتخابش او بود، آرام گفت: ــ کمیل ازم خواستگاری کرد لبخندی بر لبان محمد نشست، سمانه انتظار داشت، که محمد از این حرفش شوکه شود، اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت: ــ خبر داشتید؟🤨 ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟😊 سمانه لبخندی به این تیزبینی دایی اش زد. ــ نمیدونم دایی خجالت میکشید، صحبت کند، و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد ــ به این فکر کن، که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟ سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه. ناراحت گفت: ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم محمد لبخندی به سمانه زد و گفت ــ کمیلو دوست داری؟ 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠