eitaa logo
مطلع عشق
281 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 قسمت_۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که خاک رفت توی چشمم. -منم گفتم که اینجا خاک نیست... پدر محمدرضا از آشپز خانه بیرون آمد... لیوان آبی دستش بود به من داد و گفت من برم کمک مامان ... -باباجان مامان کوش؟؟؟از وقتی اومدم توی آشپز خونست... توروخدا زحمت نکشید من باید الان برم... صدای مادر از آشپز خونه بلند شد. -این چه حرفیه دخترم. مگه من میزارم بری. -آخه مامان خونه منتظرمه. -الان زنگ میزنم بهش میگم یکم اینجا میمونی... چشم هایم را روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. پدر محمدرضا به آشپز خانه رفت... بین منو محمدرضا سکوت بود. چند ثانیه بعد مادرو پدر محمدرضا باهم از آشپز خانه بیرون آمدند... دست پدر چای و دست مادر ظرف میوه... -ای بابا چرا زحمت کشیدید... زحمت چیه عزیزم. محمدرضا سیبی را برداشت و سمت گرفت: -بیا... مات نگاهش کردم... -بگیر دیگه... چشم ازش برنداشتم متعجب نگاهش می کردم. چاقو را برداشت و سیب را پوس کند. هر سه متعجب ونگران به محمدرضا نگاه میکردیم. سیب را به دوقسمت تقسیم کرد یک قسمتش را سمت گرفت و گفت: -حالا بگیر...پوس کندم. سکوت وحشتناکی حاکم بود. خنده های پی در پی و غمناک من سکوت را شکست. همانند دیوانه ها میخندیدم...سیب را از دستش گرفتم. محمدرضا_سیب دوست نداری؟؟؟؟ -چرا. -پس چرا نمیخوری؟؟ سیب را در دهانم گذاشتم و گاز زدم هنوز هم هر سه متعجب به محمدرضا نگاه میکردیم... ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۳۷ سرم را پایین انداختم .محمدرضا دومرتبه تکرار کرد: -نگفتی؟ -چیو؟ -چرا گریه میکنی؟ -گفتم که
💠 ۳۸ مات به محمدرضا نگاه میکردم... -چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟ -هیچ..هیچی... مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه... -چشم. به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم... تلفنم زنگ خورد. -اوه...مامانه... مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم. لبخندی زدم و گفتم: -اشکالی نداره. محمدرضا به من نگاه میکرد... سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم. -جانم مامان؟ -سلام دختر کجایی دیر کردی. -شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه. مادر محمدرضا گفت: -نه دخترم این چه حرفیه... سرم را با لبخند تکان دادم. مادرم گفت: -باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم: -باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم. از جایم بلند شدم. پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه. -پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته.... حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم. دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم: -ان شاءالله دوباره میام دیدنتون. مشغول خداحافظی بودم. روبه محمدرضا گفتم: -ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر... سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند... -صبر کن من برسونمت. آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود. من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد... -توکه بلدی. -برگشتنی چی؟ -از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم. نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم: -نه ممنون. خداحافظ. دوباره برگشتم سمت در... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ❤️❣ ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۴۱ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره.
💠 ۴۲ حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم. -اخر این خیابونو برو دست . -باشه. -چه خبر؟ -سلامتی. -مامان خوبه؟ -ممنون. -بابا؟ -خوبه. -چقدر بی حوصله ای؟؟ -نیستم. -ولی رفتارت اینو نشون میده. -نمیده! ساکت موندم. بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت: -خوبی؟ با ناراحتی گفتم: -ممنون. -چرا ناراحتی؟ لبخندی زدم و گفتم: -نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ. -باشه. چند ثانیه بعد دوباره گفت: -این روزها باید زیاد ببینمت... سرم را تکان دادم و گفتم: -چرا؟ -میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم. -درباره ی چیه گذشته؟ -زندگیم؟ -زندگیت...یا زندگیمون؟ نگاهی به من انداخت و گفت: -نمیفهمم منظورت چیه. -زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم. با بی حوصلگی گفت: -قبلا. -الان نیستیم؟ -نه. -ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه! -خب باشه. -این یعنی ما زن و شوهریم. -بس کن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه. -حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم. لبخندی زدم و گفتم: -خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم. -چرا؟؟؟ -بهت که گفتم شب عروسیمون... حرفم را قطع کردو گفت: -باشه باشه فهمیدم... سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۴۶ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم. -خب؟؟؟ -خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟ -اصلا. -وقتی شوک بر انگیزه. -که چی؟ -هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه. -خندید و گفت: -بشین. نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم: -هوای خوبیه نه؟؟؟ -نه. -نه؟؟؟؟؟ -نه یعنی آره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خدایا... -فاطمه زهرا؟ -بله؟ -بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام. -چه رفتاری. دستش را روی صورتش کشیدو گفت: -وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه. خندیدم و گفتم: -ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟ -همین که...همین که...بهت...بهت گفتم... -بگو دیگه!!! -همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم. اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم: -برام مهم نیست. -ولی برای من مهمه. نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم: -چرا باید برات مهم باشه؟؟؟ -چون...چون... -چون چی؟؟!!! -چون اونموقع نمیدونستم کی هستی. -منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟ -یعنی... -بگو دیگه... لبخندی زدو گفت: -این دورو ورا پشمک داره؟؟ -پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟ -إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد. -آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره. -پشمک دوست داری اصلا؟ نیش خندی زدم و گفتم: -خیلی... -پس پاشو بریم بخریم. از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک... محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین. -چشم... دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت: -اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت... محمدرضا خندیدو گفت: -ممنونم. بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک. محمدرضا خندید و گفت: -این پشمک ها چه جالبن: -آره خیلی... -خب بگو... -از زندگیت؟ -نه از خودت. -جدی؟ -آره مگه چیه؟؟؟ -تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط. -حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟ خندیدم و گفتم: -خیلیم عالی. -خب بگو؟ ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۴۶ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم ا
💠 ۴۷ -تو بپرس منم میگم. -خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا... -در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم. -چه عالی. -مگه میدونی حوزه چیه؟ -مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه. -عجیبه. -چی؟ -هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی. -چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم. خندیدم و گفتم: ۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی. -یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب... خندیدم و گفتم: -چه جذاب!! دوتایی زدیم زیر خنده... محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟ -چرا میپرسی؟ -دوست دارم بدونم. -راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده. -چرا امروز نرفتی؟ -امروز که جمعست. -مگه چیه؟؟؟ خندیدم و گفتم: -خب جمعه ها تعطیله. -چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟ -آره...پشمکت تموم شده. -إ آره... -این برا من زیاده.بیا... همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن. من_تعارف کردما. پشمک را سمتم گرفت و گفت: -بیا نخواستیم. خندیدم و گفتم: -شوخی کردم... ❤️❣ روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم. درباره ی خودم و درباره ی خودش... ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب... هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم. -خب؟؟؟ -وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود. -خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟ -گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه. حنانه با چشم هایم گرد شده گفت: -برسونه؟؟؟؟ -آره. -مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟ -همین دیگه یه سوتی دیگه... -یعنی چی... -خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه... -پس...یعنی یادشه؟ -مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!! -خب بقیشو بگو. -آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود. -خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود. -نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود... -وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری... -نمیدونم...دارم گیج میشم... -میخوای چیکار کنی؟؟؟ -صبر... -دیوونه شدی؟؟؟ -نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه. حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت: -منو در جریان کارات قرار بده. همان لحظه استاد سرکلاس آمد... تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم. به محمدرضا به گذشته به حال به آینده... نمیدونم هدفش از این کارا چیه ... دکتر گفته فراموشی گرفته... قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید... نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود... ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود... سر در نمیارم... سر در نمیارم... ⏪ ادامه دارد .. ✍نویسنده داستان: .
مطلع عشق
💠 قسمت_۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونر
💠 ۵۱ کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم. حنانه پشت سرم می دوید... -چقد تند میری وایساااا.... -ببخشید حنانه باید برم جایی. -کجا؟؟؟ -بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ. -ای بابا خب وایسا باهم بریم. -دیرم شده خداحافظ. از حوزه بیرون رفتم. سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم. یک سره استرس داشتم. -آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم. -بله حتما. سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم. -ببخشید آقا اگر میشه آروم برید. -خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم. -شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود. -ای بابا. -آقا سر اتوبان پیاده میشم. چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم. قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم. پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم. به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم. بلند جیغ کشیدم... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۵۴ در را محکم پشت سرم بستم. پشت در ایستادم. نفسم را حبس کردم که صدای گریه هایم را نشنود... ناگهان در کوبیده شد انگار محمدرضا خودش را روی زمین انداخت... صدای گریه هایش به گوشم خورد... سمت در برگشتم. خواستم در بزنم که دستم را همانجا مشت کردم. پشت در نشستم. سرم را روی در تکیه دادم و گریه میکردم. فاصله ای به اندازه ی یک در چوبی... محمدرضا با خودش حرف میزد: -خدایا...آخه این چه بلایی بود سرم اومد... صدای گریه هایم بلند تر شد...به سرعت از جایم بلند شدم.و از ساختمان بیرون رفتم. اطرافم کسی نبود...نسبتا بلند گریه میکردم...بعد از مدتی که آروم شدم سرعتم را بالا بردم و سمت خیابان رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خانه رفتم. ❤️❣❤️❣❤️❣❤️ دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت: -بله؟؟؟ -منم مامان جان. در را باز کردو داخل شدم. -سلام دخترم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام مامان جان؟ -خوبی؟؟؟ -خستم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: -ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟ خندیدم و گفتم: -گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه... با جدیت گفت: -فاطمه!!! -بله؟؟؟ -گریه کردی؟؟؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: -آره... -چرا... -رفته بودم خونم... -اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟ چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستک و گفتم: -پری روزم رفته بودم اونجا. اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛ -براچی؟؟؟ تمام قضیه را برایش تعریف کردم. ناراحت کنارم نشست... -فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت... -دلم شکسته مامان... -دل اونم شکسته...برگرد... ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: .
💠 قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته. -توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین. -آخه چه درکی من... حرفم را قطع کرد و گفت: -چند لحظه به حرفام گوش کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه... -عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین. -تقصیر من چیه آخه؟؟؟ -قرار شد گوش کنی... -ببخشید... -محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ... تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟ -ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان... -چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن... کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته... سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد... -این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد. از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد: -بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه... بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم بوق اول بوق دوم بوق سوم: ⏪ ادامه دارد ... ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💠 قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم
💠 ۵۶ -برنمیداره... -کجا زنگ زدی؟؟؟ -خونمون. -خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش... -باشه. شماره اش را گرفتم: بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم... -بله؟؟؟ -س..سلام... -سلام. -خوبی؟ -توخوبی؟ -مرسی...محمدرضا؟؟؟ -بله؟ -کجایی... -پشت فرمون. -چرا داری گریه میکنی. -گریه نمیکنم. -دروغ میگی؟ چیزی نگفت... -محمد...کجایی؟؟؟ -نمیدونم کجام. صدایم را بلند تر کردم و گفتم: -یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟ -دارم تو خیابون میگردم. -خوبی؟؟؟؟ جوابی نداد... -محمد؟؟؟ -بله؟؟؟ -زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون. -جدی میگی؟؟؟؟ -آره عزیزم. -فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم... -درکت میکنم مشکلی نیست. لبخندی زدم و گفتم: -حالا بخند...اشکاتم پاک کن... -چشم. -ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟ -نه گلم. -مواظب خودت باش.خداحافظ. -خداحافظ... مامان_چی شد؟؟؟ خندیدم و گفتم: -هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون... -آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت... ✍نویسنده داستان: .
رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 قسمت_۵۸ نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد... سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم: -سلام. اوهم به لبخند من جواب داد و گفت: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟ -آره خوبم.توخوبی؟؟ -خداروشکر. مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟ محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا... همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت: -بفرمایین خانوم. لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم. با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم. نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد. -فاطمه؟؟؟ -جان؟؟ -یه دقیقه بیا. به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم. چیزی دستش بود. -این چیه؟؟؟ -منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم. -این چه حرفیه عزیزم. جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت: -این یه هدیه ی ناقابله. -این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟ -زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن. جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد) ❤️ ✍نویسنده داستان: . ‌❣ @Mattla_eshgh