🕊 قسمت #دویست_ویازده
کمیل دستم را از دور گردنش برمیدارد:
- یادته حاج حسین چی میگفت؟
چند لحظهای ساکت میمانم.
کمیل عرق را از روی پیشانیام پاک میکند:
- مرد آن است که با درد بسازد مردُم/دردمندان خدا کِی به دوا محتاجند؟
شقیقهام را میبوسد:
- بالاخره نوبتت میرسه عباس جان. تو از مایی، جات پیش ماست. فقط یکم دیگه صبر کن.
با لحنی مرکب از امید و درماندگی میگویم:
- چقدر؟
- خدا میدونه. زمان توی عالَم شماها کِش میاد؛ ولی برای ماها، به اندازه یه چشم به هم زدن هم نمیشه.
میخواهد سرش را بلند کند؛
اما انگار چیزی یادش آمده است که دوباره در گوشم میگوید:
- فقط مواظب باش خودت عقبش نندازی... حالام چشمات رو ببند و بخواب. بخواب...
کمرش را راست میکند.
چشمانم را میبندم.
تختم تکان میخورد. صدای گفت و گویی را از بالای سرم میشنوم؛ اما نمیتوانم چشمانم را باز کنم.
خوابم میآید. تختم دارد حرکت میکند؛
انگار از اتاق خارج شدهام.
صدای گفت و گوها را بلندتر میشود ،
و مبهمتر. پلکهای سنگینم را کمی باز میکنم و از میان مژههایم، راهروی نیمهروشن بیمارستان را میبینم.
سیاوش انتهای راهرو ایستاده ،
و برایم دست تکان میدهد. میخندد؛ انقدر زیبا که یادم میرود بابت شهادتش غصه بخورم.
سعی میکنم ماهیچههای صورتم را ،
تکان بدهم و بخندم؛ هرچند فکر کنم چندان موفق نیستم
خستهتر از آنم که بتوانم ،
چشمانم را باز نگه دارم؛ اما دلم نمیآید از سیاوش چشم بردارم.
صدای پوریا را ،
از میان صداهای در هم پیچیده و مبهم تشخیص میدهم که به کس دیگری میگوید:
- الان هواپیما بلند میشه، باید زودتر برسونیمش...
یادم میافتد قرار بود مرا بفرستند دمشق.
تکانهای برانکارد باعث میشود احساس سرگیجه کنم؛ انقدر که میخواهم داد بزنم؛ اما صدایم در نمیآید.
چشمانم را دوباره میبندم ،
رو روی هم فشار میدهم تا خوابم ببرد.
دوست ندارم بیدار باشم و بفهمم که به همین راحتی دارم میدان جنگ را ترک میکنم.
من باید میماندم.
من باید کنار سیاوش میماندم و با هم میسوختیم...
🕊 قسمت #دویست_ودوازده
صدای گوشخراشی ،
تمام مغزم را پر کرده است؛
صدای بلند موتور یک هواپیمای ایلیوشین و فریاد کسانی که تلاش میکنند در میان غرش موتور هواپیما، صدایشان را به گوش هم برسانند.
باد سردی به صورتم میخورد.
سردم شده و تکانهای برانکارد، درد را در میان دندههایم و تمام بدنم به جریان میاندازد.
دستم را میگذارم روی پیشانیام ،
و فشار میدهم. حس میکنم برانکارد روی رمپ ورودی هواپیما حرکت میکند.
صدای موتور هواپیما به اوجش میرسد.
کسی دارد برانکاردم را به دیواره هواپیما میبندد و فیکس میکند که تکان نخورد.
چشم باز میکنم.
صورت مرد را در تاریک و روشن هواپیما نمیشناسم.
تا جایی که میتوانم،
در هواپیما چشم میچرخانم. هم مجروح هست، هم تابوت شهدا و هم رزمندگانی که میخواهند برای مرخصی برگردند.
نمیدانم من سردم شده یا واقعاً هوا سرد است؟ احساس لرز میکنم.
کسی را میبینم ،
که در فضای نیمهتاریک هواپیما به برانکارد نزدیک میشود.
جلوتر که میآید، میشناسمش؛
پوریاست.
دارد یکییکی وضعیت مجروحان را چک میکند تا برسد به من.
بالای سرم میرسد
و من برای آخرین بار تقلا میکنم:
- پوریا! باور کن نمیخواد منو برگردونین دمشق. چیزیم نیست.
پوریا با یک لبخند عاقل اندر سفیه نگاهم میکند:
- اگه میشد که حاج احمد نمیذاشت برگردی؛ ولی دیگه نمیشه نگهت داریم اینجا. باید عمل بشی و ترکش رو دربیارن تا عفونت نکنه.
نگاهی به پانسمان زخمهایم میاندازد:
- درد که نداری؟
دردم را قورت میدهم و سریع میگویم:
- خوبم.
باز هم لبخند میزند:
- آره از قیافهت مشخصه!
پوریا خودش اینکاره است؛ نمیشود گولش زد.
میگوید:
- یهدندگی نکن، درست جواب من رو بده. سرگیجه، حالت تهوع، سردرد نداری؟
- نه. یکم وقتی برانکاردم تکون میخورد سرم گیج میرفت.
- خب اون اشکال نداره. دیگه مشکل خاصی نداری؟
میخواهم بگویم چرا؛
یک مشکل بزرگ دارم و آن، جا ماندن است. مشکلم این است که شهید نشدهام.
گفتنش فایده ندارد؛
پوریا که نمیتواند کاری بکند...
میگویم:
- نه. خوبم.
سرش را تکان میدهد:
- خب خوبه. به هیچ وجه تکون نخور، نمازت رو هم همینطوری میخونی، باشه؟ اینا رو برای این میگم که میدونم میخوای زود برگردی.
- باشه. چشم. انقدرام کلهخراب نیستم.
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
🕊 قسمت #دویست_وسیزده
پوریا چشمکی میزند و عینکش را روی چشمانش جابهجا میکند:
- میدونم. مواظب خودت باش.
میخواهد برود که دوباره چیزی یادش میآید:
- ممکنه تغییر فشار هوا یکم اذیتت کنه.
دستش را میگذارد روی لولهای که از مقابل بینیام گذشته و میگوید:
- این کمک میکنه راحتتر نفس بکشی. نگران نباش... دیگه سفارش نکنم، من نمیتونم همراهت بیام حواسم بهت باشه. مواظب خودت باش.
- چشم.
میخواهد برود که میگویم:
- دستت درد نکنه پوریا. خیلی زحمت کشیدی.
میخندد:
- امیدوارم دیگه گذرت به من نیفته!
و میدود به سمت رمپ.
چراغهای هواپیما بیرمق و کمنورند.
حرکت سریع هواپیما را روی باند حس میکنم و بعد، کنده شدنش از زمین را.
خیره میشوم به تابوت شهدایی،
که روی آنها پرچم ایران و پرچم فاطمیون کشیدهاند.
کاش من هم بجای این که ،
روی برانکارد برگردم، با تابوت برمیگشتم.
حتماً سیاوش هم در یکی از همین تابوتهاست؛ اما چقدر فاصله داریم با هم.
- نه داش حیدر، بدن من نیومد عقب. یعنی نشد بیارنش عقب. مونده پشت خاکریز.
صدای سیاوش را ،
با وجود صدای گوشخراش موتور هواپیما، واضح و روشن میشنوم.
به سختی لب باز میکنم:
- پس مامانت چی سیاوش...؟
- خودم میرم پیشش. مگه بهت نگفتم من بچهننهم؟ فکر کردی به این راحتی ولش میکنم میرم؟ من الانم کنارشم. دیگه میتونم هر روز هزاربار دورش بگردم.
فرق شهید با ما همین است دیگر؛
هرجا دلش بخواهد میرود، دستش باز است، محدود نیست.
خستهام اما خوابم نمیبرد.
با تکانهای هواپیما، برانکاردم به این سو و آن سو متمایل میشود و سرگیجه میگیرم.
روی سینهام احساس فشار میکنم.
هرچه هواپیما بیشتر ارتفاع میگیرد، فاصله من هم از آسمان بیشتر میشود نه کمتر.
گاهی باید آسمان را ،
در زمین جست و جو کرد. زمینی که در آن خون بندگان خوب خدا ریخته باشد،
از آسمان آسمانیتر است.
مطهره دستش را میگذارد روی پیشانیام. سرم آرام میشود.
دیگر نه صدای همهمه را میشنوم و نه صدای غرش موتور هواپیما را.
🕊 قسمت #دویست_وچهارده
ادراک بعدیام از واقعیت،
دوباره همان بوی تند الکل است و صدای مبهم گفت و گو. دوباره بیمارستان؛
حتماً این بار دمشق.
طوری در هواپیما از هوش رفتم ،
که نفهمیدم کی به دمشق رسیدیم و کی از هواپیما پیادهام کردند و کی در یکی از اتاقها بستری شدم.
هنوز هم گیجم.
از حضرت زینب خجالت میکشم ،
که اینطور برگشتهام و حالا نمیتوانم بروم زیارت؛
هرچند آرامش خاصی ،
که از هوای حرم در تمام اتمسفر دمشق منتشر میشود، در وجود من هم نفوذ کرده است.
هرچه از بیحالی بدنم کم میشود،
درد بیشتر خودش را به رخم میکشد. دوباره عرق سرد مینشیند روی پیشانیام.
حاشیههای تیز ترکش را حس میکنم ،
که به جان بافت ریهام افتاده. دوباره تنگیِ نفس به کمک درد میآید و بیچارهام میکنند.
ماسک اکسیژنی ،
که روی صورتم گذاشتهاند هم ،
از پس آن برنمیآید. میخواهم نفس عمیق بکشم؛ اما نمیتوانم.
وقتی کوچکترین تکانی،
به قفسه سینهام میدهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش میشود.
از میان دندانهای به هم قفل شدهام،
فقط یک جمله درمیآید و چندبار تکرار میشود:
- یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
سرم را به بالشت فشار میدهم.
دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندانهایم روی هم را میشنوم.
دوباره دست مطهره روی سرم قرار میگیرد. ملتمسانه نگاهش میکنم؛ اما صدایم در نمیآید.
دوست دارم بگویم من را ببر پیش خودت. دوست دارم بگویم دیگر تحمل ندارم؛ اما نمیگویم یعنی نمیتوانم.
دستش را گذاشته روی پیشانیام ،
و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند. دارم بیهوش میشوم.
دیگر تاب بیدار ماندن ندارم.
چشمانم تار شده است؛ میبندمشان. دستم را روی جای ترکش میگذارم. میسوزد.
ملافه زیر دستم مچاله میشود.
از میان چشمان نیمهبازم، پرستاری را میبینم که وارد اتاق میشود؛
نمیشناسمش.
هیچکس را در این بیمارستان نمیشناسم. ماسک زده است و اصلا صورتش را نمیبینم.
پرستار دارد چیزی را از روی ترالی کنار دستش برمیدارد؛
اما دقیقا نمیفهمم چکار میکند.
تصویر مبهمی از پرستار میبینم که دارد با سرنگ، چیزی را داخل سرمم میریزد.
مسکن است یا دارو؟ نمیدانم.
🕊 قسمت #دویست_وپانزده
مسکن است یا داروی دیگری؟
نمیدانم.
در چشم بهم زدنی پرستار میرود.
از بیرون اتاق صدای گفت و گوی مردم را میشنوم و بلندگوی بیمارستان که هربار به زبان عربی کسی را صدا میزند.
مطهره با نگرانی نگاهم میکند؛
آرامش قبل را ندارد.
چشم میدوزم به قطرهقطرهای که داخل محفظه قطره میچکد.
ترکش دارد با دیواره ریهام میجنگد.
یاد پدر میافتم و ترکشهای ریز و درشتی که در بدنش جا مانده بود.
سر تا پایش پر بود از ترکش.
یکی از همان ترکشهای لعنتی به نخاعش زد تا برای همیشه ویلچرنشین شود.
چندبار مثل الان من مُرد و زنده شد؟
من با یک ترکش به این حال افتادهام؛
اگر بخواهم دردی که پدر کشید را تخمین بزنم، باید درد الانم را ضرب در تعداد ترکشها کنم یا به توان تعداد ترکشها برسانم؟
پدر هیچوقت گله نمیکرد؛
هیچوقت نمیگفت آخ. الان زشت نیست من برای یک ترکش بخواهم ناله کنم؟
کمکم احساس سبکی میکنم؛
احساس بیحسی. پلکهایم سنگین شدهاند.
پس داروی داخل سرم مسکن بوده...
دردم کمرنگ میشود و صداها و تصاویر محو. انگار در زمین و هوا شناورم.
نفس راحتی میکشم؛
بدون درد. تنها چیزی که واضح آن را میبینم، چهره مطهره است که بالای سرم ایستاده.
من حالم خوب است؛
از همیشه خوبتر. پس چرا در چشمان مطهره نگرانی موج میزند؟
بیمارستان میچرخد، تخت میچرخد،
من میچرخم. فقط مطهره در مرکز دیدم ثابت مانده است؛ اما مطهره هم محو میشود و هیچ نمیماند جز تاریکی و سکوت.
***
نه سرما را حس میکنم،
نه گرما را و نه درد را. از یک پر کاه هم سبکترم.
خوبم؛ آرامم.
از همه غمها و پریشانیها خلاص شدهام. خوبِ خوبم.
اگر هزاران سال هم بگذرد،
من باز هم دوست دارم در همین حال بمانم.
خلسه شیرین و لذتآوری ست.
پرچم به نرمی روی گنبد میرقصد؛ روی گنبد طلایی زینبیه.
چقدر دلم لک میزد برای زیارت اینجا.
انقدر دلم تنگ شده بود که حتی بدنم را هم روی تخت جا گذاشتم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی؛ #عاشقانه_مهدوی 🔆 جنس تنهایی تو، از نخِ بیمِهری ماست... 🖼 #پروفایل ❣ @Mattla_eshgh
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #معاینه_قلب_همسر
💠 دکتری که بالاسر یک بیمار یا مصدوم میرسد ابتدا علائم حیات بیمار را معاینه و چک میکند اگر قلب یا مغز مصدوم آسیب جدّی دیده باشد برای دکتر رسیدگی به این اعضاء از شکستگی انگشت و یا پارگی برخی اعضا ارجحیّت دارد. قرار نیست دغدغه پزشک در این وضعیت، تمیز کردن صورت یا لباس بیمار از خون و آلودگی باشد.
💠 گلایه بسیاری از همسران در مشاورهها این است چرا با اینکه به همسرم رسیدگی میکنم باز اختلاف زیاد و جنگ اعصاب داریم و شاهد بدخُلقی همسرم میباشم.
💠 یکی از دلایل مهم این قضیه، عدم رعایت اولویت در رسیدگی به نیازهای همسر است. بطور مثال بچّهای که زیاد گرسنه است اگر ابتدا به فکر گرفتن ناخن او و یا پوشاندن لباس تمیز به او باشید با اینکه دارید به او رسیدگی میکنید ولی فقط از او بدخُلقی میبینید!
💠 هنر شما باید این باشد که نیازهای اصلی و فوری همسرتان را در شرایط عادی و غیر عادی تشخیص دهید. مثلاً اگر شوهرتان نیاز شدید به رابطه دارد طبق روایات باید بدون درنگ ابتدا به این نیاز رسیدگی کنید و یا اگر خانم شما نیاز به گفتگو و همدردی دارد خرید نان و میوه و یا شستشوی ظروف قرار نیست او را آرام کند.
💠 راه شناخت نیازهای فوری و اصلی همسر، مطالعه پیرامون روانشناسی زن و مرد، مشاوره گرفتن، سوال از همسر و توجّه به گلایهها و توقّعات پرتکرار و منطقی اوست.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از Sheij Qomi شیخ قمی ⛔️لطفا زنگ📞 نزنید⛔️
3.84M
🔲 سوال چالشی دریافتی:
🔻سلام حاج آقامن خانمی 43ساله هستم درخانواده ای که جزیه دایی ویه خاله که مذهبی وانقلابی هستن دیگرکسی تومسیرنیست حتی همسرم که درزمان ازدواج خیلی مذهبی بودتغییرکرده وهیچ چیزروقبول نداره نه نمازی نه دینی مشکل من بعدازاغتشاشات بسیاربیشترشده اخیرا خانواده ام روکنارگذاشتم همسرم رودستگیرکردن بخاطرپست های توهین آمیزبه نظام ورهبری خیلی حالم بده واقعا تحمل این زندگی برام سخت شده تاجایی که ازخدامرگم رومیخوام چون همسرم بادیدن کلیپ های دروغ رسانه های بیگانه بسیاربی اخلاق میشه وتوهین میکنه من یه پسر18ساله هم دارم ایشون هم باتوجه به خانواده خودم وهمسرم که درمسیرنیستن کم کم داره بااونهاهمراهی میکنه توروخدامن روراهنمایی کنید این زندگی روکه برام جهنم شده رو چیکارکنم ببخشید پرحرفی کردم.🔺
🎙پاسخ در فایل صوتی
➖➖➖
کانال شیخ قمی ↙️
@TablighGharb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✖️ من شوهرم و دوست ندارم!
✖️ من زنم و دوست ندارم!
💥 نمیتونم بهش محبت کنم! مگه زوره؟
❣ @Mattla_eshgh
یکی از دوستانم تازه ازدواج کرده، خانمش #مهریه رو باسواد کردن ده تا کودک محروم از تحصیل قرار داده
ممنون از این نگرش🌸
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #دویست_وپانزده مسکن است یا داروی دیگری؟ نمیدانم. در چشم بهم زدنی پرستار میرود. از بی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #دویست_وشانزده
کمیل راست میگفت.
بدن زخمی میشود، استخوانهایش خرد میشود، میسوزد، خاکستر میشود؛ اما خودِ آدم هیچ آسیبی نمیبیند.
و چه لذتبخش است ،
این که مجبور نباشی یک بدن سنگین و محدود را دنبال خودت به این سو و آن سو بکشی!
از تمام نقصها رها شدهام.
دیگر نه تشنه میشوم نه گرسنه. نه درد میکشم و نه خستگی را میفهمم.
حسهایی را تجربه میکنم ،
که هیچ بدنی قدرت تجربهاش را ندارد.
جهان را طور دیگری درک میکنم؛
عمیقتر، زیباتر، واقعیتر.
به صحن حرم میرسم.
صدای روضه میآید؛
کسی دارد برای خودش مداحی زمزمه میکند:
- دارند یک به یک و جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
تمام وجودم پر از لبخند میشود.
همراهش زمزمه میکنم.
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
در چشم به هم زدنی کنار ضریحم.
کمیل و همه رفقای شهیدم دور ضریح حلقه زدهاند و سینه میزنند.
جلوتر میروم تا میانشان جا بگیرم.
دیگر تمام شد. دیگر تمام دردها و غمهایم تمام شد
من تا ابد همینجا خواهم ماند؛
کنار کمیل، کنار سیاوش، کنار حاج حسین و از همه مهمتر:
کنار خود سیدالشهداء علیهالسلام.
سینه میزنم؛
نه با دست که با تمام ذرات وجودم. انگار اصلا از اول برای همین لحظه خلق شده بودم.
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئتالشهدا میبرندمان...
از تمام آینهکاریها ،
و حتی شبکه فلزی ضریح عبور کردهام. به باطن اشیاء رسیدهام؛ به باطن حرم. به اصلش؛ به جانش.
به عرش رسیدهام شاید.
اینجا خیلی زیباتر از چیزی ست ،
که همیشه میدیدم. تمام شهدا در این حرم جا شدهاند. تمام دنیا.
باطن این حرم چیزی جز نور نیست.
نور؛ نه آن نوری که در دنیا میدیدم. نوری که میتوان لمسش کرد،
میتوان در آغوشش گرفت،
میتوان بوسیدش، میتوان غرقش شد.
- سربند یا حسین به ما میدهند و بعد/ با هروله به عرش خدا میبرندمان...
و بعد با هم دم میگیرند:
- بابی انت و امی یا اباعبدالله...
ما شهید شدهایم...
ما برای حسین جان دادهایم،
اما الان تازه فهمیدهام یک بار جان دادن برایش کم بود.
من باز هم میل زندگی دارم؛
میل فدا شدن.
کم بود. یک بار مُردن برای حسین علیهالسلام کم بود.
هرکس مثل الان ما او را ببیند،
این را میفهمد.
هرکس ببیند،
دلش میخواهد هزار بار دیگر زندگی کند تا هزار بار دیگر فدا شود.
اصلا مگر ما برای چیزی جز این خلق شدهایم؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃