eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت حامد ابوحسام را مرخص می‌کند. می‌خواهد خودش پشت فرمان بنشیند. حدس می‌زنم می‌خواهد حرف‌هایی بزند که فقط من باید بشنوم. حق دارد ابوحسام را مرخص کند؛ چون ابوحسام این مدت که با حامد بوده، فارسی را هم دست و پا شکسته یاد گرفته. به ابوحسام چشمک می‌زنم: -رفتی پی نخودسیاه؟ نمی‌فهمد. چشمانش را ریز می‌کند، لبخند نمکینی می‌زند و ابرو در هم می‌کشد: -چی؟ نخودِ سیاه کو؟ خنده‌ام را می‌خورم و با دست، مکان نامعلومی را نشان می‌دهم: -اوناهاش دیگه، نخودسیاه. تو باید بری دنبالش. به مکانی که با دستم اشاره کردم نگاه می‌کند ، و فقط آبیِ آسمان را می‌بیند. باز هم نمی‌فهمد و سعی دارد یک نخودِ سیاه را وسط آسمان پیدا کند. دست به دامان حامد می‌شود ، که تازه از صحبت با یکی از نیروها فارغ شده و دارد می‌آید که سوار شود: -نخودِ سیاه کجاست؟ حامد می‌زند زیر خنده و مشت آرامی به بازوی من می‌زند: -سر کار گذاشتیش بنده خدا رو؟ ابوحسام هنوز گیج است ، و لبخند روی لبش ماسیده. گنگ نگاهمان می‌کند. حامد می‌گوید: -داره شوخی می‌کنه. من بعداً برات توضیح می‌دم. بهش فکر نکن. کمی از گنگی نگاه ابوحسام کم می‌شود؛ اما از چهره‌اش پیداست هنوز هم می‌خواهد بداند نخودِ سیاه چیست و کجاست. دلم برایش می‌سوزد. دوباره چشمک می‌زنم برایش: -ولش کن. می‌نشینم روی صندلی کمک‌راننده. حامد استارت می‌زند و بی‌مقدمه شروع می‌کند: -شمال شرقی شهر دست مسلحینه... و با دستش به سمت چپمان اشاره می‌کند: -این سمت که ما هم داریم از نزدیکشون رد می‌شیم. نقشه‌ای از جیبش درمی‌آورد و نشانم می‌دهد. نقشه سوریه است.
قسمت نگاهم به نقشه با توضیحات حامد همراه می‌شود: - الخضیر و درعا هم دستشونه. اینایی که این اطراف هستند اکثراً جبهه‌النصره و گروه‌های سلفی دیگه مثل احرارالشام هستن. بجز جنوب سوریه که یه قسمت خیلی محدودی دست داعشه که البته تثبیت هم نشده. قنیطره هم داره بین حزب‌الله و صهیونیست‌ها دست به دست می‌شه. یک دستش به فرمان ماشین است ، و دست دیگرش را دراز می‌کند تا نقشه را نشان دهد. انگشتش می‌رود به سمت ادلب: - یه منطقه کوچیکی از شمال حمص و خود ادلب و شهرهای اطرافش دست جبهه‌النصره ست. شمال سوریه بیشترش دست کردهاست، بجز حسکه و قامشلی. ولی متاسفانه نیروهای کرد، طرف امریکا هستن. اخیراً با حمایت امریکایی‌ها تونستند رقه رو بگیرن و داعشی‌هایی که توی رقه بودند رو هم فرستادند بوکمال. به نقشه دقت می‌کنم. رقه پایتخت داعش بود. حامد پوزخند می‌زند: - ظاهرش این بود که پایتخت داعش رو نابود کردند؛ ولی حقیقت این بود که مردم بیچاره رقه رو کشتند و اجازه دادن داعشی‌ها فرار کنن. هیچ‌کدوم از رسانه‌های اونور آبی نخواستن کامیون‌های سلاح و اتوبوس‌های پر از داعشی رو نشون بدن که دارن جلوی چشم ارتش امریکا از رقه فرار می‌کنن. من هم پوزخند می‌زنم. همه دنیا فکر می‌کنند این امریکاست که در خط مقدم مبارزه با داعش ایستاده، درحالی که دعوای میان نیروهای داعشی و آمریکایی‌ها بیشتر یک دعوای زرگری ست. نشان به آن نشان که جبهه‌النصره هم ، از اول به عنوان زیرمجموعه داعش کارش را شروع کرد و مبانی فکری و خط مشی‌اش هم دقیقاً مثل داعش بود، تا جایی که سر یک اختلاف با رهبر داعش، خودش را از داعش جدا کرد. از آن‌جا به بعد هم ، علناً خودش را چسباند به نیروهای امریکایی و کمی هم سعی کرد خودش را مهربان‌تر نشان دهد. سازمان ملل هم جبهه‌النصره را ، از لیست گروه‌های تروریستی درآورد و حتی به عنوان مخالف بشار اسد، از آن حمایت کرد! نگاهم می‌رود به سمت جنوب سوریه ، و مرزش با کشور عراق. انگشت حامد هم به همان سمت رفته است. با این که نگاهش به جاده است، می‌داند دست روی چه نقطه‌ای گذاشته؛ مرز مشترک عراق، سوریه و اردن. می‌گوید: - این‌جا رو هم که می‌دونی، قرارگاه فوق‌العاده مهمِ تنف. تا شعاع سی کیلومتریش پرواز ممنوع هست و دست امریکاست. دارن نیروهای ارتش آزاد و جبهه‌النصره رو آموزش می‌دن. چندین بار با بچه‌های فاطمیون رفتیم سمتش؛ اما هربار شدیداً هشدار دادن و حمله کردن. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت انگشتم را روی تنف می‌کشم؛ -شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکایی‌ها آن را محکم گرفته‌اند و رها نمی‌کنند لعنتی‌ها. حامد همین را بلند می‌گوید: این آمریکایی‌ها ول نمی‌کنن لعنتیا! *** ناعمه از روی صندلی‌های آهنی سالن انتظار بلند شد و رفت دستشویی. مرصاد بهشان نزدیک‌تر بود ، و یک ردیف عقب‌تر، داشت پفک می‌خورد. صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش توی بی‌سیم می‌آمد و رفته بود روی اعصابم. وقتی دیدم پفک خریده، توپیدم که: -وسط ماموریت بچه شدی؟ مرصاد هم زد به بی‌خیالی و خندید: اینا پوششه اخوی. بعد هم بسته پفک را باز کرد و گرفت جلوی من: -بیا بزن روشن شی! دل و روده‌ام از گرسنگی داشت به هم می‌پیچید؛ اما نمی‌توانستم چیزی بخورم. مرصاد هم رفت و با آرامش، لم داد روی صندلی‌های سالن انتظار. ساک و کتش را هم گذاشت کنار دستش؛ مثل یک جنتلمن که یک پرواز کاری دارد ، و اصلاً هم برایش مهم نیست دور و برش چه می‌گذرد. انصافاً هم این کارش باعث می‌شد ، حساسیت ایجاد نشود؛ چون هیچ‌کس نمی‌تواند باور کند که یک مامور امنیتی، وسط عملیات تعقیب و مراقبت، با آرامش لم بدهد و پفک بخورد و بعد هم با انگشتان نارنجی، برود دستبند بزند به متهم و دستگیرش کند. من عقب‌تر جلوی یکی از مغازه‌ها ایستاده بودم. چون سمیر قبلاً چهره‌ام را دیده بود، نباید من را می‌دید. پشتم به سمیر بود ، و از انعکاس تصویرشان در شیشه مغازه می‌توانستم ناعمه را ببینم که وارد سرویس بهداشتی شد. در بی‌سیم به مرصاد گفتم: -رفت دستشویی، حواست باشه. مرصاد جواب نداد ، و باز هم فقط صدای خرچ‌خرچ پفک خوردنش را شنیدم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 گاهی مرد باید ساعتی با تمام، همسرش را هنگام ، کار در آشپزخانه و یا بچّه‌داری زیر بگیرد تا ببیند چه ریزه‌کاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل می‌شود. 💠 این کار می‌تواند در از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز او کمک شایانی به مرد کند. 💠 لذا در از او اعلام کنید که گاهی با ، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه می‌شوم که واقعاً زیادی در منزل می‌کشی. 💠 این روش، زن را بسیار کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه می‌دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
📌کاری می کنیم که اندازه ی این لباس شوید! اقتصاد، اخلاق، تربيت و ... ، همه لباس هايی هستند كه برای برهنه نماندن و حفاظت انسان، بر او پوشانده مي شود. چگونه امكان دارد لباسی که آن را اندازه گيری نكرده باشند، با بدنی متناسب باشد؟ خياطی كه هنوز مشتری خود را نديده و پُرُوْ نكرده، چطور حق دارد و می تواند بر پارچه ی او قيچي گذارد؟! مكاتب و علوم انسانی بشری اينگونه عمل می كنند كه براي انسان، نديده، لباس مي دوزند و بعد هم آن را بر او پوشانده، به او می گويند اين لباس توست! يا آن را بپوش، يا به تو مي پوشانيم و كاری می كنيم كه به اندازه ی آن شوی! به عبارت ديگر، در مسائل فرهنگی و تربيتی، از دبستان تا دبيرستان، دقيقا به گونه ای برنامه ريزی مي كنند تا انسان مورد نظرشان، با اقتصادی كه در نظر دارند، تطبيق كند! آنان راهی جز اين ندارند كه اگر لباس اندازه نبود، آن قدر فشار بدهند تا لباس اندازه شود!
تناقض بزرگ.mp3
6.64M
💥 فشاری فراتر از معیشت و سلامت و ... در حال فروریختن زیربنای اغلبِ خانواده‌هاست! بقیه خانواده‌ها نیز در معرض این فشار هستند❗️ ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام دوست عزیزی که تبلیغ کانالو میکنی دمت گرم ، خدا خیرت بده 😊🙏 میشه بیای خودتو معرفی کنی ، بشناسمیت 😍 لطفا🙏
🔴 امنیت روانی که از مشهد و تهران و اصفهان، همه ایران را هدف قرار داده است! 🔺در پیاده‌روی خیابان نسبتاً خلوتی در حال عبور بودم. چند پسر با تیپ‌های غلط انداز از روبرو می‌آمدند. سیگار دستشان بود و بلند بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند. ترسیدم؛ با خودم گفتم نکند اذیتم کنند، چادرم را بکشند، توهین کنند... تا این فکرها از سرم عبور می‌کرد آن‌ها هم از کنارم عبور کرده و رفته بودند. با خودم اندیشیدم که من قبل‌ترها هیچ وقت در خیابان احساس ترس یا نگرانی جدی پیدا نکرده بودم. احساس ناامنی اتفاقی‌ست که شنیدن و دیدن خشونت‌های این مدت برای ما رقم زده. 🔹این روزها هر صفحه ای را باز می کنی بحث و مناظره پیرامون مصداق محاربه و مجازات محارب داغ است. همه متخصص فقه و جزا شده‌اند. حتی منوتو قرآن تفسیر می‌کند! من فقه نمی‌دانم و از جزییات صدور احکام قضایی هم سررشته ندارم. نمی‌دانم معنی فقهی لإخافه الناس که درباره محاربه گفته‌اند چیست؛ اما می‌دانم برق سلاحی که آن آدم‌ها در تهران و مشهد و اصفهان و... کشیدند، نه تنها شاهدان ماجرا، که تا اینجا لرزه بر اندام من و امثال من انداخته که دیگر نمی‌توانیم مثل قبل در خیابان‌های شهرهایمان قدم بزنیم و راحت از کنار آدم‌ها رد شویم. خیابان‌هایی که شهید دانیال رضازاده به همسرش می‌گفت امن‌ترین خیابان‌های دنیاست... 🔻من مطمئنم اجرای حکم خدا درباره برهم‌زنندگان امنیت، دوباره امنیت را به خیابان‌هایمان برمی‌گرداند و دوباره با دل قرص در آن‌ها قدم می‌زنیم و آرامشمان را به رخ دنیا می‌کشیم. از اجرای حکم خدا نترسیم. از سرزنش بدخواهان نترسیم. فریاد کشیدن‌هایشان، ادعای حقوق بشرشان، شبهه افکندنشان... سستمان نکند. مجازات‌ براساس حدود الهی استتار مهر درکسوت قهر است تا حیات و امنیت جامعه تضمین شود. ✍ رها عبداللهی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️‼️ هشدار 👆👆👆 ❎مواظب خانواده خودتان باشید ، در کمین هستند ، و سایر عرفان های غیر شرعی راهی برای ورود و به زندگی شماست ، هر روزه شاهد جنون و آسیب کسانی هستیم که با این گونه عرفان ها در ارتباطند. کلیپ بالا محمدعلی طاهری(رهبر فرقه انحرافی حلقه) را در حال جن گیری و ارتباط دادن زن با جن نشان می دهد به اسم خارج کردن جن از بدن زن بیچاره و درمان بیماری!!! 🙏خواهشا این توصیه را جدی بگیرید ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صد_وبیست_وسه انگشتم را روی تنف می‌کشم؛ -شاهراه ارتباطی ایران-عراق-لبنان. جایی که امریکایی‌
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 می‌دانستم شنیده؛ اما جواب نمی‌دهد که لو نرود. شاید باورتان نشود؛ اما واقعاً نگران بودم وقتی حکم دستگیری‌شان بیاید، مرصاد چطور می‌خواهد با این انگشتان و دندان‌های نارنجی و ریش‌هایی که لابه‌لایش پر از خرده‌های پفک است، برود جلوی سمیر بایستد و بگوید "شما بازداشتید"!؟ تا وقتی حکم بازداشت صادر نمی‌شد، نمی‌توانستیم اقدامی بکنیم. حاج رسول رفته بود دنبال کارهایش ، و قرار بود تا قبل از پریدن پروازشان، حکم بازداشت را همراه یک مامور خانم بفرستد که بتوانیم ناعمه را هم بدون دردسر بیاوریم. نمی‌دانم چرا صدور حکم بازداشت انقدر طول کشید؟ حاج رسول هم داشت حرص می‌خورد. حدس می‌زدم بخاطر درهم شدن کارها و جور کردن تیم‌های عملیاتی باشد. چون باید هم‌زمان با از دستگیری سمیر و ناعمه، تمام تیم‌های تروریستی را زیر ضربه می‌بردیم. با حاج رسول تماس گرفتم. از صدایش حدس زدم کمی عصبی ست. گفتم: -حاجی پس حکم چی شد؟ - فرستادم بیاد. همین الان عملیات رو شروع کردیم. نمی‌دانستم چرا؛ اما دلم شور می‌زد. وقتی همه‌چیز بر وفق مراد است و مطمئنی که سوژه کاملاً زیر چتر توست، باید نگران شوی. حالا هم از همان وقت‌ها بود. از شیشه مغازه، سمیر را دیدم که رفت به طرف سرویس بهداشتی آقایان. ناعمه را نمی‌دیدم. به مرصاد گفتم: -ناعمه هنوز بیرون نیومده؟ اول صدای خرد شدن پفک را زیر دندان‌هایش شنیدم و بعد، صدای خودش هم با صدای جویدن پفک همراه شد: -نه. برم دنبالش؟ نباید می‌رفت. شاید مورد خاصی نبود و الکی حساسشان می‌کرد. گفتم: -نه نمی‌خواد. مامانت بهت یاد نداده با دهن پر حرف نزنی؟ جواب نداد. اعصابم داشت بهم می‌ریخت. رفتم روی خط امید: -امید، گوشی ناعمه کجاست؟ - همون‌جای قبلی. تکون نخورده. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃